چایی سی تومنی لمیز

از صبح، ساعت هفت و نیم بیدارم.

حدودا یک کیلومتر پیاده روی کردم تا رسیدم اونجا. به جرات میتونم بگم استاد نوروتراپی که داشت بهمون درس میداد از پفیوز ترین لدم های دنیاست‌.

کلا، یک گوشه نشسته بودم و هر از گاهی سوال میپرسیدم که خب با تو پوزی محکم یارو مواجه میشدم. اما برای این نمیگم پفیوزه، برای این میگم که خیلی راحت و با حرص و سرخوشی راجع به شک الکتریکی بیماران اسکیزوفرنی حرف میزد. نمیدونم چرا جمعیت میخندید. حمعیت هم پفیوزند. دیگه برام مشهوده برای جلب رضایت ادم ها میتونن چیکار کنن.

زودتر از کلاس زدم بیرون. گور پدر پولش، خوبیش اینه که سه تا مدرک قابل ترجمه میدن و میشه رزومه. امیدوارم فردا که یکم بحث های مهندسی داریم خوشحال تر از الان باشم.

رفتیم باغ ملت.یه جورایی منو یاد پارک ازادی شیراز انداخت. همونقدر بزرگ، با معماری پیچ در پیچ خاص خودش. بعدش اولین بار با مفهوم بی ار تی و استرس دائمی مردم روبرو شدم. البته راستش رو بخواید برای دومین بار. اولین بارش مربوط به روزی بود که از کرج میومدم تهران با مترو. به راننده اسنپ امروز گفتم حاضرم تو شیراز بنایی کنم ولی نیام تهران برای زندگی. خندید‌.

توی باغ فردوس اتفاقی یکی از دوستای اتوسا رو دیدیم. حدودا سه چهار ساعت داشتیم حرف میزدیم. خیانت دیده بود. یعنی، بنده خدا نمیدونست خیانت دیده. ولی ما میدونستیم. و داشت مثل ابر بهار گریه میکرد. یکم اروم شد. دست داد و خداحافظی کردیم. 

توی راهم. پارمیس سرما خورده. آتوسا با دوسپسرش صحبت میکنه. منم حس میکنم جای یه چیزی خالیه.

جای چی خالیه؟

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان