کربلا نویسی _خاطرات منِ زائر _ قسمت اول

پـــــــــــــســـــــــت اقای سه نقطه.کمپین کوله پشتی.خدا خیرتان بدهد حتمن سر بزنید!(فوری)

این را باید بنویسم تا در ذهنم نقش ببندد و هیچگاه فراموش نکنم احساسش را.

اوایل مهر بود. بابا _ممد_ اومد دنبالم. رفتیم دختر عمویم _فاطمه_ را از مدرسه اش برداشتیم رفتیم سمت ایستگاه شیش. روبروی کوچه شان، بهار 42 جفت مدرسه پسرانه غزالی یه پایگاه پلیس+10 بود. بابا گفت شناسنامه هارو بگیرین برین داخل فلان اتاق تو صف وایسین تا خانومه براتون کاراتونو راه بندازه. ماهم رفتیم.

داخل شلوغ بود. به اتاق مذکور رفتیم و تو صفی که انگار پایانی ندارد ایستاده بودیم. نوبت ما که رسید رفتیم. خانم منشی یک دختر ریزه میزه بود. داشتم به این فکر میکردم روزی چند نفر ادم جدید میبیند؟ چقدر بحث میکند؟ چند بار مجبور است یک چیز را چدین بار تکرار کند؟ در همین فکرها بودم که متوجه شدم کارها تمام شده و در سالن نشسته ام. مادر با بچه اش نشسته بود. کمی صحبت کردیم. بابا امد.

وسطای مهر بود. پاسپورت ها معمولا یک هفته ایی می امد.نزدیک اربعین پیش امده بود که سه روزه یا دو روزه پاسپورت ها میرسید.اگر قسمت بود بروی پاسپورتت 40 روز بعد می امد ولی بلاخره می امد و میرفتی.دوست نداشتم بروم.جووش با من نبود.امام حسین را دوست داشتم اما دلایل نرفتم را نیز همچنین.

اواخر مهر بود. باروبندیلم را بسته بودم. چادر سیاه خوبی هم جور کرده بودم. مامان _لیلا_ از مدرسه امد دنبالم. زنگ ورزش بود. بعد از روبوسی های زیاد و بغل و این ها از در مدرسه خارج شدیم. یه سری چیزها که نیاز داشتم را گرفتم. احساس خاصی نداشتم.جز اینکه چقدر باید راه بروم. خدا صبر بدهد. ساعت پنج و خورده ای رفتم خونه عموم _حسین_. من و بابا و دختر عموم و زن عموم _ عمه معصومه_ قرار بود زودتر برویم چون با کاروان دوست بابام بودیم. عمه ها و دوست خانوادگیمان _سمیرا_ و مادربزرگم قرار بود چند روز بعد بیایند. دوتا از عمه هام  _الهام و سهیلا_ بار اولشان بود، مثل من. عموم  _حسن_ و خانومش _زهرا_ و امیرعلی پسرشون هم یهویی شد کارشونو اوناهم برای اولین بار عازم شدن ، مثل من.

روی کیفم نقاشی میکردم که اژانس امد. باید تا شلمچه میرفتیم دیگر. سوار شدیم. حسش کم کم داشت می امد...

پی نوشت:

1)خدا شاهده الان که دارم مینویسم دلم اشوبیست که ارامشی ندارد.به حق حسین شماهم حاجت روا بشین و اگه مثه من دلتون داره واسه کربلا رفتن پر پر میکنه قسمت شه برین.

2)من همیشه از اینجور پست ها فرار میکردم،نه که معتقد نبودم،بودم.دلم عقلش نمیرسید مزه اینجور چیزا چطوریه.اگه الان دوس ندارین بخونین، و اسکیپ زدین تا اینجا،باید بگم سلام! (:

3)برای پست ریاضی هم شرمندم. حس میکنم اعتقاداتم داره به چیزهای دیگم قالب میشه. اگه الان بیام اون چیزی رو که نوشتم رو منتشر کنم درصد زده شدن به شدت توش بالاست. و این اون گناهی نیست که من بخوام جرئت به دوش کشیدنشو داشته باشم.

4)دارم میرم سفر. جاتون سبز. هرچی دیدم به جای شماهم میخورم.دیگه برگشتم از در خونه رد نمیشم D: اگه کامنتا جواب داده نشد هم ببخشید. اگه براتون کامنت ندادم هم ببخشید. (به اطلاعت از پند اقاگل نحوه نگارش صحیح شد)

قربان همتون

گوش بدیم به این اهنگ اسپانیایی، از سریال نارکوس، حاج پابلو اسکوبار سلطوون کوکائین جهان.

معرفی:وبلاگ گلاویژ رو بخونین! قلم زیبا،جاری.

۲۳

شلوارگل منگلی و کنکور،فیس تو فیس

به نام کسی که میداند اخر قصه جریان چی چیست!

تیر پارسال من این نوشته را در "معرفی خود" در یکی از انجمن های داستان نویسی، در پروفایلم نوشتم:

در حال حاضر که سال 97ایم ساعت 4 و 7 دقیقه بعد از ظهر ،یکم تیر.یک کنکوری نچندان خوشبخت 98

بعدش رفتم و درسم را خواندم. یادم است داشتم شیمی جامع را میخواندم. یادم است.

حدودا یک سال و 12 روز بعد این نوشته را به پروفایلم افزودم:

حدودا یک سال و 12 روز بعد از نوشته شدن عبارت چند خط بالاتر "کنکوری نچندان خوشبخت". امروز 13 تیر 98 بعد از کنکور ریاضی یک ادم خوشبخت و شاد و امیدوار به اینده. دوستت دارم ای تمام من! ای ریحانه! (:

روز کنکوریم اینگونه بود:

1) تا صبح 3 بار از خواب پریدم چون عجیبا غریبا! خیلی خوب خوابیده بودم مدام فکر میکردم 12 ساعت است که خوابم دست و صورتم را شستم لباسم را  پوشیدم دو رکعت نماز صبح و دو رکعت نماز برای ام البنین خواندم. یک ذره قهوه پودری ریختم تو یک لیوان یک ذره کاکائو صبحانه مالیدم به نون جای شما خالی، خوردم. سپس سعی کردم شکلات هایم را در ساق جورابم قایم کنم چون شنیده بودم نمیگذارند چیزی سر جلسه ببریم. پلاستیکش خیلی قلقلک میداد. گذاشتم داخل یک پلاستیک سفید از زیر قران رد شدم و سوار ماشین شدم و رفتم!

2) روبروی مدرسه ایستادیم . من از فرط هیجان جیغم در امد و ماشین را روی سرم گذاشتم و یهویی متوجه شدم صدایم از پنجره رفته بیرون و پدر مادرها دارند میخندند به من. از ماشین پیاده شدم.کارت ملیم را_خدانکند کسی ان را ببیند_ به عمویی که دم در نشسته بود نشان دادم. با پدر یکی از بچه ها که نمیشناختمش صحبت کردم و رفتم داخل. کمی بچه هار بغل کردم و متوجه شدم سرویس بهداشتی لازم شده ام. به همین دلیل مدرسه را روی سرم گذاشتم و بعدش با یکی از مراقب های باحال روانه شدیم سمت سرویس بهداشتی. فکر نمیکردم اینطور مردم ازاری ها هنوز وجود داشته باشند! زیرا یکی از مراقب ها ادرس اشتباهی بهم داد! (:

3) وارد جلسه شدیم. من اخرین شماره و اخرین صندلی بودم. یک گنجشک توی فضای سالن شنا میکرد و میپروازید. روی دیوار نوشته بودند: حتی تاریک ترین شب هم تمام میشود و خورشید طلوع خواهد کرد. بهتان پیشنهاد میکنم اب لیمو عسل بخورید. شربتش را. خیلی خوشمزه بود! برگه هارا پخش کردند ما پلاستیک را با سلام و صلوات باز کردیم کلی سفارش کرده بودند ارام بازکنید و جرواجر نکنید! پاسخنامه را در اوردم. کنکور شروع شد.

