سفرنامه:رهایی:شب سرد یاگرس شرقی

کوتاه مینویسم تا فقط گقته باشم
که چقدر راه رفتن تنها اسودگی به همراه داره و رهایی.
ارامشی که ادم با خلوت با خودش داره جای دیگه ای پیدا نمیکنه. و سکوت چقدر قشنگه.
نیم ساعت پیش به این فکر میکردم که من کجا به یکی خوبی کردم که اینچنین بهم خوبی میشه...
امروز بعد از دیدن یه سریا، بعد از خوندن یه پیام و بعد از حرف زدن با یه نفر...
نمیدونم چی بگم. ولی چقدر خوشبختم که سرنوشت اینچنینی دارم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان