بهمن در تپه های شنی

 وقتی جمع میشیم دور هم توی کافه اون وسط مسطا این سوالو میپرسم که راضی هستین از کسی که الان هستین؟ و هرکس یه جوابی میده. بعضیا با اره و نه تکلیف رو مشخص میکنن، بعضیا چون یه ارزوی بزرگتر تو ذهنشون برا امسال بوده وزن رضایتشون کمتره، بعضیا به هیچجاشون نمیگیرن و امروز و دیروزشون براشون فرق چندانی نداره.بعضیا هم سوالو با سوال جواب میدن و میگن از کارایی که قبلا کردی راضی هستی یا نه. اگر جوابت اره بوده، احتمالا از کسی که الان هستی راضی ای و اگر نه، احتمالا راضی نیستی. چون تجربه های گذشته هست که ادم رو میسازه. ادم بدون تجربه شبیه خشت خامه، حرفش اعتبار نداره، قلمش نمیگیرتت.

زندگی امسال برام قشنگ یک بهمن توی تپه های شنیه. این یک استعاره از بحرانیت های خودسامانده مغزه. یک مثال عینی و قابل لمس از وقتی که شما میری ساحل و یه خونه میسازی و اون دونه شن اخر ممکنه کل معماری رو اوار کنه.

 و من عمیقا میترسم. خیلی. دوست دارم بشینم گریه کنم و کل زندگیمو بسپرم دست یه نفر دیگه که کنترل کنه و مراقب باشه.به یه کارگاه جنایی پول میدادم تا حواسش باشه چیکار میکنم و مچمو هی بگیره. کل خط هامو دایروت میکردم رو گوشیش و خودم از صبح میرفتم کتابخونه و برمیگشتم. هر شب دم بالکن خابگا کشیشک میداد تا فکری، خیالی، رویای محالی نیاد داخل وقتی خوابم.

نگران نیستم. ترسیدم عملا. نگرانی مال کساییه که حس میکنن خطر ازشون دوره یا حداقل یه تسلطی رو ماجرا دارن. نه منی که وسط این اقیانوس گیر کردم و نمیدونم باید به کدوم طرف دس شنا بزنم. جهت یابی با خورشید رو فقط بلدم.اونم شانس بیارم دریا  زده نشم وسط این هیری ویری.

میترسم. واقعا. احساس میکنم یه زنی هستم که تو اواخر سی ، خیلی لاغر شدم و  با شوهر اشغالم دعوام شده و تو حموم دارم گریه میکنم و سیگار میکشم و فقط بلدم تهدید کنم و بگم اگه بیای تو خودمو میکشم.

نه، نه. وایسا.

احساس میکنم یه مردی هستم که تو اواخر دهه بیست درگیر یه نزاع خیابونی شدم و دوستمو زدن و منم عین خیالم نیست که داریم دسته جمعی به گا میریم. میفهمم که داریم به گا میریم ولی اب از سرم گذشته.

البته همه ی اینا هم نه.

احساس میکنم یه دختر 22 سالم که سر هزارتا نخ رو باید بگیره و بپیچه تا یه قرقره باش درست کنه، بعدش تازه بشینه زندگیشو بدوزه.

خلاصه که امیدوارم خوب پیش بره همه چی. امیدوارم مسیرو پیدا کنم و برم جلو. ما که تابع این خودیم، محصول هنر گردم خواهی تو اگر جونم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان