شیخ

شیخ وقتی حافظ باز میکرد دیگه خودش نبود.از قبلش هم خودش نبود.کلا از زمانی که حافظ میومد به دستش رنگش عوض میشد.مزه ادم بودنش از بین میرفت.همش میشد عشق.همش میشد روح. بهش زنگ میزدی، میگفتی شیخ، یه فال حافظ بگیر که دل تنگ است و وقت تنگ تر.میگفت باشه.جلدی میرفت کتاب رو میورد،نیت میکردی و میچسبوند به سینش حافظ رو.مثه یه مادری که بچشو میگیره بقل.مثه یه بابایی که دخترشو بعد از مدت ها میبینه، حافظ میرفت تا مغز استخونش.

همیشه سریع این کتابو وا میکردم.فاتحه و ایناهم زیاد نه، نبودم باهاش زیاد.ولی شیخ میگفت"صبر کن فاتحه  ای قرائت کنیم" و میخوند.حرصم در میومد از این مکث.بعدها که خودم حافظ به دست شدم فهمیدم این فاتحه چقد میچسبه.یه راه ارتباطی قبل از شروع ملاقاته.یه سلامه از زبون حافظ، به حافظ.چه قبول داشته باشی فاتحه فرستادن رو چه نه، وقتی کتاب حافظ رو میخوای باز کنی انگار داری وارد میشی به خونه اش.تو خونه هم قوانین قوانین صاحبخونست.صاحبخونه میپسنده فاتحه بخونی،پس فاتحه میخونیم.حرمت نون و نمک رو حفظ میکنیم.اسیبی هم به کسی نمیرسه.

شب یلدا بود.شب یلدای 2 سال پیش.ساعت 12 شب زنگ زدم شیخ.گفتم یه حافظ بگیر که امسال سال سختیه. گفت خب صبر کن.

هوا سرد بود.داشتیم پیاده میرفتیم تا شط سر کوچمون.زنا نشستن یه گوشه ای، اتیش روشن کردن.خودمو کشیدم کنار و نشستم رو صندلی. یادم نمیاد جذر بود یا مد، فکر کنم اب بالا بود. یادم نمیاد وقتی شیخ حافظ رو باز کرد و خوند کجا رفتم.رفتم رو سنگا نشستم؟رفتم لب جاده؟ فکر کنم سر نخ رو گرفتم افتادم تو مسیر.هی راه میرفتم.از این سر، به اون سر.

شیخ دوباره بنداز.

شیخ دوباره مینداخت. دوباره همون میومد.

4 بار انداخت.بار پنجم موقع خداحافظی، وقتی تلفنو قطع میکردیم تنها باز کرد.بازم همون اومد.ورقا برمیگشتن، تا میخوردن، دوباره همون میومد.نمیدونم نیت چی بود.یادم نمیاد. یادم نیست حافظم چی بود.غزل خوبی نبود ولی.از اونا که به به و چه چه میکنن نبود.کلا حافظ با من سر عتاب داشت اون زمان.چوب لای کدوم چرخش کرده بودم نمیدونم.همش میزد تو سرم.

این یکی غزل هم مثه همیشه گفته بود باید یه غلطی بکنی.

حیف که یادم نمیاد شمارش چند بود.خیلی هم فکر کردم.با شیخ هم فکر کردم اما اونم خاطرش نیومد.

شیراز که قبول شدیم، اون رفت چهارراه ادبیات،من رفتم بالای کوه. قسمت نشد باهم بریم حافظیه.خودم خیلی رفتم.خودشم خیلی رفت.ولی باهم نشد. تا اینکه یه روز صبح دیدم تلفنم زنگ میزنه.تماس تصویری شیخ بود.جواب دادم دیدم نشسته تو دامن حافظ. شهریور بود و هوا ملایم.یه فاتحه ای خوندم، یه سلامی عرض کردم خدمت عزیز دل انگیز توی قبر. حرف زدیم.قطع کردیم. لول خوردم تو رختخواب.

شهریور خوبی نبود.ولی اونروز بعد از یکی دو هفته تونستم از رختخواب پاشم. رو به قبله بودم تقریبا.زنده شدم.بعد از ماه ها احساس کردم حالم خوبه. حتی فکر کردن به اون صبح حالمو خوب میکنه.میبرتم توی فکر.تو فکر اینکه چرا اون شهریور اینقدر عذاب اور شد.تو فکر اینکه یه ادم توی قبر و یه هوای خوبی که به صورتم نمیخورد اما حسش میکردم، تونست این دیو سیاه غصه رو بکنه توی چراغ علاالدین. عجیب اما واقعی.

عجب روزی بود شیخ.غجب روزی بود.

۲
حامد احمدی
۱۳ دی ۱۷:۳۲

کسی که به فاتحه اعتقاد نداره، از شنیدن یک فال عجیب، واله و حیران نمیشه!

اگر در پی احساس والگی هستی، نیازمند دلدادگی پیشین است! احساس شیخ بودن میسر نمی‌شود، جز صبر. جز سختی بعضی خویشتنداری ها. جز حرف نزن و گوش فرا دادن.

من بخت بلندی در تو نمی‌بینم برای تجربه احساس ماورایی. 

فقط یک روز صبح خوب. من بشارت میدهم به صدها صبح خوب. به هزاران. آن شیخ به خوبی حرف م را می‌فهمد. چون دلدادگی را تجربه کرده. و چون های فراوان دیگر.

پاسخ :

فال برای من یک نشونست.عاری از هرگونه معنویات یا برعکس، مملو از هرگونه معنویات و ماورایی بودن.نشونه ها از هرچیزی به سمت انسان های گوناگون میرن.فرقی نداره به مقدساتی پایبند باشه یا نباشه. سلوک کسی رو دنبال کنه یا نکنه. هرکسی اگر یک ذره دلش نرم باشه معجزه هارو میبینه.و میفهمه این قطعه های پازل به درستی کنار همند.
امیدوارم این بخت بلند نصیبم بشه.اما اصرار نمیکنم.(َشایدم شده)
پیامت رو به شیخ میرسونم.مخصوصا خط اخر.(:
دچارِ فیش‌نگار
۱۳ دی ۱۷:۰۰

رو به قبله بودم یعنی نزدیک بود بمیرم. :)

پاسخ :

بله.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان