هشدار: عین حقیقت است و نویسنده ذره ای خلاقیت هم به خرج نداده است.
فرشته های خیابونی دخل مارو اوردن و هولمون دادن ته جهنم. یک سگ پوزهاش رو کشید توی سینش که یعنی بهم اشاره داده تا برم پیشش. در گوشم گفت امروز که بگذره، یک روز از حبست کمتر میشه.تف کن توی صورت هرکسی که گفت صبح ازادی.
بعدش هم یه پاشو داد بالا و شاشید به کف سلول و برای اینکه نجس نشم اومدم اینور تر. یکی از بچه ها با گریه ازم پرسید بهت چیگفت؟
اشک هاش رو با دست راستم پاک کردم وگفتم گریه نکن مادر قربونت بره، بهم گفت صبح همتون ازادین.
تنها جایی که از دست دوربین در امانه سنگ مستراحه.به نظرم کار اشتباهیه. از یبوست یک نفر میشه فهمید ترسیده یا نه. رسم های قدیمی توی مکان های نامتعارف به نهایت مضحکی میرسند. مضحک است وقتی میگویند قرآن نباید روی زمین باشد اما بلند ترین دیوار دم دست دیوار دستشویست، مضحک است که پشت میله ها نباشی اما دست به دامن زندانی شوی و زیر جهت یاب قبله بزنی التماس دعا.تو در بندی و نباید بخندی، اما مگر میشود؟
کتاب مقدس را که باز کردیم، دریا مارو خورد. یونس، نشسته بود کف شکم نهنگ و پاتیل چاییش داغ بود. تعارف زد.دست به ایه ۸۶ بردیم و بلعیدیم. گرسنه بودیم برای ایمان. برای مضمون دو پهلویی که هم مارو در بر میگرفت و هم دشمن ما. اب شور دادن دست ادم تشنه بود انگار، میخوردی و باز تشنه بودی. باز و باز و باز. بیچاره تر از ادمی که مجبوره از یک دروغگو نقشه راه بگیره وجود نداره. و ما بیچاره تر بودیم، چون حتی مطمن نبودیم دروغگوئه.
شب قرار بود طولانی و سنگین و بیدادگر باشد اما همهاش لاف زده بودند انگار. چون انسان بودن تورا میخواباند. چون مغز تو حقش را از حلقوم تو بیرون میکشد و میگوید چه کسی شیش هفت ساعت خواب مفید مرا دزدیده است، رو سر بنه به بالین. و تو که چشم باز میکنی صبح شده است و مریم بالای سرت است.
مریم بالای سرت است و عیسی نق میزند و خرما میمکد. توام ایه ای بر میداری به اختیار و جبر زمانه شماره فلان را می اورد که نوید است و بنی اسرائیل. کمکی از ناکجا، خرت را میچسبد و میگوید بگو غلط کرده ام ومیگویی. کافی نیست، باز هم بگو، و میگویی غلط کردم و باز کافی نیست و باز غلط کرده ام. انگشتش کم کم باز میشود و لبخندی میزند و عیسی را میدهد دستت تا ببینی که چه شیرین است. بچه را بغل میکنی و در سینه ات میچپانی اش و میبوسی. خودمانی میشوی و فکر میکنی دیگر میتوانی سوارشان شوی اما سوالت را نمیپرسی.
ظهر میشود و سراغ اذان را میگیری تا بفهمی در دنیایی که هستی، ساعت چند است. کسی به تو راستش را نمیگوید. توام همین را میخواهی. که حرفی زده باشی و جوابی که میگیری مزه ادمیت بدهد: فریب و ازار روانی. خوشحال میشوی از اینکه هنوز، به این اندازه، ادمند و کرم دروغ درونشان میجنبد.
اماده ات میکنند که بروی، با تو خداحافظی میکنند، تحویلت میدهند و رسیدشان را میگیرند. نفر اخرم و پشت سرم خالیست. دیگر کسی برای فروختن باقی نمانده است. در بسته میشود درحالی که تا ازادی ان ور خیابان، فقط صد متر فاصله داری.