اندر احوال این روزها و رفتن ها و امدن ها

وقتی نگاه میکنم به نبض این روزهای گرم تابستان و کولر گازی و ظرف انگور حس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم.انگار کل دنیا را چپانده اند در یک وجب جای من که از عرض پتوی زیرم تجاوز نمیکند.انقدر خوب که میشود با یارانه40 هزارو پونصد جهزیه خرید و تا انتالیا رفت و این چی چی است.. اکستیشن تهرانی را روی کله عروس راه انداخت.فکرش را بکنید اهل چیپس سرکه ایی باشید،ماست خنک در یخچال موجود باشد بریزید در هم و بزنید بر بدن.خانواده دورتان باشند.دوستان خودشان بیایند به دیدنتان.ایام به کام باشد.

خلاصه وقتی قبلا ها به این منو این همه خوشبختی محاله ها فکر میکردم دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم.برای چند ساعت مواد میکشیدم و کیف میکردم.اما گویا پوست کلفت شدم.و صدم ثانیه ایی هم دیگر تاثیر نمیزارد.مثل اکثر ادم های 18 ساله بند اعصابم نازک شده است و انگار همیشه در یک اتاقم که دیوارهایش هوس کرده اند به هم برسند و مرا مچاله کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله درگیر اصل هایی که انگ حاشیه بهشان میزنم.در حال قطع و وصل کردن پیوند های دوستی.سروکله زدن با اعتقادات و عقاید.گیج در مفاهیمی که "چون اسم دارند" بهشان میدان داده ام که فکرم را مشغول کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله فرار میکنم از مسیر های از پیش تعین شده.و دیر میفهمم این مسیر از پیش تعین نشده قبلا برای من رزرو شده بوده است.

با چشای بی فروغ

میون راست و دروغ

خودمو گم میکنم

توی این شهر شلوغ

صدای زنجیر توی گوشم میخونه

تو داری از قافله دور میمونی

سرتو خم کن که درا وا میشن

تا ببینن پشت کنکور میمونی

خلاصه که در حال حاضر که 29 مرداد است بیشتر از همیشه احساس بی تعلقی دارم.این را چند روز پیش نوشتم،در چنل تلگرامم که در ان چیزهایی رو مینویسم که نمیتوانم به کسی بگویم:

همیشه در همه حرف هایم رنگ رفتن را به خود میگیرم.روزی از این جا خواهم رفت و شناسنامه و هویتم را در شط بهمنشیر خواهم انداخت.نه برای اینکه از دست کسی فرار کنم یا فشار باعث شده باشد از خانواده و زندگی شان متنفر باشم.فقط به این دلیل که به نتیجه حقیقی اینکه "بی هویت بودن یعنی اجتماعی از احساسات بی درو پیکر" برسم.اسمم دیگر برای بروز عواطفم پرچم دار بی ابرویی نشود.بی هویتی چیز قشنگیست.به تو کمک میکند همه چیز را بی مرز ببینی و جسارت رفتن همه راه ها را داشته باشی.مسیر های بی بازگشت را طی کنی.از در های تنگ عبور کنی و صحن های اذین بندی شده را پشت سر بگذاری.این باعث میشود بفهمی چقدر"همه" ایی.باعث میشود به دنیا و متعلقاتش دل نبندی.اگر باور به اخرت داری راه ان را برای خودت هموار کنی.اصلا خدا را در بین ادم ها ببینی و بفهمی کیست.انوقت با قلبی که یقین دارد معتقد شوی.نه از روی اجباری که نمیدانی سر منشاش از کجا اب میخورد.پدر و مادرت هم نمیدانند.بقیه هم همینطور.فقط "میدانند"که باید اینطور باشد.وقتی بی هویت باشی باید ها برایت رنگ میبازند و کسی نیست که تورا برای اینکه"کسی نیستی"مواخذه کند.چون  در عین تنهایی، همه ایی.و همه تو.و ازاد.و رها.و بی قیدو شرط به سمت اخر دنیا... 22 مرداد.

توی این دریا نمیخام

نهنگ کوری باشم

پشت این درهای قفل

علی کنکوری باشم

و این را دیروز بر علیه خودم نوشتم:

بعضی واقع هست که دوس داری بدونی توی این دنیا چی کاره ایی.دقیقا کجاشی.دنیات که پله ایی نباشه همیشه سردرگمی.50 درصد وجودت عذاب وجدانه اینه که چرا به جای مسیر مزخرف و زانو درد اوره پله رو اوردی به مسیر بینهایتِ گرمِ عطش اور صحرا.داری کی رو امتحان میکنی.چیرو میخای ثابت کنی.عین ادمایی شدی که تو کتاب دینی حرفشونو میزنن.شدی ادم اموزش پرورشی.تو خط همیشگی.تو خط معمولی.اسمون ابی زمین پاک.عامو پورنگی شدی.رسالت چیه.از رسالت پیش کی حرف میزنی حاجی.خودت داری از رسالت خودت فرار میکنی.به بقیه میگی:اگه رسالتت اینه بمون تا پرشکی در بیای؟!.چی میگی اصلا.چییییییییییی داری میگی.

به نظرتان رسالتی هست؟ایا رسالت ها را باید خودمان پیدا کنیم یا قرار است نشانمان بدهند چیست؟

میدانم رسالتم چیست.اما اگر "مردی از شهر برون اید و کاری بکند" را که حافظ بارها برایم باز کرده است،اگر ان مرد که در تعبیر حافظ ایه قرانش میگفت: مردی از اخر شهر می اید برای نجات،من باشم.انوقت باید خودم را اماده کنم برای ترک کردن؟

برای رها شدن باید چه چیز را فدا کرد...

فکر کنم دست اخر همه باید دستمان را بشوریم و برویم.

تا حالا خواستید بروید؟کی؟کجا؟چگونه؟با چه کسی؟چرا؟

من را ر مسیر فکر هایتان جریان دهید تا بتوانم ببینم.

معرفی: وبلاگ خلسه معلق جدید است!

کتاب:شب های روشن داستایوفسکی.خیلی قشنگه.بخونین حتمن.جالبه.ترجمش حتمن سروش حیبیبی باشه.

چقدر هوا گرمه! انچه در گیومه است در پاراگراف دوم سخنی از کلمانتین است.

اهنگ سرگردون داریوش رو گوش بدیم!

۳۰
محمد قنبری
۱۵ آبان ۱۹:۱۶

سلام. چرا اینقدر ساکتی ریحانه؟ ما منتظریم ها. برامون از زندگی این روزهات بنویس. از شیرازی که اون همه شوقشو داشتی.از دانشگاه و دانشکده و دوستان جدید و ...

راستی می خوام تو وبلاگم عکس بذارم بلد نیستم. بهم یاد می دی؟

هلن پراسپرو
۱۶ شهریور ۱۸:۴۵

نمی دونم دلیل افرینشم چی بوده. اما میدونم به خاطر چی زندم. 

گل صلح و نغمه

این دو تا پایه های زندگی منن. رسالت پایانیم آینه که یه نویسنده مارتین گونه بشم که طرفداراش سرش قسم می خوردن. دوست دارم مردم عاشق شخصیتا بشن و مثل من که جدول درست کرده بودم برای رسیدن نامه هاگوارتز و روزها رو خط مییزدم، موقع نیومدن نامه هاگوارتز شون ناامید بشن و یه رو غذا نخورن. مثل من.

هدف پایانی رو میدونم. دو تا نقشه هم برای رسیدن بهش دارم

ولی خدایا....خیلی مارتینی

پاسخ :

(:
منم همیشه دوس دارم یه نویسنده بیادکه دنیامونو مثه رولینگ رنگی کنه(:
اره والا.خدا خیلی مارتینه(:خیلی خفنه.
هلن پراسپرو
۱۶ شهریور ۱۸:۰۹

شخصیت جالبی واسه طراحی کرده. مشکلی ندارم. ولی هنوز نتوانسته هدفمو بهم تزریق کنه. فکر کن ویندوز لپتاپش پریده لابلای مربوط به من پاک شدن

نه دیگه نگفتم اصن توانایی نداریم. هدفمونو نویسنده تعیین کرده. بقیش با ماست

 

پاسخ :

منم نمیگم توانایی نداریم،ولی اینقدر توانایی خالص هم نداریم که بقیه کورکورانه ادعاشو میکنن(: مثلا روشنفکرو ازاد اندیشن،ولی نور روشن فکریشون کورشون کرده.
هلن واقعا بایددنبال هدفت بگردی.میدونی غافل گیریش مثه دوران کنکوره.یه سریا تا یه هفته مونده به کنکور هم  درک نکرده بودن واقعیه.منم همینوطور بودم.تا عید برام دور و غیر قابل باور بود.حتی تا روز کنکور هم اینطوری بود.تا جلسه و حتی بعد از کنکور.این ریل بودنش برام به چشم نمیومد.بی رسالت بودنم همینه.عمرت میگذره و تهش نمیفهمی هدفت از افرینش چی بوده.
هلن پراسپرو
۱۶ شهریور ۱۲:۰۳

اگه دنیا رو تاب در نظر بگیری، انسان هم شخصیت...میفمیم رسالت ما همون هدفه برای شخصیت. توی داستان..اول یه هدف کوچیک به شخصیت میدی. بعد بزرگتر. بعد هدف اصلیش و بعد مقصد.(مرگ یا پایان داستان) فکر کنم ما هنوز داریم اون هرفای کوچیکو انجام میدیدم و بهشون میرسیم.

البته...به شخصه فکر می کنم نویسنده ام در شخصیت پردازی من افتضاح عمل کرده.

پاسخ :

هلن به اینجا خوش اومدی (:
نظرت برعکس نظر دسته جمعیه تا جایی ک میدونم.ینی معمولا،میگن خودمون نویسنده داستان خودمونیم_هرچند کامپلیتلی موافق نیستم_ و ماییم که تصمیم میگریم چی باشیم.
چرا فکر میکنی خراب عمل کرده؟
منِ نوعی
۱۴ شهریور ۱۲:۵۱

نه که هوا بپره تو گلومون ولی یه وقتایی انقد میخندیم سرفمون میگیره. نه به خاطر شیطونیای بذاق و پایه بودن نای به خاطر اینکه یهو نفس کشیدن سخت میشه یادمون میره 

پاسخ :

چی یادمون میره؟
منِ نوعی
۱۲ شهریور ۲۰:۴۱

دوستِ جدید به نظرت اگه دلفینا تو اب قهقهه بزنن اب میپره تو گلوشون؟

پاسخ :

نه.به نظرم اب مثه هواعه.ما قهقه میزنیم اکسیژن میپره تو گلومون؟ :دی
آقای سر به هوا ...
۱۲ شهریور ۱۴:۰۸

عکس هم خنده دار بود و هم پر مفهوم !

پاسخ :

من فقط برای این ادمای تو عکس ناراحتم :دی کاش کولر گازی داشتن!
خوش اومدی.
I'm Heeva
۱۲ شهریور ۱۰:۴۹

نه :)  اشتیاق شدید به فرار کردن :)

پاسخ :

(((((: روزنه اولیه همه ما!
منِ نوعی
۱۱ شهریور ۱۵:۱۸

سلام من جدیدم . بیا دوست شیم :>

پاسخ :

سلام جدید! دوست شیم! ^_^
Blue Moon
۱۰ شهریور ۰۱:۵۶

این احتمالا خوش حال کننده ترین جوابی بود که میتونستم ازت بگیرم :)))))

پاسخ :

چرا مگه؟ (((((: بله... خونه شماهم نزدیکه^_^ (جواب ادیت شد!)
Blue Moon
۰۹ شهریور ۱۲:۱۵

فقط یه سوال ذهنمو درگیر کرد، چرا بهمنشیر؟!؟! 

پاسخ :

چون نزدیک خونمونه:دی
** گُلشید **
۰۹ شهریور ۰۰:۱۹

امان از این سردرگمی...

 

خیلی قشنگ مینویسی:)

پاسخ :

الامان الامان ایه المستغاث!
قربونت.قشنگ میخونی!
خوش اومدی(:
فاطمه م_
۰۸ شهریور ۰۷:۱۴

نه راستش یادم رفت فک کنم بهش =)))

 

دیدی جاده‌های اون سمت چقده قشنگن؟ ^_^

پاسخ :

((((: ها میدونم ادم یادش میره.تو ی لحظه جرقه میزنه بعدش یادش میره ادم.
از خود اونجا رد نشدیم.فقط این تابلوش که زده بود الموت دست چپ تو یه پیچ بود اونجا ک رد شدیم یادت کردم :دی
مهدی ­­­­
۰۸ شهریور ۰۲:۲۹

چه مثالی زدید اصن. به اسم وبلاگ واقعا میخورد

پاسخ :

((((((: اسم وبلاگ مثه خون تو رگمه!فیزیک است دیگر.عشق است دیگر.
جناب منزوی
۰۸ شهریور ۰۰:۴۳

سلام و عرض ادب :)

گفتی گذشته، هیچ وقت نتونستم از گذشته ام فرار کنم، اولین ضربه رو تو دوران کودکی بهم زدن

بی هوا یاد این بیت افتادم،

طفل بود دزدکی پیرو علیلم ساختند

هرچه گردون می کند با ما نهانی می کند

بهترین هارو براتون آرزو دارم :)

پاسخ :

ای بر پدرت دنیا!اهسته چه ها کردی!
منم واستون ارزوی بهترینارو دارم.ارزوی مرحم واسه زخمتون.ارزوی عشق.ارزوی جاده.از صمیم قلبم جناب منزوی.
زوج مهندس
۰۳ شهریور ۱۲:۱۱

فکر میکنم رسالتمون اینه که در هر لحظه درست ترین کار رو بکنیم و وقتی این پازل های انتخاب ها رو کنار هم بچینی به رسالتت خواهی رسید :)

همین انتخاب ها و طی مسیرها همین ها رسالت ماست!

برگرفته از رمان  "روی ماه خداوند را ببوس" از مصطفس مستور

فک کنم این کتاب رو مخصوص درگیری های اعتقادی آدم با خودش توی جوونی و نوجوونی نوشتن :)

پاسخ :

سلام دوست عزیزم
اگه اینطوری بکنم،حس میکنم دارم مداد میشم روی خط چینی که واسم کشیده شده(: به طبع یه ادمی که فکر میکنه این دنیا خیلی بزرگ و عجیبه این راه مستور ناسزاعه!:دی من باب این یه چیزی تعریف کنم: پل زمانخان بودیم تو پارکینگش دوتا نگهبان نشسته بودن لایو گرفته بودن جفت اتیش بین تمام حرفایی که بینشون ردو بلد میشد و بین هزارو یک ممدی که نام بردن و اخرش ما نفهمییدیم کی به کیه،یه پرایدی اومد به یارو گفت پول نمیدم.نگهبانه گفت ببین به من نگو نمیدم!ندارم،با نمیدم،زمین تا اسمون فرقشه.نمیدم مثه فوش میمونه.
حالا جریان ماعم اینه.اگه مداد خودمو دستم نده مثه فوشه:دی ندارم،با نمیدم فرق داره.لااقل نداشت،خون میریزم مسیرو میکشم.ولی اگه نداد،"چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد،من نه انم که زبونی کشم از دست فلک" :دی
اخ از ست این جوونی و خامی(: اخ!
مرسی واسه معرفی کتاب!(:
حامد احمدی
۳۱ مرداد ۰۸:۱۶

رهایی در مقابل رسالت.

ولی این‌ها مقابل هم نیستند. 

من هیچ اشکالی نمی‌بینم. یک آدم فرهیخته، با مطالب زیاد در مغز که در این سن هجده سالگی در حال قل قل خوردن بر روی شعله منطق اند. خب، یک سال دو سال دیگه، حاصل این پخت و پز می‌شود یک نظام استوار جهان‌بینی. آن زمان دیگر رها شدی، از دست تفکرات و بندهایی که امروز متصوری. و می‌رسی به این جمله که هر چه هست، یک رسالت داریم و آن گرم کردن دنیاست. لذت بردن. کنم کردن از سر شوق. و کمک نکردن از سر ریا و اخبار و وظیفه و حرف. مثل کولر و ماست موسیر تو را چطور به وجد آورد، باید به وجد آمد و تلاش کرد، خنداند و دلداری داد. توصیه کرد به صبر. توصیه کرد به حق. تو که ماشاالله راحت به وجد می‌آی. با این نوع نگاه به دنیا. من اشکالی نمی‌بینم.

مراقب باش. رو نده. سر بسته بگم. یکی دو سالی همانجا بیاست و قدم بر ندار. بگذار بیایند طرف تو. تو همانجا بیاستی خودش گرمای محفل است. و بعد تغییر می‌کنی، و هیچ گاه بلند نخند. مگر در خلوت. یا کنار جک و جونورها در جنگل. من در تو هیچ اشکالی نمی‌بینم.

پاسخ :

سلام جناب احمدی.شبتون بخیر!
رهایی در مقابل رسالت...اولین باره که این ترکیب رو میچشم! نمیدوم شاید تو متن رهایی رو مقابل رسالت گذاشتم.شاید گفتم رسالت بند هست.طنابه.ولی الان هرچی تو مخزن الفکارم میگردم،این دوتارو پیوسته هم میبینم.از یه گوشت و خون.انگار که رسالت همون رهاییه.خود خودشه.اسمش رو تغیر دادن تا گیج شیم.تا فکر کنیم که اینها مفاهیم پراکنده ایی هستن دریغ  که در جوشش یک چشمه واحدن.نیچه میگفت هیچ ضدو ماضدی وجود نداره.همه چی مثل دود توی هواست.زیاد این رو قبول نداشتم. اینکه چیزای متضاد متقابل نیستن و در گردش دور یک محور ثابت برای طرح انداختنند رو قبول دارم.عقیده من اینه.
چقد تصویر دنیایی که ساختین!اینده ایی که میگین!گرمه.واقعا گرمه.قشنگ گفتین.کمک نکردن از سر ریا... خیلی جالب... و تواصو بصبر و تواصو بلحق..
پند خوبی بود.هرگز بلند نخند.شاید بعضی مواقع باید بزاریم چشامون بخندن.بدنمون گریه کنه.بدنمون بخنده.دستمون گل صداقتو از تو حرفای بقیه بچینه.بعضی مواقع باید بزاریم...
ممنونم ازتون(: ممنونم((: از تعریف کردنتون.از همه چی!((:

جناب منزوی
۳۱ مرداد ۰۵:۰۱

به این فکر می کنم که به یه جای جدید برم، تا از نو شروع کنم

اینکه نمیدونم رسالتم چیه شاید بدلیل عدم شناخت خودم باشه، سردرگم هستم

پاسخ :

سلام منزوی،چراغ محفل خوبان!(:
میدونی،نمیدونم چجوری بگمش.این چند وقته چندتا حقیقت محض پرده پوشی کردن و اجر ریختن رو سرم.و تازه دارم حرف بزرگترا رو میفهمم.مثلا وقتی میگن گذشته باهاته.راس میگن.روش پا بزاری پیچکش دور پات میپیچه.ازش جلو بزنی مثه تور عروسی دنبالته.بمونی توش مومیاییت میکنه.هستش.مگر اینکه باش کنار بیای.از نو شرو کردن دقیقا همونجایی که گذشتتو میپذیری.اونموقع ازادی.بندش توی تحقیر و توبیخ و تنبیه گذشتس.وقتی بگی"باش،تو خودت بش،منم خودمم" انگار که مثه یه دوست تو کوچه مهتاب ازش خافزی میکنی و راتو میکشی سمت ماه.نمیدونم منزوی.وقتی گفتی از نو شرو کنم،اینجوری تو ذهنم نقش بست... کلیشه ایی و تکراری و مندرسه. شرمنده...
میفهمم... این سردرگمی رو میفهمم...
ممنونم ازت.

I'm Heeva
۳۰ مرداد ۱۰:۲۴

DRAPETOMANIA : THE OVERWHELMING URGE TO RUN AWAY

پاسخ :

سلام هیوا!
این زبان بلادکفری :دی نصفه نیمه فهمیدم.راه حل واسه فرار؟
0_0

پرستش ^_^
۳۰ مرداد ۰۵:۱۹

میشه بدونم چن سالتونه؟ 

پاسخ :

چرا نشه؟!((: 18 سالمه
نـــای دل
۲۹ مرداد ۲۳:۲۶

کلا این روزها ادم ها سرگردان شدن(فکر ها مشغول؛آینده مبهم و....)

 

این عکس من رو یاد این انداخت که کولر روشن کنیم سردمون میشه خاموش کنیم گرممون میشه(یوم القاطی)..

 

موفق باشید..

پاسخ :

دقیقا.هرکی خودشو میزنه به دری و در امید اینکه وا شه.یکی واسه این دنیا.یکی واسه اون دنیا.
اره دیقن :دی البته اینجا ابادان است و کولر 24 ساعته جزو واجباته.از اکسیژن واجب تره:دی
سلامت باشی!
بی هویت
۲۹ مرداد ۱۹:۳۰

من که دیگه بی‌هویت هستم :دی 

ولی خب در کل نگران نباش، علیه خودتم چیزی ننویس (نمیخوام بگم بر علیه اشتباهه :دی) سرزنش کردن خوبه نه انجام بده چون واجبه ولی بدون چیزی رو بهت نشان نمیدن. 

زندگی یه بوم نقاشیه فقط کافیه که خودت ترکیب درست رو انتخاب کنی تا به دلت بشینه، و دقت کن میگم خودت. مجهول این معادله (زندگی) خودمونیم، البته مجهول خالی کاری که نمیتونه بکنه:)) معلوما راهنماییش میکنن. پس برو به سمت معلوم ها ترکیب درست رو پیدا میکنی. 

موفق و پیروز باشید. 

پ.ن: یک شب با خواهر و عمه ام نشسته بودیم یعنی میشه بگی هر کدوم سر جای خودمون خوابیده بودیم، منم اونموقع گفتم صدام خوبه برای بقیه کتاب میخونم:)) اونا هم گفتن خب برای ماهم بخون منم گفتم باشه همین کتابی که شما میگین رو اون روز گرفته بودم شروع کردم به خوندن:)) کتاب جالب شروع میشه خواننده عزیز! :دی 

و همینطوری خوندم و خوندم برای خودم توی کتاب غرق شده بودم که به خودم اومدم دیدم خوابیدن:دی مثل اینکه ب، بسم الله را که گفته بودم خوابشون برده بوده:)))) 

پاسخ :

(: بی هویت عزیز!
خیلی جالبه.این چند وقت هرچی سعی میکنم یه بر علیه خودم بنویسم پیدا نمیکنم.نمیدونم چرا.شاید کاری نمیکنم!:دی شایدم باب میل خودم شدم!شایدم بی خود از خود!چ میدانم:دی لااقل بعدن میام میخونمشون،مینگرم به انچه یک روزی تو بندش بودم(:
چقد جالب!"معلوما راهنمایش میکنن".این جمله تو کتاب کوچه هفت پیچ پاریزی باستانی اینطوری بیان شده بود:درسته که تاریخ بدون انسانا ساخته نمیشه،ولی انسانا هم تاریخو نمیسازن!.
این چیزی که گفتی دقیقا منو برد تو اون کتاب.انگار معلوما میدونن برای چی ساخته شدن.انگار معلومارو ساختن برای مجهولا.انگار!انگار!
سلامت باشی!
((((((((: عجب کتاب نابی بود نه؟
ها ها ها!:دی لالایی خوندی!:دی یاد یکی از دوستان انداختی منو.اون کتاب مادام بواری رو میخوند واسه من ضبط میکرد میفرستاد.ولله که صدای نرمی داشت!

فرشته ...
۲۹ مرداد ۱۷:۱۰

اره ، میخوام برم یه جایی که هیچ‌کس رو نشناسم، هیچ‌کس من رو نشناسه، حتی ترجیحا زبونشون رو بلد نباشم؛ بعد اونجا بتونم خودم رو با خودم معرفی کنم، نه با اسم و رسم و نشون و فامیل و دختر فلان و ... میخوام خودم باشم، خودِ خودم!

البته این اولویت دوممه، اولویت اولم اینه که بتونم برم توی جنگل با حیوون‌ها زندگی کنم، مثل کارتون‌ها زبونشون رو بفهمم و دوستانه با هم زندگی کنیم، ما که از دنیای آدم ها خیری ندیدیم شاید تو دنیای حیوون ها حالمون بهتر بشه (حیف که نمیشه تو کارتون‌ها زندگی کرد)

 

تا حالا به بی‌هویتی این شکلی که گفتی نگاه نکرده بودم‌.

 

++ چه عکس خوبه :دی

پاسخ :

هوم... دددددیقا! اصلا ناشناخته ناشناخته.طوری که توی چشمشون بچه تازه متولد شده باشی!بی هیچ پس و پشتی!
الویت اولتو یکی از دوستام داشت.تو بیو تلگرامش زده بود:وقت انست که به جنگل ها باز گردیم.و جای دوتاتون خالی تو جنگلای رشت گم شدم(:  بین درختا و صدای پیچیدم که میگفت:"کسی اینجا نیست؟!من گم شدم! "جاتون خالی بود.واقعا یه چیزی ثابت شد بهم که با طبیعت مهربون باشی بات مهربونه.
حیونا مهربونن ((: خیلی.چشاشون... ناراحتیشونو نشون میده.شهرکرد پیش این خونهه که اجاره کرده بودیم یه سگ طلایی قهوه ایی بود.وقتی رفتم جلو دست بزنم به تنش با تمام وجود میگفت ناراحته.همونجوری که دیشبش با تمام وجودش ایستاده بودو و نگا میکرد.حیونا عین حقیقتن.
ممنونم که خوندی فرشته
:دی ها خیلی باحاله.
آفتابگردون ...
۲۹ مرداد ۱۱:۳۹

میخوام باهاش برم از این شهر شاید از زمین! می‌خوایم بریم به ستاره‌ی اون. فقط خودم و خودش... نمیدونم اونجا اوضاع چجوریه ولی چشمهاش منو مجاب می‌کنه که برم بدون هیچ سوالی.

پاسخ :

((((((: افتابگردون عزیز.یادمه یکی بهم گفت بریم.گفتم کجا؟گفت بناید بگی کجا.باید بگی بریم.گفتم بریم.
اون روزا ستاره ها شکل مکعب مسطیل خونه های نقلی پر از گل کاغذی بودن.الان مثل اسب تند روی صحراعن تو چشمم.امیدوارم ستارتو پیدا کنی.و بی هیچ سوالی بری جایی که بهش متعلقی(:
سولویگ .
۲۹ مرداد ۱۱:۰۳

رسالت... 

چه قدر بهش فکر می‌کنم. 

هر کاری که می‌کنم می‌گم داری چی کار می‌کنی سولویگ؟ ته‌ش که چی؟ حس می‌کنم باید یه چیزی باشه که وقتی انجامش می‌دی به این سوال نرسی. به این پوچی.

+اون عکس آخر عالیه. 

پاسخ :

سولویگ میدونستی من تا الان اسمتو سوگولیک میخوندم؟و تو ذهنم خلاصش میکردم سوگل؟ :دی نمیدونم چرا! شاید چون ل و س خیلی نزدیک بودن:دی
بهش فک کن.قطعا یه چیزی تو راهت هست که بهش فکر میکنی.اگر چیزی نبود،فکر نمیکردی.هست.مطمئن باش.
ادم وقتی به بزرگترین چیزا هم فک میکنه تهش به این :تهش که چی: میرسه.انگار همه چی مثل مومه.و میتونه پوچ باشه.من اینطوری فک میکنم.میدونی.حس میکنم بستگی داره قصت از این سوال تهش که چی، چی باشه. دیدت به این سوال و جاده ایی که برای بعد از این سوال میسازی،اصل ماجراس.
امیوارم راهتو پیدا کنی.
:دی خوشالم از عکس خوشت اومده.
__PARNIAN __
۲۹ مرداد ۰۸:۴۳

السلام العیک یا ابا نارنجی!

چه احساسات مختلفی را با هم از سر میگذرانی! مثل این روز های من!

همه ی نوجوان ها با خودشان درگیرند بابا!زیاد سخت نگیر ؛)

عکسس فقط 😂😂

پاسخ :

سلامن علیکم الزرق!:دی
وقتی هم سن تو بودم اینقدر مغزم رو تو این چیزا گردوندنم که تهش از تشنگی شرو کردم کتاب خوندن.ولی بلاخره یه جایی مثل اینجا یقتو میچسبه:دی میگه منو یادت نره!
((((: عکسه کولر ابیه.ما کولر گازی داریم ^_^ ینی خوزستان همش داره.
فاطمه م_
۲۹ مرداد ۰۶:۴۱

آقا :/

یکی اون بی هویتی، یکی رسالت ذهنمو مشغول کرد واقعا.

اومدم جواب بدم گفتم یه دقه وایسا، اصن می‌دونی رسالت خودت چیه؟ ینی تا حالا بهش فک کردی؟ پس حرف نزن فعلا برو یه کم فک کن :/ (اینا رو با خودم بودما :دی) 

 

عکس آخر پست عاالیه :)) 

پاسخ :

سلام فاطمه! از الموت رد شدیم چن روز پیش!
((((((: فک کردی حالا؟تجربه بم ثابت کرده واسه خودم این حالتیه فکر کردن به اینجور چیزا:مثل بمب میترکه و یه لحظه توش حل میشی بعدش یهویی میپری بیرون و تا بمب بعدی همه چی میره ته ته مغزت پیش بصل النخاع.خلاصه که امیدوارم تو مسیر رسالت هممونو هسته ایی بزنن  که عمیق جاش بمونه یادمون نره:دی
ها((: این چنله تو تلگرام عکساش خیلی خفنه:دی اینو ک دیدم گفتم جون میده واسه داغی  شهریور.
مهدی ­­­­
۲۹ مرداد ۰۵:۵۸

فکر کنم رسالته خودش کم کم با یه نشونه هایی خودش رو نشون میده. ولی خیلی جزیی. فکر کنمم راه پیدا کردنش اینه که تو دوراهی ها راه سخت تر رو آدم بره. فکر کنم. فککر کنم

پاسخ :

سلام مهدی!خوش اومدی!
اره.خیلی کمرنگ.که ببینه اصلا میبینیش؟حالا ک میببینیش چن شاخس؟ و اینا.
بعضی راه های به ظاهر ساده مثه حل کردن مسائل سرعت صوت تو فیزیکه.میبینی جواب معادله رو داده و ازت خاسته بگی جواب چنده.دریغا ای دل غافل که اون چیزی که فک رکدی جوابه و تو مسئله داده شده،شعاع کوچیکترین گذرنده بوه که در مخیلت نمیگنجیده!خلاصه اسون ترین سوال ازمون گاج میشه زشت ترین سوال ممکن :دی کاش راه های سخت اینطوری نباشن.از همون اول بگن ما سختیم.تا با دل مرد بریم توشون.
فک کنم.
نباتِ خدا
۲۹ مرداد ۰۴:۲۸

سلام :)

چه پست خوبی :) 

پاسخ :

سلام نبات عزیزم!
ممنونم که خوندی!(:
کلمنتاین ‌‌
۲۹ مرداد ۰۳:۳۶

باز گفت کلمانتین :)))

پاسخ :

به خدا میخاستم بگم کلمانتاین (((: این دیگه خیلی زشت بود میگفتم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان