نشستم توی سلف عزیزم. همه تقریبا به نحوی اشنا هستند. توی ساعت متعارفی برای شام اومدیم دور هم. دلستر محبوبم رو مهمون یکی از بچه ها، استوایی خریدم. یه قلپ میزنم و به ردیف پسرا نگاه میکنم. یکیشون رو میبینم و یادم میفته یه وسیله دست یکیشون دارم که نگرفتم. شام و ناهار فردا رو رزرو میکنیم که قسمتی از هزار و یک قسمت هیجان انگیز روزانه یک دانشجوی سال اخریه. میگوید که اولین بار است که دلم نمیخواهد با او باشم. تلفنم را سه بار قطع میکنم و دوستم میگوید لعنت ب ادم نفهم و اشاره ای به گوشی میکنم و برای بار چهارم، ریجکت. نصفی از متن کلاس فردا رو نوشتم. دوتا ازمایش دیگه رو هم بنویسم تمومه. سیب یک خانمی که حدس میزنم دانشجوی دکترا باشه افتاد روی زمین. با لبخند برش داشت. ظهر، روی میز ضرب زن زندگی ازادی گرفته بودم. دیگه انداختن مقنعه تابو نیست.فقط از لباس چهارخونه ای ها فاصله بگیر. اگر غذا رزرو نکرده باشی باهات مهربونن، میریزن، حتی بیشتر. اینجا پر از ادمه. باید برم.