برای اولین بار توی ۲۱ سال عمرم، احساس کردم از همه طرف درگیر بدبختی هستم و توانایی بیرون کشیدن خودم از منجلاب تاریکی رو ندارم. ده دقیقه از این فکر میگذره و هنوز روزنه ای، نوری، سوراخی به سمت و سوی دیگه ای، داخلم بیدار نشده.
تاحالا خودم رو اینجوری ندیده بودم. هیچوقت. هیچوقت انقدر بیچاره نبودم. اصلا نمیدونم باید چیکار کنم. سه تا مشکل سخت رو توی این ۶ ماه پشت سر گذاشتم و تو همشون دست تنها بودم. احساس میکنم برای این حجم از فشار، تسلیم کافی نیست. باید ذوب شم و از بین برم. باید تبدیل بشم به ملیون ها ذره تو فضای بی درو پیکر تا این درد تقسیم بشه. نمیدونم باید چیکار کنم. شاید اصلا نباید کاری بکنم. شاید اصلا نباید حرفی بزنم. حتی نباید کتاب بخونم. فقط باید تکیه بزنم به گوشه تخت و چایی بخورم. احساس میکنم طعم خوشبختی رو دیگه مزه نمیکنم. احساس میکنم زیبایی رو هرگز نمیبینم. یا حداقل شاید به مرحله ای برسم که معنی اینها تغیر کنن برام. نمیخوام حدس و گمان بزنم. کاری از دستم برنمیاد. و نمیدونم باید چیکار کنم.