هور

باشگاه. ازش متنفرم. جلسه اول بود و انقد پلانک زدم مردم.
اومدم کافه بغل. یه موهیتوی شیرین گرفتم. یه تابلو روی دیواره
یه باره، یه زن و مرد نشستن. یه مردیم اونور تنها نشسته. تو ذهنم همفری بوگات توی کازا بلانکاس. شایدم همفری بوگات توی داشتن و‌نداشتن.هرچی هست قشنگه.
اهنگای خوبیم دارن. همه دهه ۶۰ میلادی. حس خوبیه.
هوا گرمه. خیلی گرم. و من دیگه کلافگی و بلاتکلیفی رو با تمام وجودم ایگنور کردم. ریختمش زیر قالی. و منتظر نیستم ببینم چه پیش می اید. کارهای جانبی میکنم.
لیسانس دانشگاه شیراز تموم شد. خداحافظی هارو کردیم.رفتنیا رفتن و موندنیا موندن. هرکه بود خوش، هرکه نبود... چی بگم. خوش تر!
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان