بعد از ظهر افتابی با پیترچک

فرض کنید چیز1 رو برای اولین بار میخواید امتحان کنید. چیز مورد نظر کمی درد داره و شما نشستید تا نوبتتون برسه.

در عین حال،

فرض کنید چیز2 رو برای چندمین بار میخواید امتحان کنید. چیز 2 دردش به نسبت تجربه اطرافیان یا اطلاعات اماری از چیز 1 بیشتره.

چیز 1 برای شما غریبه ولی چیز 2 دردش رو شناختید و زهرش رو چشیدید و از همه چیز بدتر بوده.

شما باشید کدوم رو انتخاب میکنید؟

من چیز 1 رو انتخاب نمیکنم. چون چیز 1 رو نمیشناسم و این ناشناختگی اینکه نمیدونم چی در انتظارمه و قراره توقع سوراخ کردن، سوختن، خفه شدن یا بریدن ،همه و همه رو باهم داشته باشم اون مسئله رو برام دردناک تر میکنه. اینکه جنس درد ها یکسان باشه اما جایگاهی که قراره درد بهش وارد بشه متفاوته مسئله رو برام دردناک تر میکنه. چون تجربه ای وجود نداره، مثلا، من ترجیح میدم چشمامو باز بزارم و از روی تیغ رد بشم تا اینکه چشمامو ببندم و از روی تیغ رد بشم. در حالت دوم تیغ رو نمیبینم از اول هم فرض کنیم بهم گفته نشده، دیدن یا ندیدن فرقی در نتیجه عمل صورت نمیده اما در روند، چرا.

برای مزوسفر

دوست عزیزم.

حقیقتا من تورو نمیشناسم. یا حداقل اونی که من میشناسم اونی نیست که بقیه میشناسند یا اونی نیست که واقعا هستی.

اهمیتی نداره.

شاید اصلا این حجم از دلبستگی و صمیمیت من با تو به همین دلیل است.که تو رو از اونچه واقعا هستی جدا کردم و انگارکه برای یک شخصیت خیالی مینویسم: انقدر راحت و ابراز گرانه.

چند روز پیش داشتم به اسکوانچی میگفتم که اگر neverland ای وجود داشته باشه احتمالا تو (مزوسفر) پیش از اینکه برسم اونجا هستی. انقدر قدیمی و جدا نشدنی از فانتزی و به عنوان یک برادر که نه، اما دوست ارشد، وقتی رسیدم من رو راهنمایی میکنی. غارها رو بهم نشون میدی، پرواز کردن رو یادم میدی و بعدشم میری توی خونه درختیت و کتابتو میخونی. 

وقتی با شازده کوچولو دوست بودم فکر میکردم میتونم با دل بستن به شخصیتی که ازش میشناسم، باهاش کنار بیام. اما شخصیت واقعی ای که داشت همش سایه مینداخت و من نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و شازده کوچولو ببینمش. این پاکی و معرفت لعنتی هی خراب میشد.

زخمی کننده بود ولی بعدش یاد گرفتم شازده کوچولو رو واقعی ببینم و واقعی قبول کنم. و کردم و الان از دوست بودن باهاش هم خوشحالم. اما اون دیگه شازده کوچولو نیست. و شازده کوچولو انقدر داخلش کمرنگه که من نمیبینمش. شایدم کمرنگه چون من قبلا در اوج نزدیکی، شن داغی رو دیده بودم که افتاب مثل ستاره ها درخشانش کرده بود و فکر میکردم ستارست. با چرخش افتاب اون فقط شن داغ و نرم و زیبای لب دریا بود.

کم کم دیگرانو هم اینجوری شناختم و دارم میشناسم. زشتی و قشنگی در کنار هم دیگه، پذیرفتن و ادامه دادن. هرچند شازده کوچولو بودن، اسکوانچی بودن و ایمپاستر بودن، شیخ بودن و سبز ابی کبود بودن، ایشیزاکی بودن و هلو بودن و میناتان بودن و سیب گلاب تپل بودن و نانی بودن و مزوسفر بودن، مساوی با زیبا بودن و بی نقص بودن نیست که بگم من "خوب" شمارو دیدم.نه. بحث دوباره شناسی و بازشناخت فقط جا دادن این قطعه های رنگی در متن حقیقی زندگیه.

یخ شکن:دنیای خون های سرخ و گرم

"در کتاب داستان برج تاریک استفن کینگ مقدمه ای وجود دارد که اگر تازه به این جمع پیوسته اید صرفا به ان علاقه دارم و دارم میخوانمش و چیز مهمی نیست : در نوزده سالگی می گویی، مواظب باش دنیا، من تی ان تی میکشم و دینامیت میخورم، پس بهتره بدونی به نفعته از سر رام بری کنار، چون استیو داره میاد. نوزده سالگی سن خودخواهی است. در ان سن سرشار از ارزو و بلند پروازی بودم.ماشین تحریری داشتم که ان را از خانه ای به خانه دیگر میبردم و همیشه سیگار در جیبم و لبخند بر لبم بود. توافق با افراد مسن برایم دور از ذهن بود.مثل قهرمان شعر "باب سگر" خوش بینی و قدرتی بی کران را در خودم احساس میکردم؛ جیب هایم خالی اما سرم پر از داستان هایی که میخواستم بنویسم. شاید حالا این افکار چرند به نظر برسند، اما ان روزها شگفت انگیز و زیبا بودند. میخواستم حمایت خوانندگان داستان هایم را به دست اورم.فریبشان دهم، به ذهنشان نفوذ کنم و با داستان هایم تا ابد تغیرشان دهم. احساس میکردم می توانم تمام این کارها را انجام دهم. اصلا به دنیا امده ام  تا این کار هارا انجام دهم. خیلی مغرور بودم، مگر نه؟ کم یا زیاد؟ به هر حال، بابتش عذرخواهی نمیکنم."

مزوسفر ویدویی از خودش در اینستاگرام گذاشته بود و داشت کتاب مورد علاقه اش را میخواند. جمله اول، جمله خودش است. هر چند دقیقه یک بار این جمله را تکرار میکرد  نگاهی به دوربین می انداخت. با صدای نازکی که در کله پر و جوان اش جا نمیشد. صورت کوچک و لاغرش با خواندن هر جمله تکان میخورد.

گم شده بودم. در بین کلمات استفن کینگ که از لب های او بیرون می امد. 6 دقیقه و 20 و چند ثانیه استیفن کینگ روی مخم یورتمه می میرفت. مغزم هم مثل یک شتر لوک مست که هوای بهار بهش خورده با اسب رم کرده استیفن میجنگید. اسب میدوید، لوک مست تازه به 20 ساله رسیده جفتک می انداخت و می اندازد. به سلول های خاکستری  که فشار می اوردند دوپامین شُره میکرد روی زمین. پرتقال موقع چلوندن در دست بچه.

ذوق کرده بودم. چشم های روشن و براق مزوسفر میخواند:

دو دقیقه سکوت

اسم دوره ما در تاریخ ثبت میشود. در تاریخی که مختص کشور های دور افتاده یا مستعمره یا ابر قدرت نیست. بعدی از  تاریخ که به همه به یک چشم نگاه میکند چونان که مرگ از شکاف تابوت. چونان بیماری بی رحم خارج شده از پوست متعفن انسان، خبرش به دیگران میرسد.

دوره ای که میل به زندگی دو شقه شد. شقه اول کسانی بودند که برای زندگی به عادات جدید به هرحال خو گرفتند و یاد گرفتند چقدر بقا به تغیرات وابسته است.

شقه دوم کسانی بودند که برای زندگی به عادات جدید گردن نگذاشتند و رویشان طغیان در برابر همه چیز و در نهایت ناقص الخلقه تر کردن این محیط جدید بود."تر" به این دلیل که  به تنهایی توانایی خراب کردن نرم جدید را نداشتند، وابستگی هایشان را شقه اول تامین میکرد، یعنی کار و حضور در جامعه، و در ادامه شقه دوم به رادیکالی ترین شکل ممکن مدل زندگی سابق را به اجرا در می اورد.

اگر کسی از این دسته زنده باقی بماند احتمالا پرونده چند قتل کرونایی وبال گردنش است. فکر میکرد دارد به همانچیزی که عادت کرده بود ادامه میدهد دریغ از یک پلک زدن در دنیای واقعی: ما چیزی که فکر میکردیم بودیم، دیگر نبودیم.

انتخاب واحد

انتخاب واحد و ترم تابستون دوتا از قشنگ ترین رخداد های هر ترم و هر سال دانشگاه هستن برام.چرا؟ :

تجسم ارزوهای بر فنا رفته درس خوندن توی هاگوارتز.

وقتی نگاه به کلاس های فوق العاده شلوغ و در معرض ترکیدن ترم تابستون میکنم از شد ذوق زبونم بر میاد. مثل سرسرا هاییه که جی کی رولینگ روزای امتحان توصیف میکنه. شلوغ و درهم.هرکس با یکی حرف میزنه، یکی داره با یکی دیگه شوخی میکنه، یکی کلاس جدید رو میپرسه، یکی منبع استاد رو، سر فصل ها، نمره حضور غیاب، یکی داره به یکی دیگه پرخاش میکنه و چند نفرم احتمالا دارن باهم کل کل میکنن که انقدر پیاماشون کوتاه و سریع و کوبندست.

بعد من با لبخند گشاد گم میشم بینشون، یاد خنکی پاییز بازار وکیل میفتم و همینجوری نگاه میکنم به پیاما، حرفا، داد زدنای استاد و جزوه ای که دارم مینویسم.

به این فکر میکنم که این تازه مجازیشه. اگر واقعی بود چه احساسی داشتم؟ مسلما تعداد به این مقدار نمیرسید، و مسلما گرمای تش شیراز مغزمو ذوب میکرد. همین که حضوری بودن ترم تابستون مساوی با خلوت بودنشه دیگه مزه هاگوارتز نمیده. من به جاش سعی میکنم همین کودکانگی ای که توی مجازی بودنش هست رو بیارم تو رویای به واقعیت نپیوسته و ازش لذت ببرم.

چقدر با کلاس های مجازی گره خوردم. قبلا فکر میکردم زندگیم مجموعه ای از باکس های کوچیک و بزرگ پشت وانت نیسان ابی ایه که اسمش هست: زندگی ریحانه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان