داستان های چند خطی۱

این قسمت، الکسی و انتخاب اجباری:

عقل محترم روی صندلی فلزی نشسته بود و داشت غر میزد. انتی عقل محترم هم درحال برگذاری شورانگیز ترین رویداد چند ماهه ی اخیر بود و با چوب مرغوبش دستاش رو بالا میبرد و پایین میورد و ارکستر رو رهبری میکرد. عثل محترم مچ ماجرا رو گرفته بود اما انتی عقل محترم بهتر میدونست میخواد چیکار کنه. سر بزنگاه رسیدن گاهی چیزی به جز دادن یک بهانه خوب به دست خطاکاران نیست. و هردو این رو میدونستند. البته، هر سه. الکسی هم این وسط بود، و درحال جر خوردن از سرخوشی و خشم.

عقل محترم خستش شد و صندلی با قیژ کوتاهی به عقب هول خورد و افتاد. به دستشویی رفت و در راه دفترچه خاطراتش رو باز کرد و نوشت: روز۸۵۶ ام، در ماجرای عجیبی گیر کردیم، به خاطر احساس نا خوشایند نامتوازن بودن انچه الکسی در فانتزی هایش از خودش ساخته و کمو بیش تایید شده هم هست، و موقعیتی که اورا به چالش میکشد تا قدمی فراتر از سطح توانش بردارد. مسئله اینجاست، پترپترویچ این را میداند و صحت حرف های تحریک کننده او در هاله ای از ابهام قرار دارد. ماجرا مثل یک قمار بزرگ است، پترپترویچ میگوید سی هزار روبل پول دارد و با جدیت میخواهد این ماجرا رو ببرد، تمام شواهد هم ماجرا رو تایید میکند، انتی عقل تصمیم خود را گرفته و الکسی را به این وا میدارد سی هزار روبل و یک کوپک شرط ببندد. آه، این بازی زیادی هوشمندانه است. الکسی این هارا نخواهد فهمید. توضیح بی فایده است. او در نهایت، میبیند که انگشت ب دهان مانده و رول یک احمق را بازی میکند. او درصدد تایید فانتزی هایش، توضیح فانتزی هایش و اقدام برای انجام فانتزی هایش است.ما باید از اینجا برویم. پایان بازی ۸۵۶ام.

سیفون را میکشد و ته مانده کلمه ها به فاضلاب میپیوندند.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان