در انسوی کوآنت

حسادت میکنم به این کلمات ریز و درشت کتاب ها،نگاهی که تو بهشان می اندازی، با دقت، هوشیار و زنده، خدای من کاش کلمه بودم، داستان میشدم توی ذهنت، روشن، و تو به دنبال ماجرای من راه می افتادی، از این کوچه به ان کوچه. شب ها که میخوابیدم، میدیدم یواشکی، کنجکاوی ات لب پنجره ام نشسته و نگاهم میکند. با استرس میخوابیدم، و از اینکه کسی منتظرم است تک تک سلول هایم میخواستند بیشتر و بیشتر و بیشتر زندگی کنند.
کاش من جلد کتاب بودم عزیزم، دیدی بعضی ها کتاب را از روی جلد میخرند؟ اخ، ، کاش توجهت را جلب کنم، تو مرا قضاوت کنی، توی مغزت دادستان بگوید متهم اخرین دفاعیه خودش را اعلام کند، من کفش های مات پاشنه بلندم را پوشیده ام، و یک کت و شلوار قهوه ای نخی. موهایم بلند تر از همیشه شده.همین که از جا بلند میشوم، اشکم در می اید، میگویم که تسلیمم و حاضرم هر حکمی باشد اجرا شود، دیگر طاقت ندارم. هیئت منصفه، قاضی و وکلا بلند میشوند، برایم دست میزنند، یکی از ته راهرو اسمم را صدا میزند و دیگری ازم تشکر میکند. با خبرنگار ها سلام میکنم و وقتی از من میپرسند حس شما از اینکه بلاخره تسلیم احساساتتان شدید چیست، من خیلی ارامم. فقط، لبخند به لب و میگویم خسته ام، اجازه بدهید استراحت کنم، و در ضمن، احساس ازادی میکنم.توی ماشین میشینم و در مسیر برگشت به خانه مان ساکتم.
وقتی میرسم، دم در ایستاده ای. با خنده مورد علاقه ام. هیجان زده میشوم، تمام تنم اشک و تمنای با تو بودن است. در آغوشم میگیری و میگویی دوستم داری. دست در جیبت میکنی و کتاب را میخری.
کاش من، حاشیه ی جزوه های درسی ات بودم. میدانی، دقیقا وقتی درس سختی پیش رویت است و حوصله نداری پاراگراف اخر را دوباره روخوانی کنی، به من رجوع میکردی. به دامن سفید و پاک من. روی من مینوشتی، شاید شعری، شاید اسمی. تمرکز میکردی و دست میکشیدی یک جای دیگر من، فرمول هایت را، نکاتی که تنها و تنها تو در این جهان میفهمی را، عدد های مهم و مسیر های پرتردد حل‌مسائل را مینوشتی ان جای دیگر. گاهی مرا خم میکنی، اینکه تا کجا خوانده ای، من کیف میکنم. هزاران صفحه است جانم، من لبه های کاغذ تمام درس های تو هستم که پرینتشان گرفته ای.
چه بگویم. فکر میکنم دوست داشتن تو قشنگ است. انچه درون ذهنم است، قشنگ است، فارغ از انکه بیرون چیزی رخ نمیدهد و نخواهد داد. اما من صاحب رویای خودم هستم. به کسی اجازه نمیدهم به من بگوید نکن. حتی با خودم هم شوخی ندارم، به توافق میرسم و درصدی از رویای ماهیانه را به عنوان سود ازش طلب میکنم. هیچ سلاحی، به قدرتمندی رویا نیست.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان