ماه سپتامبر🏁 کوچه شماره#1

از برای آن که متعهد شده ایم برای بازپس گرفتن حق خویش در نوشتن، ماه سپتامبر را افتتاحیدم برای احوالم.
از امروز به بعد 27 روزنگاشت در اینجا خواهم نگارید، برای انکه بگویم هستم.
همراه من باشید.
مسابقه! هاتف توی وبلاگش یه مسابقه برگذار کرده و از همه دعوت کرده تو این چالش شرکت کنن!جوایز ارزنده ایی داره دوستان!خودتان و شناستان ^_^
****
ایده اش از انجایی سر باز زد که فهمیدم هانس کریستن اندرسن بایسکژوال بوده. و روزی نبوده که من در کودکی به کتاب مصور دختر کبریت فروشم دست نزده باشم.به حرمت او که جاودانه ایی را در رویایم بنا نهاد.
پی نوشت:
1 سپتامبر را ماه مشاهده پذیری دوجنسگراها مینامند.
2 تقریبا پنجاه برابر استریت ها،بای ها هستند که دوستدارند خودکشی کنند.
3 از اسی بلک،دختر ادبیاتی بیان،ممنونم که یادم انداخت"همدیگر را دوست داشته باشیم"
4 پرچم به مصابه این است که اگر دوست نداشتید،با انگشت سبابه دست راست تاپیک را ببندید.
5 اینجا من و مشتقات من را میخوانید.

6 این پست و این کار برای انجمن کتابخوانی بوک پیج بود،انجمنی که سالهاست در ان فعالیت میکنیم و حالا که میبینیم دارد میمیرد دست به شورش زده ایم.به هر دری میزنیم تا نفس بکشد.

و حال: شروع میکنیم:

کوچه شماره#1

قزوین بودیم.من و دختر عمویم از بچگی جوک های "کیسه میوه پاره شده و ریخته شده وسط خیابان را ول کن و برو و جمع نکن" رو درمورد قزوین شنیده بودیم.از اولی که وارد شدیم میخندیدیم.پارکی که توش نهار لمباندیم بوستانی بود دو طبقه.بر طبقه زیرین گل ها نشسته بودند و بر بالایی ما لش خود را بر زمین گذاشته بودیم.بساط را که جمع کردیم بنا نهادم بر رفتن.تابلوی اول پارک میگفت محل مطالعه ایت الله بهجت است.یا علی و تا اخر پارک زیر افتاب سوزان جزغاله گردیدم.از چهار طرف پلکانی میخورد به پائین.رفتم پائین.چیزی نبود.امدم بالا.چیزی نبود.از پسری پرسیدم اقا ایت لله بهجت که ملت را سر در پاچه نمیگذاشت!پس این چه شورش است که در حق ماست؟گفت نمیدانم.
از قدیم شنیده بودم مرحوم هرکس را که سیرت داغانی داشت به حرم خویش راه نمیداد.به یک چرخش سر دیدم یک در کشویی ان ته است و رویش نوشته شده کتابخانه.در ویترین ابمیوه فروشی بوفه مدرسه کتاب گذاشته بودند.اینقدر پخشو پلا که انگار یکی ان هارا خورده بود و پوستشان را ول کرده بود وسط.وارد که شدم...
بوی الکل به مشامم خورد.و فهمیدم که فکر نکنم بخواهم کسی را به حرم خویش راه دهم.
عصر باغ موزه صفویان را دیدیم.بی انکه ککم بگزد به دنبال راه پله هایی بالا میرفتم که با عنوان درشت توی صورت زن،نوشته بودند:ممنوع.
در این بین،کتابخانه مینو را دیدم.مثل بهشت بود.از خدا خواستم عیدی بدهد.چشمم به بخش دست دوم ها افتاد و وارد شدم.کتاب کوچه هفت پیچ پاریزی باستانی را خریدم.فقط میدانستم نویسنده اش را دوست دارم.این هم قسمتی از مقاله ایی در کتاب:
میگویندوقتی احمدخان اردلان به دستور شاه عباس قلعه رواندوز را در کردستان محاصره کرد،به دلیل طولانی شدن خواست برگردد و بیخیال شود که در راه پیرزنی را دید.پیرزن از خان پرسید که معطلی شما در تسخیر قلعه چیست؟خان احمد به شوخی گفت:راه دخول مسدود است.
پیرزن شوخ طبع پاسخ داد: در شب زفاف هم راه دخول مسدود بود منتهی چون طرف من مرد بود به یک حمله قلعه را گشود.
خان احمد به رگ غیرتش برخورد و ما وقع را به سربازان گفت.فردا دسته جمعی حمله بردند و اتفاقا در قلعه گشوده شد.
سوال : ایا اختیار پیرزن در ست خودش بود که اون روز از انجا رد شد؟ و ایا رگ غیرت مرد اگر اینقدر نازک نبود،حمله ایی صورت میگرفت؟به قول همین نویسنده: درست است که تاریخ بدون انسان ساخته نمیشود،ولی انسان ها هم ان را نمیسازند! نظر شما چیست؟

معرفی:به انجمن ما بوک پیچ هم سر بزنید.

وبلاگ شوکولاگ رو تازه پیدا کردم.وبلاگ هانس شتیر رو هم همینطور.از قافلشون عقب نمونین اعزاع!

اهنگی که چند روز پیش در پیج نوترال پیدا کردم را بشنوید.

محرم است.معصیت نکنیم.یا لااقل، کوچک هایش را پیدا کنیم.

۲۰
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان