وقتی سر من را بعد از دعوا در اغوش میگیری و میبوسی یادم میفتد که من ادم هایی که دوست دارم را همینقدر با لطافت میبوسم. وقتی در شهر غریبی راه میروی ارام ترب، و برگ های درختچه های کوچک کنارپیاده رو را موقع رفتن میکشی و میکنی و با خودت میبری. من هم، وقتی راه میروم و درختی میبینم، عاشقانه یک برگ را که شاید دم مردن باشد میچینم. در صد در صد مواقع تو با دیدن افراد جدیدی که اشناییت دوری دارند، لبخند میزنی و متواضع رفتار میکنی و انگار پسر خجالتی ای جای تورا میگیرد و من هم در بیست درصد موقعیت های مشابه، همینجور رفتار میکنم: صورتی و ابی کمرنگ، سبز چمنی و زرد نامحسوس زردالو های به سفیدی گراییده.
هراس دارم که در این چیزهای کوچک شبیه به توام. هراس دارم، با تک تک سلول های بدنم از اینکه به تو شباهتی دارم در وحشتم.میدانی دقیقا در ان لحظه ای که در بیابان گیر کرده ای، عزیزی از تو را دارند جلویت میکشند و کاری نمیتوانی بکنی و همزمان نیزه زهرالودی به پایت فرو رفته. شبیه تو بودن برای من مجسم همچین چیز ترسناکی است.
تقریبا هزار سال است که به دنیا امده ام و تا همین دو هفته پیش هم، منتظر بودم تو به من افتخار کنی. هر بار که لباس نویس میپوشم منتظرم تا تو بگویی قشنگ شده ای. هر بار که حقم را از کسی میگیرم، هر بار که بالغانه رفتار میکنم، هر بار که کار سختی انجام میدهم، منتظرم تا تو بگویی آفرین. یک آفرین با غرور و از ته دل. یک آفرینی که ته دلم را قرص کند.
کاری کرده بودی که احساس کنم از زن بودن من بیزاری، برای همین یک روز زمانی که ۲۱ سالم بود تمام قد ایستادم و به تو گفتم اگر از جنسیت من راضی نیستی فکر نکن دختر توام، مرا به چشم پسر خودت ببین! من هم هرکاری از دستم بر بیاید میکنم تا پسر خوبی باشم. این را در حالی گفتم که سالیان سال در تلاش بوده ام به هر طریقی ببینم تو به چشم یک ادم قابل به من نگاه میکنی.چه شب هایی که در ارزوی این، گریه نمیکنم.
میدانی از اینکه نیمی از عصاره وجودی ام در ابتدای خلقتم در رحم مادرم، متعلق به تو بوده مرا از خودم بیزار میسازد پدر. باعث میشود کلافه و سردرگم به پوست دستم نگاه کنم و بخواهم نداشته باشمش. باعث میشود احساس کنم دلیل خوبی برای کشتن خودم دارم چون از تو ساخته شده ام. اگر روزی به هر طریقی بفهمم تبدیل به تو گشته ام، خودم را نابود خواهم کرد. حتی تلاش نمیکنم خود را درست کنم، نه، خود را نابود خواهم کرد. کاشکی روشی میشناختم که میلیمتر به میلیمتر بدن را متلاشی میکرد.
برای اینکه در رویاهایم تورا بکشم نیازی نیست یک انسان ابر قدرت باشم که پولدار و با نفوذ است. نه، برای اینکه در رویاهایم تورا بکشم حتی اگر فرزند یک شیر فروش در انگلستان تازه صنعتی شده هم باشم کافیست. حتی اگر پیرمرد نابینای کفاشی باشم که سر تقاطع شلوغ پر رفت و امدی مغازه کوچکی دارد هم کافیست. حتی اگر یک دختر بچه باشم که با دوچرخه در خیابان خلاف جهت می اید و باعث میشود تو تمرکزت را از دست بدهی.
من از تو میترسم. وقتی خودت را بغل من میخوابانی و بابت کارهای بدت عذرخواهی میکنی مثل یک چوب خشک هستم که نمیتوانم هیچ احساساتی بروز دهم. وحشت، نگرانی و میل به فرار درونم زبانه میکشند. انگار سکته کرده ام و خودم خبر ندارم. و بعدش تو میروی... و یخم اب میشود.
به زودی ارتباطم را با تو قطع خواهم کرد.به کلی نمیشود، ولی همین مقدارش هم خوب است. احساس رضایت میکنم. احساس رهایی میکنم. همین که شاید چند ماهی یک بار تورا ببینم کافی است. همین که شاید ماهی یک بار تلفن صحبت کنیم عالیست. راضیم. بعد هم از خاکی که تو در ان بدنیا امدی و بزرگ شدی خواهم رفت. جوری خواهم رفت که انگار هرگز نبوده ام. و این، تنها نقطه عطف زندگی ام خواهد شد. فکر کردن بهش خوشحالم میکند. فکر کردن بهش شادم میسازد. کاشکی زودتر برسد ان روز. کاشکی.