4) وسط های اختصاصی بودم سرم را از برگه بالا اوردم کمرم به شدت درد میکرد کشو قوسی دادم مراقب به من گفت صاف بشین عزیز دلم.مگه تو دانش اموز نیستی؟ درست است. من همیشه مچاله میشینم. یکی از دوستام همیشه میگفت ستون مهره هایت S نیست!W  است (: فقط نفهمیدم چرا کسی که دانش اموز است صاف میشیند؟ یا ایا صاف نشستن نشان دهنده دانش اموز بودن است؟ جریان چیست؟

5) ازمون داشت تمام میشد بچه ها ربع ساعت اخر را شورش کردند و مراقب ها مجبور شدند برگه هارا بگیرند. بچه های تیزهوشان برگه دادند و مراقب ها مرا نگاه میکردند که این را ببین!چقدر مغز مداد را را حرام میکند!

-دخترم مال کدام مدرسه ایی؟

+مدرسه شاهد.

ازمون تمام شد. مثل کسی که تراکتور اورا در اغوش کشیده و له و لورده شده است از ازمون خارج شدم. دوستم که به او مامان کلاس میگفتیم را بغل کردم و در گوشش گفتم ثنا وقتی سر کلاس دانشگاه گشنم شد دیگه چطوری داد بزنم ثنااااااااااا گشنمههههههههههه! چی داری بخوریم؟! و چه کسی خواهد گفت در کیفم را باز کن؟ ... یخچال مقدس درون کیفت با من خاطره ها دارد...!

6) پدرم مرا بغل کرد. مادرم استوری واتس اپ گذاشته بود از تک تک حالت هایم. اخر چرا؟!؟!. امدیم خانه. ناهار بعد از کنکور را لمباندم. خوابیدم. بیدار شدم. به زیارت اهل قبول رفتم. پیش پدر بزرگم. خضر نبی را که میشناسید. قدم گاهش اینجاست. قبرستانی به وسعت یک شهر. کمی در حرم خضر نبی دعا کردم. بعدش سوار ماشین شدیم و برگشتیم. در راه دستم را از پنجره داده بودم بیرون. مثل خان ها نشسته بودم. احساس کردم محمد رضا شاه هستم.

7) بقیه اش حرفی نیست. مرسی که خواندید. با عشق!

تعجب: به شدت دبچه های سر جلسه خوشکل و خوشتیپ بودند.هرکدام یک رنگ لاک و اینها! :دی

معرفی: وبلاگ هارا معرفی کنیم به یکدیگر.فرهنگ باحالیست!

کتاب: سال اسپاگتی موراکامی را بخوانید!7  صفحه است. یک جمله اش به شدت زیباست:

گندم مرغوب درجه یک در مزارع ایتالیا میروید. اگر ایتالیایی ها میدانستند انچه در سال 1971 صادر میکردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتمن شکه میشدند.

راستی بلاخره با دوستم نگین حرف زدم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. او امسال کنکوری است. برایش دعا کنید(:

من در جلسه کنکور: عکس

پروفایل من در همان انجمنی که گفتم:MIS_REIHANE

**** ویرایش**** خب در یک اقدام متوجه شدم که لینک پروفایلم فقط برای اعضای خود سایت باز میشه.در نهایت! اینم عکس پروفایلم:

عککککککس

۳۶

قبولی خرداد و بعدش خر تو خر میشود زندگی؟!

به نام خدا

ریحانه هستم. قبولی خرداد 98 دیپلم ریاضی با معدل قابل قبول احتمالا زیر 18 و ارزو به دل مانده از دو چیز : نمره 20 فیزیک و افتادن درسی در نوبت دوم.

اصل مطلب این است که من در مدرسه زندگی میکردم. و حالا تمام شده.و چه خاکی بر سر بگیرم.

