سه شنبه ۲۱ اسفند ۰۳
خاطره عزیزم، دوست عزیزم، اینهارا برای تو مینویسم:
به پهنای صورت گریه میکنم. تحمل زندگی دور از تو برایم مثل مرگ است. مرگی که در ان میخندم، راه میروم، غذا میخورم، عشق بازی میکنم، فیلم میبینم، میروم دانشگاه، عاشق میشوم و میخوابم. خیلی دوستت دارم. مثل ارزوی دوردستی شده است تصور بودن کنارت. بودن کنارت برای ساعت های دلتنگی. بودن کنارت برای ساعت های دلخوری.بودن کنارت در اپیزود های افسردگی متوالی.حالا که بلاخره بعد از مدت های مدیدی عشق را دیده ام و در ان خوشحال و خرمم، کمبود تورا بیشتر احساس میکنم. نمیتوانم همیشه شاد باشم چون از تو دورم. نمیتوانم تسلیم زیبایی های روزمره ام بشوم چون از تو دورم.قسمت عظیمی از روحم متعلق به توست و با وجودت در هم تنیده است. نمیدانم قسمت این فاصله ها چیست. نمیدانم این سرنوشت عجیب چطور من را از تو دور کرد و در عوضش من را با مهیار اشنا کرد، چجور سرنوشتی است. خیلی بی رحم است. همیشه میگفتی ریحانه زندگی تو مثل رمان است. من میخواهم در اخر این رمان، حتی اگر جهان نابود شده باشد، ما باشیم که به تل خاکستری اش نگاه میکنیم و سیگار میکشیم. این چجور عشقی است که من به تو دارم. این چجور عشقی است.
شنبه ۱۸ اسفند ۰۳
وقت هایی که تنهایم و از قضا پنجره ای هم باز است، دیگر به چیزی فکر نمیکنم. به ناگاه تمام در های عالم به رویم بسته میشود و الهامی نمی رسد. بعد من میفتم به جان معنا سازی از پدیده ها. پازل هارا میچینم، همه چیز را جفت و جور میکنم. به فتح خردمندانه ام میخندم و بعد اجر هارا میریزم. به دنبال پوچی میگردم. لا بلای ساختمان مخروبه، به دنبال پوچی میگردم. بعد میبینم گوشه ای نشسته لب پنجره ای که از قضا باز است و دارد سیگار میکشد. اینه میشکند و پوچی ای که من باشم محو میشود. بعد دوباره میروم سراغ معنا سازی. میگویم اگر شوروی با امریکا متحد میشد و این کره خاکی را فتح میکردند و یک حکومت جهانی تشکیل میدادند و هیچوقت فروپاشی ای رخ نمیداد چه اتفاقی می افتاد؟ میگویم اگر این نبات در چایی حل شود چه کل منسجم خوبی میسازند. میگویم اگر باران برعکس جاذبه حرکت میکرد مردم چترشان را چگونه میگرفتند؟ میگویم اگر این فندک ابی بود ست خوبی با پاکت کمل ابی درست میکرد. یک سوال، بعدی یک گزاره، مجدد یک سوال، بعدی یک گزاره. بعد حوصله ام سر میرفت. دوباره به خاموشی مینشستم. زندگی ای که بیرون پنجره مشخص است حوصله ام را سر میبرد. نباتی که در چایی حل شده و ان کل منسجمشان حوصله ام را سر میبرد. حکومت جهانی حوصله ام را سر میبرد. فندک ابی حوصله ام را سر میبرد.باران معکوس حوصله ام را سر میبرد. دوباره به بیرون نگاه میکنم، جرقه ای میخورد. میگویم ای وای، اگر تو از انجا رد میشدی، از ان روبرو، کنار قهوه انقلاب و نزدیک داروخانه؛ انوقت منظره چیزی برای دیدن داشت. انوقت پوچی حوصله اش سر میرفت و میرفت. آنوقت تازه جهان چیزی برای ارائه داشت. انوقت، انوقت، انوقت!
يكشنبه ۱۲ اسفند ۰۳
ژاپنی ها موجودات عجیبی هستند، مگر نه؟
پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
مینوشتم که تو بخوانی. دوست داشتم لحظاتی که تجربه میکنم را، بیشتر از همه،تو بخوانی. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی با مرد دیگری در حال خندیدنم. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مرد دیگری را بوسیده ام. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مردی در زندگیم است. اما مینوشتم، که تو بخوانی. بازی غریب جهان، رسم عجیب روزگار، تصادفات احتمالاتی زندگی، هر چه میخواهند بگویند اهمیتی ندارد. تو راهت را به «ما» باز کردی و شبیه گیاهی که از شکاف سنگی قدیمی سر بر می اورد، روییدی. من را ببخش که گلبرگ ارغوانی قلبت را خراشیدم. من را ببخش. دوست داشتن چیز عجیبیست. تو نمیخواهی افتاب روی چشم عزیزت بیفتد، اما خودت اورا ازار میدهی. خودخواهی محض است.
گذشته ات را میخواهم. انسان های زندگی تورا تک به تک، میخواهم. کودکی ات را میخواهم. نوجوانی ات را میخواهم. جوانی ات را میخواهم. ساعتی که میخوابی، خواب هایت را میخواهم. تنهایی ات را، تنهایی ات را میخواهم. زنان گذشته زندگی ات که به ان ها عشق ورزیده ای را برای خودم میخواهم. مردانی را که با انها هم بستر شده ای را برای خودم میخواهم. پدرت را، مادرت را، برادرت را. احساساتت را میخواهم، غمت را، شادی ات را، ترست را، خشمت را. به تمامی چیزهایی که روزگاری دوستشان داشتی حسادت میورزم. به عینکت حسادت میکنم که به چشم هایت انقدر نزدیک است. به پیراهنت حسادت میکنم که تن تورا پوشیده. به دوستانت و معشوقه های از دست رفته ات حسادت میکنم. همزمان، دوستشان دارم. هرکس که تو را شاد کرده را دوست دارم. هرکس که به تو درسی اموخته، هرکس که تورا خندانده، هرکس که مراقبت بوده، هرکس که به تو کوچکترین محبتی کرده را دوست دارم. و گونه هایشان را میبوسم، به نشانه احترام. و دست هایشان را میبوسم، به پاس عشق.
لمس دست های تو، انطور که انگشت هایم را عمود و مورب و خمیده به ان میکشم، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند ایستاده دست خواهد زد. سیگار کشیدن تو، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند به دود و دم میل پیدا خواهد کرد. موهای تو، خدای من، موهای تو، خواهش میکنم برای من بگو، موهای تو نرم تر است یا ابریشم؟. لب های تو، خدای من، لب های تو، خواهش میکنم برای من بگو لب های تو نرم تر است یا ابرهای سرگردان اسمان؟. گونه هایت را وقتی میخندی، دیده ای؟ گریه ام می اندازد. صدایت را وقتی حرف میزنی شنیده ای؟ سرمستم میکند.
تو باید بمانی. تو خواستنی ترین چیز دنیای من هستی، و باید بمانی. این درخواست من از خداوند یا کائنات یا اسطوره ها یا افسانه ها است.و تو نمیدانی، من برای اینکه باز هم سایه مان را روی دیوار کنار همدیگر، بعد از بوسه، ببینم، چه کارها که نخواهم کرد.
يكشنبه ۵ اسفند ۰۳
چقدر ناراحتم.غصه دارم.چطور بگم دلم برات چقدر تنگ میشه؟ کاش امشب زندگی تموم میشد. هزاربار گفته بودم از فردای روزها خوشم نمیاد.همش به این فکر میکنم که دارم اشتباه میکنم؟ دلم میخواد تا ابد توی تختم بخابم و تکون نخورم.نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نمیتونستم راحت تورو ببوسم. ب راحتی قبل. با اینکه خیلی بوسیدیم هم رو. و چقدر گریه کردیم. من با دیدن اشک هات بیشتر گریه میکردم. طاقت نداشتم. وقتی بهم گفتی بهترین یک ماه تمام عمر ۲۵ سالت بود گریم گرفت. وقتی دم گوشم نفس میکشیدی و حرف میزدی گریم گرفت. من توی بغلت بودم و تو با انگشت هات لب هامو نوازش میکردی. چقدر خندیدیم. چقدر خندیدیم! گفتم چرا ناراحت نیستیم؟ نفس عمیقی کشیدی و گفتی هم خیلی ناراحتم و هم خیلی خوشحالم چون الان کنار همیم.منم همینطور بودم.میخندیدم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار چیزی تموم نشده. گفتی نرو. دستم رو گرفتی. گریه کردم. گفتم نکن. گفتی نرو. نمیدونستم. مثل ادمی که ورشکست شده و زنش هم ولش کرده به روبرو زل زده بودم. و تو فکر راه حل بودم. گفتم مراقب خودت باش رسیدی خونه پیام بده. گیج و منگ اومدم داخل خابگاه. تو چقدر خوب بودی. زندگی چقدر بد بود.