فکر کن مشتاقانه به یک جنگی میروی که واضح است در انتها چه چیزی رخ میدهد. تو، میبازی. و همه چیز را از دست میدهی. اما هنوز هم، میخواهی اسبت را زین کنی. این چه مرضیست؟
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی، نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود. ~بیست و پنجم اگوست 1983