میدانم. احتمالا نود درصد شما از این پست ها این چند روز زیاد خوانده اید.مدرسه تمام شد.12 سال تمام شد. و همه در تمبان عروسی گرفته اند. در نودو نه درصد پست ها احتمالا عمه مدرسه به فحش کشیده شده است. این را هم میدانم.اصلا به همین دلیل است که دوستش دارم. چون قرار نیست به خاطر بی محبتی و بی محلی به اش مواخذه شوم. جاییست که تنفر از ان الزامی و دوست داشتنش زیاد نگاه های چپکی را بار نمی اورد.

این هایی که در پائین لیست شده اند کارهاییست که الان به ذهنم میرسد که انموقع ها انجام میدادم:

تعهد دادن
دیر رسیدن به کلاس
خودکار نداشتن
تقلب کردن
داد زدن پشت حوزه امتحانی
فرار از مدرسه
حرف زدن تو چشم دبیر
مغالطه و سفسطه بازی سر کلاس دینی
نوشتن اسم و خاطرات در همه جای مدرسه و هرجا که میری
کتاب خوندن سر کلاس عربی(دزیره)
مچ گیری موقع بردن نوکیا یازده دو صفر
نوشتن خاطرات یک سال تموم روی دیوار مدرسه کلاس دهم ریاضی 2 میز اخر سمت دیوار و امضای یه عده زیاد+ دوستم که رفت
نوشتن این عبارت: مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر نباشم روزگاری این بماند یادگاری روی دیوار بالای پرده در کلاس یازدهم و یک عددin the name of namos برای دبیر حسابان یازدهممون در اینور دیوار. چرا ناموس؟ چون تازه دیده بود پسرش بگه مامان! ناموسا! (:  اسم پسرش محمده.
پیوست خوردن یک برگه اچار سفید بزرگ به دفتر انضباطی بنده برای نوشتن تعهد های بیشتر
جر خوردن مقنعه و دوخته شدن توسط ناظم در اتاق مشاوره در حالی که کَلَّم از خاک بازی زنگ پیش چرک و کثیف بود و میریخت رو مانتو ناظممون(:
زنگ زدن با تلفن کارتی دبستان در کلاس پنجم به نامزد یکی از بچه ها به دلیل عاشق بودن یکی از بچه ها پسر دائیش حامد را.
نامه اخراج
خفت شدن توسط مدیر و دست به یقه اینجانب شدن در راهرو
دزدیدن دستبند یکی از بچه ها در کلاس دوم چون روی زمین بود و نمیدونستم کار بدیه
لو دادن همان بچه به خاظر اوردن گوشی در همان کلاس
دروغ گفتن به خاطر نیوردن دفتر املا در کلاس چهارم
جمع کردن بچه ها برای درس دادن و کلاس خصوصی های مداوم بچه های مدرسه در راهنمایی(متوسطه اول)
ضایع شدن مداوم توسط دبیر علوم مورد علاقه.
سر شاخ شدن با اشک و گریه هنگام دیدن نمره 13 در برگه خود که بودم یک دختر معدل بیستی در مدرسه غیر انتفاعی
هلهله سر دادن برای نمره 16 ریاضی در کلاس شیشم و رقصیدن با "اوپا گانگنام استایل" در همان سال و خبر سیاه شدن خورشید در همان سال
صمیمیت با حاج اقای مدرسه و "خاهر محترممون کجا هستند؟"  لقب گرفتن
خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها. که رویم نمیشود بگویم. حالش را ندارم بگویم. خسته ام بگویم. خنده ام میگیرد بگویم. یادم رفته است که بگویم.
یک خاطره که هیچوقت شیرینی اش از ذهنم پاک نمیشود در کلاس دهم بود که میدیدم خیلی از بچه های سال اخر می ایند و دبیرهارا در بغل میگیرند و باهاشان صمیمی اند و اینها و من دختری بودم که از ردیف اخر سال اخرم را تجسم میکردم که همینگونه ام.
من دانش اموز بدی بودم.مدرسه برای من تداعی کننده خنده و شوخی و بیخیالی و بازی و جیغ و داد بود. من درس مورد علاقم را یک بار 3 گرفتم.
اما روزهای اخری که دفتر را میبردم تا دبیر ها حاضری شان را بزنند و امضا کنند همه شان با من شوخی خرکی میکردند همدیگر را میبوسیدیم بغل میکردیم اشک میریخیتیم و حتی کشیده هم میخوردم (: که چقدر دلمان برایت تنگ میشود ریحانه! شماره میدادیم. و شماره میگرفتیم.
و من همان دختری شدم که همیشه میخواستم. در تک تک لحظات.من این روش را پیش گرفته بودم. و بهم خوش میگذشت. هرچقدر که در واقعیت خودم ادم فلسفه باز سفسطه کننده و مبهم و گیج و قاطی پاطی و سخت گیر و فراموش کار و متناقض نماایی بودم. چه کسی خود واقعی واقعیش است؟
عکس هایش را خواهم گذاشت در اینده. تک تک جاهایی که بوده ام.و برایم خاطره انگیزند. این هارا مینویسم.که بعدن که امدم.ی ادم بیاید که بوده ام. از در دبیرستان چه ادمی خارج شدم. که اگر خارج شوید و ادم نباشید ادم نخواهید شد.
دوستتان دارم. خاطراتم. دوستتان دارم. من هم برای خودم خاطره ساختم. اکثرشان دبیرستان است. چون ازادی عمل بیشتری داشتم. فهمیده بودم جریان چیست. و دیگر مثل کلاس سوم پشت سر دبیر زبانمان که میگفت"حالا میرم دیگه نمیام به مدیر میگم بیاد براتون" پشت کسی گریه نکردم.
باز هم میگویم. دوستتان دارم. تمام اینترنت خرج شده مودم مدرسه به پای بازی چین ایران. دوستتان دارم.عاشق تک تکتان هستم. عاشق واقعی.
ریحانه. کسی که پرونده مدرسه رفتنش امروز بسته شد.
گوش بدهیم به shakira_loca اهنگ
معرفی:وبلاگ مرد صیغه ایی را بخوانید.واقعا در 31 سکانس از زندگی میشود یکی را طلاقید! جلو بروید و ببینیدجقدر صبورانه جواب میدهد.
کتاب: قصه دلبری را خوانده اید؟عاشق شهدا ام.به تریپم میخورد؟اری! درمورد شهید به روایت همسر است. کیف میکنید. عکس های اخر کتاب فقط...

۱۷

کلاس ریاضی_اعداد و انچه در دایره اطراف شماست!

به نام او که تلاش انسان را معادله ایی دارای جواب ساخت...

توی پست های قبلی یه سری هدف گفتیم. که اصلا چرا. اما الان دیگه میخوایم شروع کنیم استین بالا بزنیم و ساختمون خودمون رو بسازیم. بسم الله بگین که کلی کار داریم!

وسائل مورد نیاز:یه مداد.یه کاغذ.

اگر دقت کنید متوجه میشید که شما یک خانواده دارید. درست میگویم؟ احتمالا هر کدام از ما با یک ادم دیگری در یک خانه زندگی میکنیم. ان خانه قلمرو شماست.و کسی را نمیپذیرید در ان مگر اینکه بشناسید/مجبور باشید. چه چیزی شما را با ان ها سازگار میکند؟ جنس شما. شما از جنس انسان ها هستید. پس یک ماهیت خاص دارید. در نتیجه!میتوانید با انسان های دیگر به اندازه یک سر سوزن هماهنگ شوید. شما نیازهای یکسانی دارید. غذا. اکسیژن. اب. به خاطر انها هم شده شما بایکدیگر در تعامل قرار میگیرید.

میخواهم ببرمتان در خط اعداد. حتما اشنا هستید با 1 2 3 4 و الی اخر. انها از جنس عدد هستند. بایکدیگر در تعاملند. جمع و تفریق میشوند. ضرب میشوند. صفر میشوند و به هزاران طریق تقسیم میشوند. انها جامعه ایی دارند مثل ما. در دنیای خودشان زندگی میکنند. و حتی با ماهم در ارتباطند. قبول است؟

برویم سراغ مداد و کاغذتان. یک دایره بکشید. خودتان را وسط ان قرار بدهید. حالا این سوال هارا از خودتان بپرسید:

1)چه کسانی را بیشتر از همه دوست دارم؟ میگذارید نزدیک خودتان. هرچند تایی را که دوست دارید بگذارید بچینید دور مرکز.

2)چه کسانی را دوس دارم اما زیاد نه. در زندگی ام موثرند ولی زیاد نه؟ بگذارید روی دایره. هرچندتایی که دوست دارید.

3)چه کسانی در زندگی ام بی تاثیرند؟ خط قرمزهایم را رد میکنند و باعث ناراحتیم میشوند و دوست دارم ازشان دور باشم؟ بگذاریدشان خارج دایره.

اگر این کار را کردید احتمالا یه همچین شکلی می‌شود.

برای خودتان دست بزنید! شما الان یک"مجموعه"ایجاد کردین!مجموعه شما شامل 1) خودتون و کسایی که شامل میشید(داخل دایره و روی دایره)2) انهایی که شامل نمیشوید(هرانچه به غیرخودتان.بیرون دایره.)

شما مجموعه مرجع (U) هستید! و هر انچه در شما نیست متمم شما (U`) خوانده میشود. (ان علامت کوچک پرین خوانده میشود. بخوانید یو پرین)اگر شما را با متممتان جمع کنیم چه حاصل میشود؟ بهتر است به عکس برای فهم بیشتر نگاه کنید. حاصل مجموعهRاست که شامل همه چیز هست! همه چیز! هرچیزی را که میشناسید در این مجموعه است. یک مجموعه بی نهایت که اول تا اخر همه چیز را در بر میگیرد.

در ریاضیات ما مجموعه هایی داریم که با انها اعداد را دسته بندی میکنیم. مثلا :

مجموعه N اعداد {1,2,3,4,5,...} و الی اخر است. این مجموعه صفر ندارد. اصل حرفش این هست که میتونم همه چیزو بشمارم. و وقتی میگم هیچی ندارم! یعنی هیچی ندارم که بتونم بشمارم. شما وقتی سیب دارید میگوئید:من یدونه سیب دارم! من دو دونه سیب دارم! مجموعه N توی کتش نمیرود که شما بگوئید:من صفر تا سیب دارم! شما یا سیب دارید. یا ندارید. اگر ندارید پس درمورد سیب صحبت نمیکنید. و اگر دارید ان را"میشمارید".

مجموعه w اعداد {0,1,2,3,4,5,...} و الی اخر است. این مجموعه صفر دارد. چون قرار است حساب و کتاب کند. و از اولِ اعداد را بشمارد تا اخر.

مجموعه Z اعداد منفی و مثبت را در نظر میگیرد. بزارید برایتان روی محور اعداد نشان دهم: عکس را ببینید.

مجموعه تهی مجموعه ایست که هیچی نیست. شما در ان هیچی پیدا نمیکنید. یک مثال عینی:مامان تو یخچال هیچی نداریم. وقتی شما هیچی ندارید میگویید تهی است. بدانید و اگاه باشید که مجموعه تهی همان R` است(بخوانید ار پرین).وقتی شما متممِ همه چیز را میخواهید حاصل برای شما هیچ چی است.

فکر کنم برای این جلسه کافیست. محدوده را فراموش نکنید. توئیت شماره 1 علیه خودم هم مصداق همین است. شما نمیتوانید همه چیز را باهم داشته باشید. هرنوع ادم را. هر نوع غذا را. مگر اینکه کمی مثل من عقاید ضدو نقیض را کنار هم چپانده باشید و به زور کفه ترازویش را صاف کرده باشید. خدایا. شکرت. این هم از این.

در قران به مجموعه ها و گروه ها اشاره شده. این ایه را داشته باشیم که:

﴿یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا...: اى مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‏ها و قبیله‏ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید...﴾ (الحجرات/13)

تکلیف:دایره هایتان را بکشید.مجموعه هارا بخوانید. اگر خواستید کامنت بزارید یک مثال عینی از مجموعه ها بزنید تا برایتان جا بیفتد. همچنین یک محور برای خودتان بکشید و سعی کنید مجموعه هایی که درس دادیم را روی ان نقاشی کنید.

محبث جلسه بعد:مجموعه ها،اشتراک و اجتماع کمی فرمولی تر.

معرفی: وبلاگ این دکتر را بخوانید.خاطراتش خیلی جالب است.

گوش بدهیم به نوحه حیدر حیدر از حاج محمود کریمی مداحی

۲۶

مریم مقدس در میلان

فقط کافیست باد بوزد،باد گرم شرجی اطرافم را پر کند و در اغوش بکشد تمام اجرهای خانه مان را تا ایمان بیاورم به تو باری دیگر.ایمان به رویدنت در لابلای کاشی‌های خانه در کالبد یک شاخه سبز.تصویرت در اسمان سنت پیتر،در کیف خانم تماشاچیِ گنبد اهنین واتیکان.در شیرینی اب‌نباتِ بوفه مدرسه‌ایی با مختصات جنوبی‌ترین نقطه شهر در سلول‌های مغزم است.

اینقدر جاری هستی که بی تو نفس نتوان کشیدن.مدیون ملکول‌های هوایت‌ام،در یانکی سیتیِ نیویورک میان اختلاف طبقاتیِ غیر قابل نفوذ.در فقرِ کارتل‌های کلمبیایی از شعور اینکه"مواد نکشیم!کسی را نکشیم!پلیس ها از هدیه‌های رشوه‌ایی خسته شده اند!".اه از دروغ فاحش.کسی میگفت:اگر معجزه تو فقر و رنج و درد است...متاسفم باید بگویم زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتم!".

چند قدم بالاتر از میلان،در زیرزمینی ترین طبقه‌های واشنگتن پست نامه ایی به دستم رسید.پاکت نامه را باز کردم،تمبر نداشت.داخل ان چیزی نبود.کسی روی جلداش با خودکار بیک نوشته بود:حتی دلم نمیخواهد برگه سفیدی را حرام کنم!

کمی دستهایم را روی پیشانی و شانه راست و چپ تکان دادم تا مثلث شود و تثلیثم را بگویم که به ناگاه ستون‌های کلیسای جامع سانتاماریا از جلویم رد شدند.مثل موم که از سرما یخ میبندد_انگار که بنیادی ترین ذراتش یکدیگر را بغل میکنند_ایستاده بودند کنار نیمکت‌های چوبی و شیشه‌های رنگی.مریم.پشت کدام ستونی؟زیر کدام نیمکت داری با دنیا قایم باشک بازی میکنی؟بیا بیرون!مسیح تو منتظر است!بیا و در الیانتس برایم اواز بخوان سقفش را پوشیده کرده‌ام تا اگر ابر‌ها گریه‌شان گرفت خیس نشوی!

مریم!از کرانه خلیج مکزیک با تو حرف میزنم.مریم از دریای عمان صدایت کردم .نه مریم!من در پیوند زیتون های لبنانم!بس است این سکوت.بس است این خاموشی.از حیاطِ خانه قلبم بیرون بیا!جانم را بگیر و قلبم را بدر و فدایم کن،خاکم کن "ای گرجس گرجیا،خاتون ایالت جرجیا" بیا که روی دلار به ریا نوشته ایم"خدارا باور داریم!"

که بیتابانه منتظرت هستیم...

الههم عجل لولیک الفرج_حضرت مهدی (ع)_

+عکس ها را ببینید.

+معرفی:وبلاگ زیگفرید را بخوانید! متن هایش قشنگ است.

+بشنویم اهنگی از hozier;take me to church اهنگ

+عکس پائین صفحه از ابراهیم بالابان است.نقاش ترکیه‌ایی مرحوم که دیروز فوت کرده.

+سنت پیتر/کارتل کلمبیایی/خودکار بیک/کلیسای جامع سانتاماریا/ورزشگاه الیانتس باشگاه مخصوص یونتووس/خلیج مکزیک/زیتون لبنان/

۱۰
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان