شناخت پناهگاه 2

وقتی برنامه ای رو منسجم و قوی تدوین میکنید تا اجرا کردنش منطبق باشه بر پازل خودتون، مرحله بعدی انسجام درونی خودتونه. به اون نرسید، میفتید دنبال پناهگاه برای اضطراب.

بگذارید مسئله رو با یک روند علمی و تاریخی توضیح بدم.

علم فیزیک علمی است مبتنی بر نگاه جسورانه به طبیعت در راستای محصور کردن اینده در قالب قوانین. طبیعت، این گسترده ی فوق پیچیده.

روزی ما نشستیم، نگاه کردیم به گوشه ای، متوجه چیز عجیبی شدیم، دنبال الگو ها گشتیم، زبان(ریاضی) خلق کردیم(یا شاید کشف)، پیچیدیم و ساختیم و ترمیم کردیم و به بوته ازمایش گذاشتیم و سوزاندیم و منفجر کردیم و کشتیم، نشستیم و نگاه کردیم به گوشه ای، و متوجه چیز عجیبی شدیم.و دنبال الگو ها گشتیم و پیچیدیم و ساختیم و ترمیم کردیم و به بوته ازمایش گذاشتیم و سوزاندیم و منفجر کردیم و کشتیم.و متوجه چیز عجیبی شدیم.و باز، همان.

دو متغیر بزرگ در این مسئله وجود داشت. دو متغیری که در طول مسیر ثابت نیستند و باز متغیرند.متغیر اندر متغیر. اندر متغیر، اندر متغیر. 

اولی "نگاه" 

دومی " بازی طبیعت"

ما به گوشه ای نگاه کردیم و اینگونه نگاه کردن را اموختیم و بسیار طول کشید تا فهمیدیم به گونه دیگر میتوانیم نگاه کنیم.هر بار که به اطمینان رسیدیم فهمیدیم به همان گوشه، از سمت دیگر نگریستن دیوانه وار است: انچه پیشتر داشتیم به مرز نابودی میکشد.

ما، فقط نگاهمان را به گوشه تغیر دادیم، در یک فضای بی نهایت گوشه.

میتوان مطمن بود طبیعت بازی خود را عوض نمیکند؟ میتوان مطمن بود همزمان بازی در حال تغیر است و ما نمیفهمیم که تغیر کرده؟یک بی نهایت دیگر.

ما در پیجش این بینهایت ها گم شده ایم.

حالا، دستگاه ساختیم تا طبیعت را محصور کنیم.هر بار یک چیز دیگر اضاف کردیم. هروقت نمیشد جمع اضداد کرد درماندیم. یک چی بسیار مهم وجود داشت که میشد تضمین کرد شما پویا هستید و وجود دارید در این ساحت احتمالاتی مقدس و ان هم پرسش بود. همه اینها بر پایه پرسش گری بود و پرسش و شک و تردید تنها عامل تصحیح و ساخت و شناخت. پرسشگران بار این بینهایت را بردوش کشیدن. چقدر پرسش مهم است. چقدر پرسش جلوبرنده است.چقدر پرسش عامل تمایز است. برای یک فیزیکدان، پرسش همه چیز است.

و حالا فکرشو بکنین یه نفر فیزیک بخونه ولی سوالای خوب نپرسه(: نتونه سوال خوب بپرسه.در اضای هر 4 سوال خیلی خوبی که میپرسه، 10 سوال غیر خوب بپرسه. این ادم سر کلاسا جواب بده اما پرسش هاش به چشم نیاد. به درد نخوره یا درک نشه. 

اصلا این ادم احساس میکنه لایق هیچی نیست.نه لایق نمره خوبه، نه لایق اپلای کردنه، نه لایق دانشگاه خوبه، نه لایق زندگی کردنه، نه لایق ادامه دادنه، نه لایق هیچی. من از یه ادم  با دغدغه های معمولی حرف نمیزنم اینجا مطمئنن. سابجکتیو شدن این دغدغه ها.

 وقتی سوالاش با سوالای بچه های قوی تر یا اونایی که از تو نت سوال در اوردن یا از داخل کورسا سوال برداشتن مقایسه میشه چیزی براش باقی نمیمونه جز ذهنیتش. این ادم شکست عشقی خورده و دنبال پناهگاهه.

خب پناهگاه در اصل همون مکانیه که ما به بالانس کردن خودمون میپردازیم.همونجاییه که وقتی تصورمون از خودمون بهم میخوره میتونیم توش استدلال هایی بسازیم یا پتانسیلمونو داخلش نشون بدیم تا جبران وضعیت سرخوردگی مارو بکنه. تو زندگیمون خیلی پیش میاد.مثلا دوستی داشتم که موقع امتحانا درس نخیوند و یهویی عاشق پیدا کردن اهنگای خفن به سبک خودش میشد. بعد ها که ازش پرسیدم فهمیدم که دقیقا بالانس میکرده، از اونور تصویر عجز اور دانش اموز درس نخون و ب ددلاین رسیده رو با توهم توانایی پیدا کردن علایق خودش و شناخت خودش، بالانس میکرده و دقیقا تو بازه امتحانا همیشه به این سمت میرفته.

نسبت به قبلا خیلی بهتر شدم. من دیگه خیلی جاها سوالا رو به خاطر تمایز پیدا کردن نمیپرسم.ولی روز ب روز اب میشم. میمیرم. فقط این جسارت کوفتی باقی مونده تا ادامه بدم.جایی نیست که دلیل پرسیدنمو شرح بدم. کسیم ازم نمیخواد.کسیم نمیپرسه چرا پرسیدی. بعضی سوالا یه کوه مسئله روشون خابیده و کند و کاو صورت گرفته تا انقدر صیقلی شدن. همه چیز انقدر احمقانه و ساده نیست که بعضیا فکر میکنن.

قبلا به اپلای فکر میکردم.ینی تا همین پریروز. به کلاسای جامعه شناسی سیاسی فکر میکردم یا به فن مناظره.به توجیح از طریق خلاقیتی که من دارم و بقیه کمتر دارن.الان همه اینا نقش بر اب شده.یه دست اویز جدید نیازه. امیدی برای 17 شدن معدل کل نیست. به خودم میگم یه فرصت به خودت بده.ولی من بهترین فرصتارو سوزوندم. میگم یک سال دیگه صبر کن.ولی ادامه دادن بعضی تصمیم ها مثل 50 درصد زدن یه سری از درسا تو کنکوره.زیر 50 بزنی باختی، 50 بزنی بردی نکردی. بحث اینه که توان و کشش هم تا 50 درصد بیشتر نخواهد اومد. من دچار یک زندگی معمولی خواهم شد زیر همین سقف.

دیگه پناهگاه ندارم. لاک لاکپشتیم رو از دست دادم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان