به وقت اسپین ذاتی: روز شلوغ: شب دوازدهم

فک کنم اگه همه چی خوب پیش بره زندگیم از این هفته شروع میکنه افتادن روی دور تند.
یکم میترسم.
پوف!
عب نداره.بریم ببینیم.
تو راه برگشتن داشتم به این فکر میکردم که سال دیگه عید، هرمز، یه لباس بلند سفید با حاشیه های طلایی سوزن کاری شده پوشیدم و اون صندل زیبای کرمی رنگی که وقتی پنجم دبستان بودم، ی بار پوشیدمش رو، به پام دارم. همونی که انگشتی بود، ولی تا بالا پیچ میخورد میومد دور ساق پا. و خب موهامم بلند شده(هرچند یکم بعید میدونم به اندازه ای که تو ذهنمه شده باشه ولی خب،«مالیات که نمیگیرن») و اینکه، یه چیزیم بستم دور سرم. لباسمم استین سه ربع عه و رو انگشتام تا بند اخر نقش حناست. هوا هم بدحور گرمه و اتیشه. هرچند لباس سفیده ولی دلم نمیخواد بدنم مشخص باشه.یه حریری از داخل میزنم تنگش. یه جفت گوشواره چوبی هم آویزون کردم.از اونا که الان نمیدونم چجوری توصیفش کنم. و، یه چیز مهم تر هم توی اینه هست(;
چقدر دلم میخواد زودتر تابستون و پاییز و زمستون تموم شه تا عید سال دیگه بیاد.
خب دیگه، شب بخیر. خدانگهدار!

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان