جیرجیرک

تعالای انسان چیست؟گمانم در میزند که انگار نور است.خدا میگفت من نور زمین ها و اسمانم.و هرچیزی ک در این بحبوحه ی خاکیِ جنگیِ خاورم است از همانیست که در وجودم ریشه دوانده.اختیار است اختیار است اختیار.مثل زمانی که غرق در علم خدایی و در حیاط با معادلاتش کشتی میگیری ومچ می اندازی.اگر تورا شکست ان نه یک دفعه ناطق نباشی و جوگیر شوی!نکن!سخت است.سخت.

مثل زمانیم که در حیاط نشسته ام و به حشراتی نگاه میکنم که یقینم میدهند در هیچ جای دنیا ثبت نشده اند.و از روی دستانم بالا و پائین میروند.نمیدانم دنبال چه چیزی هستند.یک سریشان شب ها نیز به دنبال نوراند.از خورشید نا امید به دستشوییمان پناه اورده اند.آه فکر میکنم اگر من هم یک ساعت زنده بودم حتمن دنبال نور میدویم....

شب.بعد از اولین امتحانی که قرار است شهریور تک ماده بزنم.خرداد.

همین الان یک ملخ را با تصور اینکه سوسک است کشتم!خدای مرا ببخشد.

راستی.عکس جلد کتاب"اواز جیرجیرک کوچولو" است.2 هزار و 200 تومن.

۴

کجایم من؟چرایم من؟!

انتهای شب جائیه که یک مرد ایستاده.پشت سرش نه غروبه.نه طلوع و نه شفق.نه تاریکه.نه روشنه.فقط یه جاده هست.که داره میره.چشماش مهتابه.لباس هاش مهتابن.کفشاش مهتابن.

سوار اسب رویاهاشه.که تازه از خواب پا شده.منتظر قنده که راه بیفته.مرد فکر میکنه.به روزهای تاریکی که سایه ی یک نور بزرگه.به قطره ی اب روی برگ نخل.به شکل 8 تا پرنده که دیروز تو اسمون دیده بود.به خط لبخند.

اسب بلند میشه.راه نمیره.نمیدوه.یورتمه بلد نیست...

مرد کلاهشو میگیره.کیفشو میندازه.دستاشو واز میکنه و میخنده.چون داره پرواز میکنه.به جایی که قهرمانا غروب و طلوع و شفق ندارن.

جاده دارن.به انتهای شب.

1خرداد.ماه رمضون.حدودای هفت ده کم شب.

پ.ن:عکس از فیلم django سکانس اخر 30 ثانیه پایانی."d" خونده نمیشه.

۲

تناقض فاحش!

بچه که بودم.من بودم یه رابین هود.یه مار فس فسو!یه شیری که ای کاش دوبلورش رو میدیدم!دوستم جانی کوچولو و قصر پادشاهی.

دلم میخواست رابین منو ببینه!دوس داشتم بفهمم چرا هر وقت تیر میخوره تو کلاهش سوراخ نمیشه.رابین هود اسطوره ی زندگی من بود.دنبال یه پیترپن بودم که بیاد منو ببره.باهم بریم پیشش رو طنابا سر بخوریم کیسه هارو بدزدیم و پولو بین مردمی پخش کنیم که انگار تا 1400 با روحـــ انی ان!

فلش بک=>6 سال پیش:شرکت کار میگرفت پول پارو میکرد یه عده رو مثل اجر پرت میکرد از شرکت بیرون یه عده رو با فامیلی پیمانکار مربوطه ثبت میکرد تو دفتر.اونا هم مشغول میشدنو حقوق شندرغازی رو میگرفتن و نصف پولشونم میشد دکور پنتاوس بالاییا.

کارگرا انتقام میگرفتن!اهنارو میدزدیدن باش چیزمیز درست میکردن بین خودشون پخش میکردن.یا اینکه میفروختن میرفتن دکتر و غیره.القصه.امروز سر سفره ی افطار یکیش در قالب منقل رسید به ما.اهنی که مال بیت الماله.حق منو تو و همسایشونه...مخالف بودم!نباید اینکارو میکردن.

یاد رابین هود افتادم.

#احساس شکست در زلال ترین ارزوی بچگی؟

۵
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان