چهارشنبه ۱ اسفند ۰۳
احساس کردم به سیگار نیاز دارم. یک وانتی، سرپوشیده، یه مشت خوردنی روی میز گذاشته بود. از دور که میدیدمش گفتم خدایا یعنی سیگار دارد؟ رسیدم. یه پاکت کمل ابی از بین خوردنی ها برداشتم. یه پیرمرد فرسوده ای نشسته بود لبه جدول و با قاشق، ظرفی که انگار تویش املت بوده را تمیز میکرد. گفتم عامو سی بکشم برا کمل ابی؟ گفت اره دختر بکش. کشیدم. یک موجودی هم گرفتم که یک پسر نوجوانی گفت ببخشید خانم برای رانی و اب معدنی چقدر بکشم؟ یک نگاهی به سر و ریختم کردم.حق داشت بابا، منم با ان پیرمرد لب جدولی فرقی نداشتم. گفتم عامو رانی چنده؟ گفت سی، گفتم اب چنده؟ گفت هفت. گفتم پسر جون بیا اینجا سی و هفت بکش برای آقا. عاموی لب جدولی که دید اینکارم، گفت رسیدارو برام بخون دختر. ۴۵ تومن توش هست؟ شروع کردم خوندن. پنج، سه، سی، هفتاد، چهل و پنج. گفت دستت درد نکنه، گفتم قربانت. و رفتم رد کارم. توی راه داشتم فکر میکردم که چقدر از شبانه بودن، مجازی بودن، پردیس بودن، غیر انتفاعی بودن، ازاد بودن بدم می اید. چقدر احساس خنگی میکنم. چرا روز کنکور حالم بد شد و سر جلسه غش کردم اخه؟! چقدر میتونستم بدشانس باشم. بعد به این فکر کردم که دارم میرم خابگاه شبانه ها و پردیس ها. پیش یک مشت ادمی که هم کیش خودم هستند. احساس میکردم دارم میرم توی جمع جنده ها و اراذل اوباش ها و قمار باز ها و احمق ها و سلیطه ها. خوب بود. حس خوبی گرفتم.اگر میرفتم قاطی روزانه ها احساس شیاد بودن بهم دست میداد. میرم جایی که بهش متعلقم.
چاییم رو میخورم. دارم به مرد ها فکر میکنم. با یک مردی اشنا شدم. همه چیز خوب است. مراقب و مهربان و مسئولیت پذیر و اینهاست. هوش خوبی دارد. به باهوشی من نیست قطعا اما اشکالی ندارد. سالم است. راستش رو بخواهید ما یک مشت روانی مریض هستیم. شانسمان را باید با یک ادم سالم امتحان کنیم. شاید جالب بود. گه گاهی حوصله ام را سر میبرد. اگر پیام بدهد خوب است. پیام ندهد هم میگویم خب ولش کن.قلقلکم نمیدهد زیاد اما خوب است. از مرد ها گاهی خسته میشوم. یک مشت ادمی که پیچیدگی عشق را نمیفهمند. محافظه کار و منگل اند. قاطی بازی های دیوانه واری که دوست دارم نمیشوند. نمیشود باهاشان دنیا را فتح کرد. سرباز های قدیمی بهتر بودند. مثلا اسکندر.گاهی احساس میکنم یک اسکندر در زندگی ام نیاز دارم تا خار مادر همه را بگاییم و لذت ببریم.کاش دنیای عشق در تعاریف سوپر ایگویم نامحدود بود. یک جور روحیه دیونیوسی دارم. خداوند عشق و شراب. من کلا باید در المپ میبودم. دنیای ادم های فانی جالب نیست. دیگر هم احساس نمیکنم بوکوفسکی ام. زیادی با زن ها گشت و گذار میکند. من خستم. ترجیح میدهم در همین کافه لم بدهم و سیگار بکشم.
چاییم رو میخورم. دارم به مرد ها فکر میکنم. با یک مردی اشنا شدم. همه چیز خوب است. مراقب و مهربان و مسئولیت پذیر و اینهاست. هوش خوبی دارد. به باهوشی من نیست قطعا اما اشکالی ندارد. سالم است. راستش رو بخواهید ما یک مشت روانی مریض هستیم. شانسمان را باید با یک ادم سالم امتحان کنیم. شاید جالب بود. گه گاهی حوصله ام را سر میبرد. اگر پیام بدهد خوب است. پیام ندهد هم میگویم خب ولش کن.قلقلکم نمیدهد زیاد اما خوب است. از مرد ها گاهی خسته میشوم. یک مشت ادمی که پیچیدگی عشق را نمیفهمند. محافظه کار و منگل اند. قاطی بازی های دیوانه واری که دوست دارم نمیشوند. نمیشود باهاشان دنیا را فتح کرد. سرباز های قدیمی بهتر بودند. مثلا اسکندر.گاهی احساس میکنم یک اسکندر در زندگی ام نیاز دارم تا خار مادر همه را بگاییم و لذت ببریم.کاش دنیای عشق در تعاریف سوپر ایگویم نامحدود بود. یک جور روحیه دیونیوسی دارم. خداوند عشق و شراب. من کلا باید در المپ میبودم. دنیای ادم های فانی جالب نیست. دیگر هم احساس نمیکنم بوکوفسکی ام. زیادی با زن ها گشت و گذار میکند. من خستم. ترجیح میدهم در همین کافه لم بدهم و سیگار بکشم.