شماره سیزده:روز دوازدهم

چمدونم یه وره، تازه کفشامو درست پوشیدم و لم دادم رو بالشتم که توی ساک جا نشد. روبروی جایگاه۲۶ منتظر اتوبوس.
الان دارم راه میرم، به پسر صندلی بغلی گفتم حواسش باشه ساکمو نزنن. سوپرمارکت خنکه.چیز خوشمزه ای تو قفسه نمی‌بینم.۴ دیقه دیگه حرکته.موز و لواشک خونگی و اب ابمیوه. چقدر بندری توی شیراز هست.
برگشتم به جایگاه. از پسر تشکر کردم. شبیه یکی از بچه های ورودی۹۶ عه.علیرضا.پ.م. توی کتابخونه یا توی سلف وقتی نشستم و سرم توی گوشیه، دخترا میان و میگن هستی کیفمون رو بزاریم؟ منم میگم اره. در اصل، شاید دزد اصلی من باشم که بهم سپردی. همیشه اپتمستیک نگاه میکنیم.جالبه. دوباره، لم میدم و به این فکر میکنم اگه نگهبان بهم جایگاه رو اشتباه گفته باشه چیکار کنم. در ضمن، تاحالا با این اتوبوسه نیومدم. اسمشم کامل به خاطر ندارم.
ساعت۹ و پنج دقیقه هست. برای یک دقیقه هست که استرس گرفتم، نکنه باید بلیط رو از باجه میگرفتم... قبل اینکه این جمله رو بنویسم، و وسط جمله قبلی، اقای برگه بدستی اومد و به پسر تپل بقلیم گفت ابادانی شما؟ گفت اره، ولی ماهشهر. مرد نگاهش کرد و اسمش رو علامت زد. بعد به من گفت، منم گفتم اره ابادانم. گفت اتوبوس ده دیقه دیر میاد. حیف، کاشکی ده دیقه بیشتر خوابیده بودم. انقدر هول شدم که دیر برسم پتوی مهرو رو هم که کیمیا توش خابیده بود جمع نکردم. و اتاق رو با حالت نیمه لجنزار ترک کردم.
پنج تا اتوبوس پشت هم گیر کردن. بوق میزنن.
اها. اومد. من صندلی آخرم.۲۵.
خدانگهدار شیراز. چه اتفاق ها ماجراها قرار ها ادم ها و شب هایی بود. شلوغ، پر سرو صدا، قرمز و ارغوانی.
ممنون.
بازگشت به خانه.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان