حرف های نصفه و نیمه

اقا شرمنده سفرنامه تکمیل نشد. حقیقتا خیلی دلم میخواست تکمیلش کنم ولی انقدر ماجرا داشتیم این دو سه هفته که نمیرسیدم بازیابی خاطرات بکنم.

یعنی راستشو بخواین در برابر چیزهای این دو سه هفته خاطرات سفر چندان پر اهمیت جلوه نمیکرد که براش وقت بزارم. هرچند خیلی خوش گذشت و بحث زیاد بود و تجربه زیاد بود، اما، دیگه.

الان بیتلز پخشه، اهنگ yesterday. 

درگیر احساسات نصفه و نیمه هستم. دلم میخواد به طور کامل فرو برم تو یه فضای فوق العاده احساسی و درنیام. برای همین مثلا پلی لیست لپتاپو گوش میدم. دلم میخواد کاملا محو بشم و همه چی یا کاملا سیاه بشه یا کاملا سفید. لوفایمو پلی کنم و نقاشیمو بکشم. جین ایر رو شروع کنم و شباتا صب بیدار بمونم  و هری پاتر ریواچ کنم. همه چی قشنگه شبیه اهنگ city of stars فیلم لالالند.

از طرفی، دلم میخواد درس بخونم، برنامه بریزم برای ترم اینده و برگردم سر کلاس ویالن و کورسای ریاضی و کتابای فاینمن و کوانتوم گریفیث. زبانو جمع و جور کنم و فیلم 8mile رو ببینم و سریال oz رو تموم کنم و از فضای مجازی بکشم بیرون و بورخس بخونم. اگه بخوام یکم بهش حرمت و عشق بدم میگم شبیه اهنگ اجازه داریوشه. یا حتی اهنگ lose your self امینیم اگه بخوام از گذشته یادی کنم.

یه چیز بنفش و صورتی در مقابل یه چیز خاکستری و ابی پر رنگ. احساس میکنم مدت طولانی ایه که پر و بال ندادم به اون بنفش و صورتیه. دور شدم دیگه، وقت میبره برگشتن؟ اره یکم وقت میبره تا درستش کنم. لذت میبرم ازش؟ اره. رفتنش اسونه ولی برگشتنش شبه و ماشین نداری و پات تو گله. به رفتنش می ارزه؟ اره چون مزه زندگی و ارامش میده. جالبه چون گذشتم با این ها نبوده. تو مسیر، فانتزی داشتن چنین چیزهایی رو داشتمو خورد خورد جمعشون کردم کنارهم، تو تجربه های مجرد و غیر مفصل مزشون کردم و حالا همشون رو کنار هم دیگه میخوام.

بهتره ادم با خودش روراست باشه و بپذیره که متعلق به دنیای دومه. تعلق لزوما با رضایتمندی کامل همراه نیست.ولی دنیای من دیگه الوده به اون خاکستری و ابی پر رنگس. مال اونم. بهترین کار اینه که انرژی اضافی سر مسیر فرعی نزارم.لاگرانژی رو بگیر و خلاص کن، گوربابای پیدا کردن نیروهای  معادلات نیوتون. مشکلیم باهاش ندارم. حتی توی اوقات فراغت. بازی رو بزرگتر کردن، یک قسمتیش، یعنی همین.

_____________________________________

 چقدر این سه هفته اخیر زیبا بود. بازی زندگی یعنی اینکه تو توی فکر افسانه کردن این یک چیز نیستی، اما جوری جلو میره که تو رو قرار میده توی هزارتوی انتظار. تویی که همیشه دنبال افسانه بودی، این دفعه داخل یک افسانه گیر کردی و ساختنش دست خودته.بی اهمیت کردن و نابود کردن و رها کردنش، تن دادن و باور کردن و ایمان اوردن بهش. تجربه انتظار در دیدگاه زنان، این چالش غریبانه ، نتیجش هرچی باشه مسیرش راحت نیست. طولانی شدنش و دووم اوردن زیر فشارش رابطه خطی ای ندارن. 

صبر همون غذاییه که سیر نمیکنه. یا میفهمی و ولش میکنی، یا میفهمی و میگی شاید گشنگیم رفع شد. چاق نمیکنه، مفتی هم هست، بفرما، بخور.

نوش جان.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان