پنجشنبه ۲ اسفند ۰۳
دوست عزیزم، خاطره. برای تو مینویسم.
باید پیش تو میبودم. در شیراز. در شیراز ابر گرفته زمستونیمون، باید پیش تو میبودم. صبح ها باهم میرفتیم کافه علی، ساعت ها مینشستیم و حرف میزدیم.چایی میخوردیم و من برای تو از یک گریز ناگزیر صحبت میکردم. بعد تو نخ سیگارت رو روشن میکردی و میگفتی ریحانه این درست نیست. و من میگفتم نه دارم فقط برات صحنه رو توصیف میکنم. خاطره تو که میدونی زندگی من چقدر فیلمه مگه نه؟ همین چند روز پیش توی راه پله های به سمت کلاس پشت تلفن به من گفتی ریحانه، زندگی تو شبیه رمان های دهه هفتاده. بعد تو یک قلپ از چاییت میخوردی و میگفتی خب بگو. و من هم دستام رو توی هوا تکون میدادم، وسطش با درامای توی مغزم دوتا جک میساختم، یهویی شیفت میکردم به یک مسئله دیگه و بالا و پایین تکون میخوردم روی صندلی. پوک بعدی از سیگار رو میگرفتم و بعد درحالی که پشمات ریخته فیلم رو تموم میکردم. تو میگفتی وای ریحانه! من میگفتم وای خاطره! بعد همینجوری در سکوت به هم نگاه میکردیم. اغلب اوقات نیاز نیست که باهم حرف بزنیم، دوست عزیزم خاطره. چون ورای انچه در کلام منقضی میشه رو ما از قلب هم میخوندیم. بعد تو میگفتی وای وای وای! من میگفتم اره اره اره! نخ بعدی سیگار رو روشن میکردیم.بعد تو میگفتی حالا میخوای چیکار کنی؟ من هم با همون لحن همیشگیم میگفتم کاریش نمیشه کرد. تو میگفتی اره، کاریش نمیشه کرد. من میپرسیدم، اره؟ کاریش نمیشه کرد؟ تو میگفتی کاریش نمیشه کرد. من با سر تایید میکردم که راست میگی، کاریش نمیشه کرد.
من باید شیراز میبودم.پیش تو، خاطره عزیزم. ما باید در کافه ای در اواسط خیابان نارون اهنگ گریز ابی رو باهم گوش میدادیم. چون زندگی های ما مملو از گریز های ناگزیزه.
باید پیش تو میبودم. در شیراز. در شیراز ابر گرفته زمستونیمون، باید پیش تو میبودم. صبح ها باهم میرفتیم کافه علی، ساعت ها مینشستیم و حرف میزدیم.چایی میخوردیم و من برای تو از یک گریز ناگزیر صحبت میکردم. بعد تو نخ سیگارت رو روشن میکردی و میگفتی ریحانه این درست نیست. و من میگفتم نه دارم فقط برات صحنه رو توصیف میکنم. خاطره تو که میدونی زندگی من چقدر فیلمه مگه نه؟ همین چند روز پیش توی راه پله های به سمت کلاس پشت تلفن به من گفتی ریحانه، زندگی تو شبیه رمان های دهه هفتاده. بعد تو یک قلپ از چاییت میخوردی و میگفتی خب بگو. و من هم دستام رو توی هوا تکون میدادم، وسطش با درامای توی مغزم دوتا جک میساختم، یهویی شیفت میکردم به یک مسئله دیگه و بالا و پایین تکون میخوردم روی صندلی. پوک بعدی از سیگار رو میگرفتم و بعد درحالی که پشمات ریخته فیلم رو تموم میکردم. تو میگفتی وای ریحانه! من میگفتم وای خاطره! بعد همینجوری در سکوت به هم نگاه میکردیم. اغلب اوقات نیاز نیست که باهم حرف بزنیم، دوست عزیزم خاطره. چون ورای انچه در کلام منقضی میشه رو ما از قلب هم میخوندیم. بعد تو میگفتی وای وای وای! من میگفتم اره اره اره! نخ بعدی سیگار رو روشن میکردیم.بعد تو میگفتی حالا میخوای چیکار کنی؟ من هم با همون لحن همیشگیم میگفتم کاریش نمیشه کرد. تو میگفتی اره، کاریش نمیشه کرد. من میپرسیدم، اره؟ کاریش نمیشه کرد؟ تو میگفتی کاریش نمیشه کرد. من با سر تایید میکردم که راست میگی، کاریش نمیشه کرد.
من باید شیراز میبودم.پیش تو، خاطره عزیزم. ما باید در کافه ای در اواسط خیابان نارون اهنگ گریز ابی رو باهم گوش میدادیم. چون زندگی های ما مملو از گریز های ناگزیزه.