سفر نامه:شب دوم:آبی

اولی که شیخ امده بود شیراز، به خونه ای که شرکت داده بود بهشون میگفتیم کمپ.چون خودشون و خانواده های اطرافشون یه زندگی ساده و نقلی و جمع جور کارمندی داشتن.احتمالا روزها همه نبودن، و شبا تا میومدن جنازه میشدن و میخوابیدن. شاید کمپ، کمپ ترک زندگی ولگردانه و بی عارانه بود.

صبح که رسیدم کاراندیش، سوار تاکسی شدم و اومدم شبان.شهرک شرکت نفت رو رد میکردی بعدش میرسیدی به شهرک شرکت گاز.دو سه تا ساختمون، یه حیاط پر از درخت برای پارک ماشینا و کانکس نگهبان مجتمع.ادرس رو ازش پرسیدم.پیچیدم توی مسیر پر از برگ خشک زرد پشت ساختمون، یه پارک کوچیک هم اونجا بود.با تاب و وسایل ورزشی و الا کلنگ، تا راه پله ها رو برگ پوشونده بود.بعدش باید میرفتی بالا، پله ها راحت و پهن بودن با فاصله کم.اذیت نمیشدی اگه صدو بیستا هم میخواستی بری.دو سه تا طبقه رو رد میکردی و میرسیدی به واحد چهارده.شیخ اومد.

بعد از یه بغل طولانی، رفتیم داخل‌. لباسامو سریع عوض کردم و دراز کشیدم. همونموقع شازده کوچولو پیام داد برای عصر، قرار گذاشتیم.بعدشم دو سه ساعت بی وقفه با شیخ حرف میزدیم.از اینکه کدوم کافه بهتره، خودشو و احمد چجوری چفت شدن و کی اول اعتراف کرد، از بچه های دانشگاه و از خودمون دوتا. تو این فاصله به امنه هم زنگ زدم حال زهرا رو بپرسم. تو اتاق عمل بود.

دیگه جامو انداختم و رفتم زیر پتو. خوشحال بودم چون دیگه سردم نبود. خوابیدم تا ساعت دوازده و نیم یک. وقتی بلند شدم طیبه و عزت رفته بودن ناهار بگیرن از بیرون. حقیقتا بابای سپیده خیلی شبیه پرویز پرستوییه.دیگه سلام و بغل و ماچ و احوال پرسی و خوش امد گویی.ناهارو زدیم. ساعت دو نیم بود که یادم اومد ساعت سه قرار داشتم.تند تند اماده شدیم که لیلا پیام داد گفت برای زهرا دعا کن.زنگ زدم بهش، داشت گریه میکرد. گفتم چی شده، گفت دکتر توی روده بزرگش هم پولیپ پیدا کرده و باید اونم در بیارن. مامان و سهیلا رو فرستادم سید عباس دعا کنن براش.

همش به زهرا فکر میکردم که الان چه حالی داره.تلفنو قطع کردیم. از خونه زدیم بیرون. زیاد دور نشده بودیم که تلفنم زنگ خورد.لیلا بود.گفت به خیر گذشته.

خونه ها پر از درختای نارنجه.پر از گل یاس. پیچک هایی که از روی دیوارا اومدن پایین. خیابون ها تمیز و خالیه و باد ساکنه.

تو مسیر از چند جا حرف زدیم، سپیده داستان عکاس سر کوچشون رو میگفت که قیافه ها خیلی عجیب یادش میموند و اگر تورو یک بار میدید، ده سال بعدم به یادت میورد.صندلی ایستگاه اتوبوس چوبی و قشنگ بود.خط اومد و پریدیم داخل‌.ردیف سوم از پشت. وقتی عقب مینشستی یه نوشته روبروت بود که توجهتو جلب میکرد:اتوبوس خانه دوم شماست لطفاً اشغال نریزید. برام جالب بود، شهر های شلوغ با وسایل نقلیه عمومی جوری گره خوردن که احتمالا یه ادم، زمان قابل توجهی رو توی این اتوبوس‌ها و مترو ها سر میکنه.جوری که میشه خانه دومش که نباید توش اشغال بریزه.رسیدیم نمازی،سوار خط24 شدیم به سمت حافظیه. شازده کوچولو رو زنگ زدم که ببینم کجاست.همون ورا بود. تو خط با سپیده راجع به غیر ممکن ها حرف میزدیم. راجع به فانتزی ها توی روابط.مقاله ای که مزوسفر فرستاده بودو براش فرستاده بودم که بخونه.راهمون از اطلسی به سمیه، از سمیه به جهان نما و نهایتا چهارراه ادبیات. وقتی رسیدیم یه مسیری رو پیاده طی کردیم تا دم حافظیه.شلوغ بود، فالگیرا دم در بساط کرده بودن. دست فروشی های کتاب و دستبند های مهره ای. شازده کوچولو گفت نزدیکم، وقتی رسید من داشتم با امنه تلفنی حرف میزدم. سلام علیک کردیم یهویی گفت چقدر عوض شدی ریحانه! چیزی نگفتم. فقط گفتم ممنون و بعد اینکه شیخ گفت منتظر احمد میمونه بیرون، ما رفتیم تو حافظیه. دو طرف درختای بلند و چمن های سبز سبز. راه پله ای که مارو به حیاط وصل میکرد تمیز و سلپغ بود و همه درحال عکس گرفتن بودن.تور های گردشگری دسته دسته تو فضا اعضا رو میچرخوندن، از بندر، از روستاهای اطراف و از نیشابور.  خیلی ذوق داشتم. رفتم نزدیکش و یه دستی کشیدم روی خاک قبرش.هوا عالی بود.یکم راه رفتیم.حافظیه پر از قبر های خانوادگی ادم های معروف گذشتست‌. چند تا حیاط داره که با درهای چوبی کوچیک از هم جدا میشن و میخورن به فضاهای پر از دار و درخت.نشستیم یه جا، و بعدش حرف زدیم.از گذشته ای که رفت و از چیزایی که شاید باید راجع بهش برای اخرین بار صحبت میکردیم تا حل بشه. خیابون جفتمون خیابون خاطره انگیزی بود. گفتم باورت میشه دو سال گذشته.اره واقعا دو سال گذشته. دوستانه و مناسب بود همه چیز.بهش گفتم که نمیخوام برای بهتر شدن برنامه بریزم. برنامه بریزم که اینجوری بکنم که بهتر بشم.چون این اجباره چیزی جز اضطراب نداره.میخوام بزارم پیش بیاد.جلو بره. خودش به اندازه کافی پرفراز و نشیب هست، چیز جدیدی بهش اضافه نکنم از عمد .اونم از این گفت که حالش خوبه و داره تلاشای خودشو برای زندگی میکنه.

کافه حافظیه بزرگتر و پر نور تر شده بود. قبلا نیمکت های چوبی و تخت های دو نفره ای داشت که بزرگ و راحت بودن. الان میزهای کوچیک و چراغای زرد پر رنگ.

فال حافظ گرفتیم.قناری سبز کوچیکی حافظای اصلی رو در میورد و مرد فالفروش شاهدا رو.  تا سر اسناد پیاده روی کردیم. مغازه جدید عامو کرک بسته بود. از نون سنگکی سر کوچه رد شدیم چ نشستیم دم فنس های باغ.

شیخ و احمد و علیرضا اومدن و بعد سلام احوال پرسی شازده کوچولو رفت. ماهم راه افتادیم و رفتیم. تو کوچه، گلی که شازده کوچولو داده بود بهمو گذاشتم توی کیف سپیده.سوار ماشین شدیم تا ابی. ابی یه کافه کتابفروشی خیلی خوشکله. خیلی خوشکل که میگم، به خاطر سقف خیلی زیباشه.از در که وارد میشی، سمت راستت یه اتاق کوچیک لوازم تحریریه با یه در سفید کوچیک.مستقیم که میری، قفسه های کتابارو میبینی که تا سقف رقتن، وسط قفسه، چپ قفسه، راست قفسه. سمت چپ یه نردبوم متحرک سفید خوشکل بود که تا سقف میرفت.سمت راست پله میخورد و میرفت بالا، کامیک و کتاب انگلیسی.کتابارو خوردیم. بعدش رفتیم نشستیم تو کافه که فضای ازاد داشت. رو دیوارا نقاشی بود و متن شعر. دیوارا ابی ابی ابی. پسر، چقدر dream خوشمزه بود. هات چاکلت با فندق و کوکی. خیلی چسبید. همینگوی خوندیم، حرف زدیم راجع بهش. اسم داستان یک گوشه پرنور بود. راجع به پیرمرد مستی که از زندگی، از دعای مسیحیت و از خواب و بیداری،«نادا» میخواد.نادا یعنی پوچی.یعنی «هیچ» . یک سرناد  خیلی زیبا رو احمد داد شنیدم. اپرا کرده بودن این سرناد رو. سرناد این موسیقی های دم پنجرست که معشوق نشسته اون بالا و عاشق میاد اون زیر، گیتار میزنه و براش اواز میخونه.بعدشم رفتیم کتاب خریدیم و زدیم بیرون.از کوچه پس کوچه ها.دیوارایی که بین باغ و پیاده رو بودن و از جنس کاهگل. که وقتی بارون بزنه بوش همه رو دیوونه کنه.لمس کردنش نرم و خوشایند بود.نشستیم توی کوچه.پامو کردم تو جوب پر از برگای خشک. نخ های کمل و اهنگ. دراز کشیدم کف خیابون اسفالت. فاز عجیبی بود، سمت چپ دیوار کارخونه برق بود و سمت راست دیوار کوتاه گلی.صنعتی و سنتی کنار هم، با فاصله یک جوب بدون اب.سرد شده بود. کامران اومد. حرف زدیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم یه کافه دیگه.یه کافه ای که دنج باشه و بشه رو صندلیاش لم داد. پشت چراغ قرمز احمد میگفت مهم ترین اهنگای زندگیمونم منو و کامران سر این چارراه گوش دادیم. وقتی رسیدیم، یه کافه سر باز دنج بود که میشد روی صندلیاش لم داد.مبلای سفید و میز شیشه ای بززگ با ابنمای کوچیک لای درختا‌.

 اونجا هم نشسته بودیم جوکر بازی میکردیم، از این بازیا که نباید بخندیم. علیرضا فوق العاده بود. نگام میکرد میخندیدم واقعا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.ادم یاد شوخیای ابوطالب میفتاد و اون رفیقش که اسمشو یادم رفته.هممون رو ناک اوت کرد.

با کامران راجع به فیزیک حرف زدیم.راجع به کوانتوم.میکفت فلسفشو نمیفهمه.گفتم اگه میخوای بخونی باید ریاضیشو بخونی چون درک شهودی فیزیکی نداریم، تو این بین، چایی زدم، واسه کامرانم ریختم و سرمو کردم تو این کتاب جدیده.یه مقدمه اولش نوشتم. یکی از کتابارو احمد انتخاب کرده بود و علیرضا خریده بود واسم.اولش یه یادگاری نوشتن. (عکسشو پایین میزارم، تخلص علیرضا،«بهروز» عه‌)

کامران باید میرفت، سر راهش علیرضا و احمدم می رسوند. .موندیم منو شیخ. مام یکم نشستیم و بعدش اسنپ گرفتیم و بازگشتیم به خونه. تو راه از عوض شدن ادما حرف میزدیم.شیخ میگفت دیگه برام مهم نیست، از فکر کردن و حرص خوردن خسته شدم.

رسیدیم، لباسارو عوض کردیم.مامان سپیده داشت بافتنی میکرد.برای دختر خواهر شهرش توی سوئد.یه بافت نارنجی بود.با سر استین های گل دار.

با مزوسفر حرف زدم. شام خوردیم و باز با شیخ شروع کردیم صحبت کردن. بهش گفتم که خیلی عوض شده، واقعا دیگه شیخ جدیدی شده و دیگه شیخ سابق نیست. و طبیعی هم هست، اگر میخواست شیخ جنوبی سابق بمونه باید توقع میداشتم که همیشه منتظر در تبعید باقی بمونه و مغموم.یا اینکه باید بپذیرم شیخ جدیدیه که دوستای جدید و اخلاقیات جدید داره.که طبیعتا دومی رو ترجیح میدم چون بلاخره دوستمه و شادیش رو میخوام.اما اون دیگه شیخ سابق نیست. اون تغیره رخ داده. خودشم قبول داشت. در بطن رابطه ما هیچ چیز عوض نشده ولی مطمنن کسی که این مدل ارتباط رو باهاش نداره بعد از دوباره دیدنش متوجه تغیرات خیلی زیادی میشه.سیر تکاملی واجب و لازم. همینگوی خوندیم، راجع به زن هایی که گرفته بود.بعد از جداییش از هادلی سه بار ازدواج کرد.انگار بعد از از دست دادن الیزابت هادلی، هیچوقت اون جفتی رو که باید، پیدا نکرد.میدونستین همینگوی۲۵ تا گربه داشت و یه گله سگ؟ نه، منم نمیدونستم.

شب خوبی بود. خوب و طولانی.

یه تیکه ازش بخونیم:پاریس، جشن بیکران:

دیدمت ای زیبارو. دیگر از ان منی. حال چشم به راه هرکه خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از ان منی و سرتاسر پاریس از ان من است و من از ان این دفتر و قلمم.

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_175008_82oz.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_175132_wtmu.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_174632_z52r.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_181835_q407.jpg

 https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_004518_c1c9.jpg

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان