همرسی

خاک اینجا خیلی نرم است. همیشه میگویند اگر یک متر را بکنی و بری پایین زیر پایت رودخونه خواهد شد. به هر حال ما روی یک جلگه زندگی میکنیم. یک زمین جنگ زده، بحران دیده، یک قبرستان متراکم از دهه شصت.روی تمام کاباره های اینجا بمب ریخته شده است. روی تمام فاحشه خانه های معروف بمب ریخته شده است. روی سنگ قبر معروف ترین های زمانه بمب ریخته شده است. در شط، روی پل ها، کنار پیاده رو ها. همه و همه. اما ما هنوز هم روی یک جلگه زندگی میکنیم. توانایی باروری خاک بالا است. از هر سوراخ کوچکی نخل میروید. و ما به زندگی ادامه میدهیم. 

تو کجا زندگی میکردی؟ شمال تر از تهران،شرق تر از زنجان، نرسیده به گیلان.من جغرافیایم خوب نیست. ادرس هارا یاد نمیگیرم. کوچه هارا زود به زود گم میکنم. خانه دوستانم فراموشم میشود. برای خیابان خودمان نشانه گذاشته ام. یک ساختمانی است به اسم بهار، کلا غیر اصولی ساخته شده ،من از انجا میفهمیدم که باید بپیچم داخل. توی خونه هم همینطور است. هیچوقت نمیفهمم کدام کابینت است که شکر داخلش است. اخر همیشه توقع دارم جا به جا بگذارند و همیشه یک جا نباشد. برای همین همیشه همه جارا میگردم. گشتنم هم خوب نیست. به ندرت میتوانم چیزی را پیدا کنم. همیشه بقیه میگویند از یک نوع کوری نادر رنج میبرد ریحانه. هیچوقت به من نمیسپارند که چیزی را پیدا کنم. وقتشان تلف میشود. واقعا هم وقتشان را تلف میکنم. برای همین است که همیشه اوضاع زندگی شخصیم شلخته و بهم ریخته است. همه چیز جلوی چشمم باشد. دستم را که میبرم درون لباس ها حتی اگر چیزی را که میخواستم نیاید توی دستم ولی بلاخره برایم جالب خواهد بود که این دیگر چیست که من گرفته ام دستم این کتاب بین وسایلم چکار میکند؟ اها این همان لیوانه است که گم کرده بودم! عه، خط لب قدیمیم! حالا اگر همه اینها را به صورت کامل در قفسه روبرویم بچینند نمیتوانم ببینمشان. کلا هم سر به هوا هستم. شیر را میگذارم توی کمد. کفش را میگذارم در کشو. در روغن را نمیبندم و سرش گم میشود.حوله را می اندازم روی در اتاق. الان ها این ها کم کم به شاخصه ام معروف شده است. پذیرفته اند که من اینطور هستم. در بین اینها تلاش هم میکنم ها! تلاش میکنم که درست و منظم و مرتب باشم. اینکه لیلا را خوشحال کنم.اینکه رختخواب هارا همانطور که همیشه خودش تا میکند تا بزنم. اینکه ظرف هارا به همان چیدمان دائمی در جاظرفی بگذارم. اما همیشه موفق نیستم. حتی مغز مرتبی هم ندارم.اطلاعات از همه جایش میترکد و میپاشد در قسمت های مختلف. چیزهای عجیبی به هم وصل میشوند مدام. چیز های جدیدی خلق نشده از بین میروند. برنامه های بهم ریخته ای همه جای ان را گرفته است. شخصیت های متفاوتی در ان رشد میکنند. باهم در نزاعند. دعوا مرافعه است همیشه. بعضی از انها با کس دیگری کاری ندارند ولی خب پای انها هم به جر کشیده میشود به ناچار. شبها که میخوابم صدایشان روی مخم نیست. عمیق تر از همه صداهای بلند میخوابم. حوصله ندارم نگاهشان کنم حقیقتا موضوعاتی که راجع بهشان باهم بحث میکنند حوصله ام را سر میبرد. کس و شعر میگویند. قبلا به انها گفته بودم که همتان درگیر یک همرسی دیرینه هستید  ولی گوش نمیکنند. احمقند. مرا هم احمق کرده اند. قلبم هم مرتب نیست. دلم میخواست یک سری ها قرمز باشند و دیگران خاکستری. الان طیف های مختلفی از ادم ها در ان ورجه ورجه میکنند. راه میروند. باهم سلام علیک دارند. بعضا باهمدیگر زیادی متفاوتند. تو کون هم نمیروند. بعضی هارا فراموش کردم. خیلی وقت است اپدیتی صورت نگرفته است برای بعضی از انها. نیازی هم نمیبینم. یعنی در اصل جذابیتی ندارند دیگر خب. تاریخ انقضاها سر رسیده است و احتمالا در کوچه های متروکه پلاس اند و سیگار میکشند. مهم نیست. انهایی که اقرب المقربین هستند ولی همیشه در حال عشق و حالند. برایشان مهمانی میگیرم. بهترین شراب هارا میگذارم دم دستشان. وید های خوب از کانادا می اورم. گربه های خوشکل. لباس های پرنسسی. ادکلن های تلخ مردانه برای بعضی شان. به ترتیب میتوانم لیست کنم هرکدام چه چیزی را بیشتر دوست دارند. اینجا به مراتب معنای بهم ریختگی متفاوت است. اینجا ذاتا شلوغ و درهم است. اندرکنش ها بالاست. من شب ها که خسته و کوفته هستم و دلم میخواهد یک صفایی بکنم و از روی یک اتشی بپرم میایم اینجا. بعد میگویم خب. شمال تر از فلان جا،شرق تر از فلان جا، نرسیده به فلان جا.  خانه تو اینجا است. در نمیزنم. ناسلامتی قلب خودم است. کلید دارم. جدا باید بگویم در خانه ات را بکنند بندازند دور. هر سری نمیتوانم مراقب باشم که کلید را اورده ام یا نه. هر سری استرس بگیرم. هر سری فکر کنم که خب حالا اگر خواب باشد و من بخواهم در بزنم بیدارش کنم چه.  نه. کلید و در به درد نمیخورد. میایم داخل. تو داری چکار میکنی؟ این چی است دستت است؟ برایم چایی درست کرده ای؟! ممنونم!ممنونم! نه نبات نمیخورم. از ان شیرینی ها نداری؟ نه اینها خوردنش سخت است. عه؟ راست میگی؟ منم تازه سر راه دیدمش! چیزی نگفت که. اره میدونم بعضی مواقع زیاد حرف نمیزنه. وای چقدر این تابلو جدیده که کشیدی خوشکله! میای بریم یکم دوچرخه سواری یادم بدی؟ خب باشه حالا اول این اهنگه رو که داشتی میزدی رو تموم کن بعد میریم. راستی! فلان چیز رو بهت گفته بودم؟ ...

ما خیلی جوان بودیم

«...قسم میخورم، عاشقانه ترین انتقامی که جهان به خودش دیده است را از تو خواهم گرفت. و از این بابت چنان شادمانم که شاید دقیقه ای بعد تصمیمم و قسمم را فراموش کنم. اما اگر یک سال به من زمان بدهی، و اگر یک سال دنیا این احساسات را با من تنها بگذارد، به عهدم وفا خواهم کرد. تو فکر میکنی در جهان کاره ای هستی اما اینطور نیست. تو نمی‌توانی مرا از زندگی خودت حذف کنی. من تورا جوری بزرگ نکردم که جوابم این باشد. نه خیر! تو نمی‌توانی و نخواهی توانست و این از دست تو خارج است عزیز من. تو نمیدانی من کجاهای روحت رخنه کرده ام، تو نمیدانی من چه چیزهایی را با خودم قرار بود به گور ببرم، تو نمیدانی و هرگز هم نخواهی فهمید چون این من هستم که تصمیم اخر را برایت میگیرم. دیر این را خواهی فهمید اما دیر نه برای من، دیر برای تو، تو در حالی که در عجز و ناله ای دستت را به دامن من خواهس کشید و من در حالی که تو در اتش حسرت میسوزی به تو میخندم. و من در حالی که تو در اتش حسرت میسوزی به تو میخندم. و من در حالی که تو در اتش حسرت میسوزی به تو میخندم!»

جستاری عاشقانه در باب انچه در زندگی مینوشی هم متعلق به من است.

شما در تاتر هستید

فاصله بین یک غزل شاعرانه و شب به خود لرزیدن از فرط عشق تا فردایی که سیلاب نفرت غرقت میکند یک سپیده است. تو همه چیز را به شکل جنونی پیوسته و دائمی تجربه میکنی. جنون در لحظه ای که از شهر قدیمی ات پا به فرار میگذاری به کوهستان. جنون در لحظه ای که خداحافظی غمناکی رخ میدهد. جنون در لحظه دیدار و جنون در دقایقی که پشت تلفن منتظری تا صدای کسی را بشنوی. افتاب خشم تورا دو چندان میکند چون همه چیز انقدر گرم است که نمیدانی بین خفه شدن در هارمونی مرگ آنی و دست بردن به گیسوی طلایی زندگی کدام را انتخاب کنی. بحث سر برگزیدن است. کسی نامه تورا پاسخی میدهد و تورا برمیگزیند، کسی مشغول خوردن ناهار با دوستان است و تورا فراموش میکند. بحث سر فراموشیست. کسی پای درخت تنومندت را با اشک سیراب میکند، کسی به شاخه نیازمند تو پشت میکند و میرود. بحث سر پشت کردن است. کسی برانگیختگی تورا میبیند و ان را میستاید. کسی کمر خم شده تورا میبند و به ان تکیه نمیزند. بحث سر تکیه کردن است. کسی تورا در اغوش میگیرد با تو رقت انگیز ترین لحظات را استنشاق میکند، کسی به دیوار تنهایی سیمانی تو میشاشد. بحث سر شاشیدن است. کسی برای لحظه ای که منتظر است چاییت را سر بکشی مثانه اش را نگه میدارد تا بیشتر تورا تماشا کند. کسی وقتی میبیند شاشیده ای به شلوارت و نمیدانی چکار کنی به تو میخندد. بحث سر خندیدن است. کسی تورا به وقت عیاشی و ولنگ و بازی دوست دارد. کسی منتظر است ببیند نیمه پنهان خنده تو کی در تاریکی غم دفن میشود. بحث سر دفن کردن است. کسی با تو تمام گوه های شرم آور زندگی ات را زیر یک نارونی، سپیداری، کاجی چیزی دفن میکند. کسی خاک فرسوده تنت را چنان شخم میزند که دیگر سگ ها هم دلشان نمیخاهد انجا جفتگیری کنند. بحث سر جفت گیری است. کسی بهار را برای پرواز پرنده های عاشق مناسب میداند و ازادت میگذارد از قفس. کسی میگوید بهتر است یک جفت گنجشک برای شام امشب شکار کنیم. بحث سر شکار کردن است. کسی میبیند تو مشغول معاشقه ای دل انگیزی و رویش را برمیگرداند و تیرش را کج میکند. کسی میگوید تا حواسش نیست جیبش را خالی کنم. بحث سر خالی کردن است. کسی میگوید تنها چاه فاضلاب تخلیه اضطراب های من تو هستی، کسی وقتی میبیند تو در گور خالی خودت جا فقط و فقط برای افزودن چند افسردگی دیگر داری جلوی خودش را میگیرد و رویت نمیپاشد. بحث بحث پاشیدن است، کسی بوم نقاشی سفید تورا با سیاه می امیزد، کسی میگوید نه، بگذار کمی مجنتا یا ارغوانی هم به مجموعه اضافه کنیم. بحث سر مجموعه بودن است. کسی مجموعه هارا از هم میپاشاند، کسی میگوید این مجموعه تهی را کمی با مهربانی پر کنم. بحث سر مهربانی است، کسی میگوید حالم خراب است و دارم به گای سگ میروم اما بگذار با دیگری مهربان باشم، کسی میگوید من از قعر زمین امده ام، آدمیزاد تو لایق شادی نیستی. بحث بحث لیاقت است. کسی لیاقتش را دارد که بگویی من همه ی در های اسمان را برای اینکه اسودگی خیال تورا ببینم از جا خواهم کند، کسی دیگر میگوید تنها منم که استحقاق ریدن دم عرش الهی را دارم. بحث بحث الهی بودن است. کسی میگوید این ها که کنار هم چیده شده تصادفی نیست و یک چیزی از میانش بیرون میزند، کسی دیگر میگوید این کس و شعر ها را حمع کنید هیچ چیز معنایی ندارد. بحث بحث چیز است. کسی میگوید این چیز را به من بده تا با ان حال کنم، کسی میگوید چیزت را دو دقیقه نگه دار در شلوارت عزیز من. بحث بحث عزیز بودن است، یا شاید عزیزی داشتن، یا شاید عزیزی خواستن.در اخر بحث بحث خواستن است، یا تو میخواهی و ادم میشوی، یا نمیخواهی و بعد از سالها هیولا را دوباره بیدار میکنی.

در جاده هایی دور از تو

خاطره عزیزم، دوست عزیزم، اینهارا برای تو مینویسم:
به پهنای صورت گریه میکنم. تحمل زندگی دور از تو برایم مثل مرگ است. مرگی که در ان میخندم، راه میروم، غذا می‌خورم، عشق بازی میکنم، فیلم میبینم، میروم دانشگاه، عاشق میشوم و میخوابم. خیلی دوستت دارم. مثل ارزوی دوردستی شده است تصور بودن کنارت. بودن کنارت برای ساعت های دلتنگی. بودن کنارت برای ساعت های دلخوری.بودن کنارت در اپیزود های افسردگی متوالی.حالا که بلاخره بعد از مدت های مدیدی عشق را دیده ام و در ان خوشحال و خرمم، کمبود تورا بیشتر احساس میکنم. نمیتوانم همیشه شاد باشم چون از تو دورم. نمیتوانم تسلیم زیبایی های روزمره ام بشوم چون از تو دورم.قسمت عظیمی از روحم متعلق به توست و با وجودت در هم تنیده است. نمیدانم قسمت این فاصله ها چیست. نمیدانم این سرنوشت عجیب چطور من را از تو دور کرد و در عوضش من را با مهیار اشنا کرد، چجور سرنوشتی است. خیلی بی رحم است. همیشه میگفتی ریحانه زندگی تو مثل رمان است. من میخواهم در اخر این رمان، حتی اگر جهان نابود شده باشد، ما باشیم که به تل خاکستری اش نگاه میکنیم و سیگار میکشیم. این چجور عشقی است که من به تو دارم. این چجور عشقی است.

وقت هایی که تنهایم

وقت هایی که تنهایم و از قضا پنجره ای هم باز است، دیگر به چیزی فکر نمیکنم. به ناگاه تمام در های عالم به رویم بسته میشود و الهامی نمی رسد. بعد من میفتم به جان معنا سازی از پدیده ها. پازل هارا میچینم، همه چیز را جفت و جور میکنم. به فتح خردمندانه ام میخندم و بعد اجر هارا میریزم. به دنبال پوچی میگردم. لا بلای ساختمان مخروبه، به دنبال پوچی میگردم. بعد میبینم گوشه ای نشسته لب پنجره ای که از قضا باز است و دارد سیگار میکشد. اینه میشکند و پوچی ای که من باشم محو میشود. بعد دوباره میروم سراغ معنا سازی. میگویم اگر شوروی با امریکا متحد میشد و این کره خاکی را فتح می‌کردند و یک حکومت جهانی تشکیل میدادند و هیچوقت فروپاشی ای رخ نمیداد چه اتفاقی می افتاد؟ میگویم اگر این نبات در چایی حل شود چه کل منسجم خوبی میسازند. میگویم اگر باران برعکس جاذبه حرکت میکرد مردم چترشان را چگونه میگرفتند؟ میگویم اگر این فندک ابی بود ست خوبی با پاکت کمل ابی درست میکرد. یک سوال، بعدی یک گزاره، مجدد یک سوال، بعدی یک گزاره. بعد حوصله ام سر میرفت. دوباره به خاموشی مینشستم. زندگی ای که بیرون پنجره مشخص است حوصله ام را سر میبرد. نباتی که در چایی حل شده و ان کل منسجمشان حوصله ام را سر میبرد. حکومت جهانی حوصله ام را سر میبرد. فندک ابی حوصله ام را سر میبرد.باران معکوس حوصله ام را سر میبرد. دوباره به بیرون نگاه میکنم، جرقه ای میخورد. میگویم ای وای، اگر تو از انجا رد میشدی، از ان روبرو، کنار قهوه انقلاب و نزدیک داروخانه؛ انوقت منظره چیزی برای دیدن داشت. انوقت پوچی حوصله اش سر میرفت و میرفت. آنوقت تازه جهان چیزی برای ارائه داشت. انوقت، انوقت، انوقت!

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان