سکون

همه چیزها توی ذهنم کمرنگند. خاطرات دبیرستان، روزهای اول دانشگاه، تولدهایی که رفتم، کافه ها، اولین باری که بوسه با عشق رو تجربه کردم، اولین باری که از نودل بدم اومد و تا سالها نخوردم،استرس اولین دیدار با لباس مدرسه، احساس رقابت با یکی از بچه های کلاس توی درس شیمی،ساندویچ کثیفی که پای دکه با دونفر دیگه توی لین ده احمد اباد خوردم، اولین باری که تنهایی سوار اتوبوس شدم،مترو، خریدن کتاب پرواز بر فراز اشیانه فاخته، دیدن سریال the wire، نمره خوب مکانیک تحلیلی 1، کابوس ممتدی که برای کامپیوتر ترم سه داشتم و تا قیامت روز مصاحبه من رو همراهی میکرد.پابرهنه راه رفتنم ساعت 6 صب رو اسفالت یخ، اولین باری که رفتم استخر با دوستام و تو بدو بدو کردن ها دست دوستم شکست.زمان هایی که تو عصر سرد پای استادیوم مینشستم و نسکافه میخوردم. وقتی رفتیم باهم دیگه نارنجستان و داشتیم تصمیم میگرفتیم اینجارو به چه چیزی تبدیل کنیم، تو گفتی مدرسه علوم انسانی من گفتم فاحشه خونه پر از رقص و اواز، اولین باری که خیلی غلیظ ارایش کردم و اولین باری که لباسم خیلی کوتاه بود، وقتایی که تو مهدکودک شهر اشباح نگاه میکردیم، پنشنبه هایی که بابام میومد خونه و صبحش باهم فیلم ترسناک میدیدیم،اولین باری که الکل خوردم و عی میکردم تلخیش رو به روی خودم نیارم.مزه هندونه بعد از پاره کردن کتاب دفاعی کلاس دهم و ریختن خورده هاش تو خیابون.وقتایی که با دوستم بحث سیاسی میکردیم و شکست میخوردم. زمانایی که تازه گیس کردن یا گرفته بودم و همه چیز رو میخواستم ببافم. اولین باری که پتوی گلبافت انداختم روی خودم و هنوزم دارمش. وفتی تو حیاط مسابقه میزاشتیم هرکی بیشتر پا برهنه وایسه رو زمین داغ. یا مسابقه نفس گیری هرکس بیشتر سرش رو تو سطل اب نگه میداشت. دعواهای بچگیم با دختر عموم و فرار کردن از دستش که مثه شیطان بزرگ بود.بوسه های معاون مدرسمون به سرم توی دبیرستان چون یکی از یاغی های محبوبش بودم و به قول خودش ته دلم هیچی نبود. اولین بار که نامه اخراج گرفتم و از ترس مرده بودم. وقتی معلم دینی دبیرستانم سلامم رو میرسوند و سراغم رو میگرفت. تایم تو جیمینگ، ساعتی که من کتابامو از پنجره مینداختم بیرون و از پشت برشون میداشتم و میرفتم تست عمومی بزنم. وقتی معلم کلاس دوازدهمم سر کلای ضایم کرد. اولین بحثی که با استاد دانشگاه داشتم سر اینکه فیزیک عشقه و دیوار ریاضی رو روش خراب نکنید. اولین پشیمونیم از این حرف در سال گذشته. اولین باری که تحت تاثیر قرص بدبینیم کم شده بود و خیلی خوشحال بودم.مزه پاستیلایی که با دوستم دم اتاق ورزش میخوردیم و شعرای دفتر یه بنده خدایی رو ورق میزدیم و مخیندیدیم. شب پونزدهم بهمن سال 98 روبروی خابگاه چمران. دروغ هایی که هم اتاقیمون بهمون میداد تا باورکنیم میتونه اینده رو پیشبینی کنه وماهم باور میکردیم.گریه هام بعداز مردن سورس اسنیپ توی کتاب هری پاتر. وقتی لوم دادن و گوشیم رو گشتن و پر از کثافت کاری بود. احساس مزخرف گرفتن نفس تو تمرینای باشگاه تابستون پارسال.چایی پرتقال طبقه -1 ساختمون علوم تربیتی سر کلاس مهارت های زندگی دانشجویی. وقتی استاد اومد بالا سرم و گفت چی شده ؟ عاشق شدی؟ پیاده پائین اومدنم از بخش فیزیک تا دم خابگاه. زمانی که فکر میکردم باید بی ریشه زندگی کرد، مثه جک توی تایتانیک. اولین شبی که اولین پست وبلاگم رو گذاشتم. تلاشم برای دوست شدن با بعضی از بلاگ نویس ها. دوست شدن با بعضیاشون. دلتنگی برای ادم های مجازی. پوستر شادمهر و بازیکنان برزیل جام جهانی 1998.وقتی از مهدی اسکی رفتم و بدجور زد تو دهنم.وقتایی که بعضی از دوستام کمک نیاز داشتن اما حوصله نداشتم جواب پیام هاشونو بدم. بعضی مواقع که تقلب کردم.زمانی که دکتر روانشناس بهم گفت مشکلم چیه و یک سال بعد از اون، اولین شبی که میخواستم قرص بخورم و از ترس داشتم میمردم. تلاش هام برای پیچیده کردن یه سری موضوعات ساده. فکر کردن به اینکه همیشه یه حالت پیچیده تر هست که جواب، اونه. همه اینها.

همه اینها توی ذهنم خیلی کمرنگند.کمرنگ و پراکنده. همش یه چیزی ته مغزم میگه اره اره شبیه فلیماست دقیقا اینجاست که یه نقطه عطف رخ میده و همه چی عوض میشه. از این اسطوره سازی های ذهنیم هم خسته شدم. چون میدونم این نیست. من همیشه حس میکردم درگیر یه نقطه عطفم. و اون لحظه باور داشتم که بودم. الان حوصله نقطه عطف ندارم. میخوام فقط ادامه پیدا کنه همه چی. همینجوری، کرخت و بی حال ادامه پیدا کنه. ادامش بدیم. ادامش بدم. بره جلو. کم کم یهجا شلوارشو میپوشه و کمربندشو سفت میکنه. میدونم. باید.حتما.راه بره همه چی. این گاری بره جلو منم رو کاه های تهش لم داده باشم با قیافه مبهم ساکت و موهای بهم ریخته درحالی که یه افتاب تندیم داره پوستمو از جا میکنه. منو ببره سمت تابستون و وسط کویر ول کنه.هوم.همینه.ممکنه هیچی هم رخ نده. هیچی. فقط نشستن باشه و تکرار نشستن. همین. هیچ منجی ای هم نمیخوام. میخوام بشینم.ساکن ساکن. سکون سکون.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان