مریم مقدس در میلان

فقط کافیست باد بوزد،باد گرم شرجی اطرافم را پر کند و در اغوش بکشد تمام اجرهای خانه مان را تا ایمان بیاورم به تو باری دیگر.ایمان به رویدنت در لابلای کاشی‌های خانه در کالبد یک شاخه سبز.تصویرت در اسمان سنت پیتر،در کیف خانم تماشاچیِ گنبد اهنین واتیکان.در شیرینی اب‌نباتِ بوفه مدرسه‌ایی با مختصات جنوبی‌ترین نقطه شهر در سلول‌های مغزم است.

اینقدر جاری هستی که بی تو نفس نتوان کشیدن.مدیون ملکول‌های هوایت‌ام،در یانکی سیتیِ نیویورک میان اختلاف طبقاتیِ غیر قابل نفوذ.در فقرِ کارتل‌های کلمبیایی از شعور اینکه"مواد نکشیم!کسی را نکشیم!پلیس ها از هدیه‌های رشوه‌ایی خسته شده اند!".اه از دروغ فاحش.کسی میگفت:اگر معجزه تو فقر و رنج و درد است...متاسفم باید بگویم زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتم!".

چند قدم بالاتر از میلان،در زیرزمینی ترین طبقه‌های واشنگتن پست نامه ایی به دستم رسید.پاکت نامه را باز کردم،تمبر نداشت.داخل ان چیزی نبود.کسی روی جلداش با خودکار بیک نوشته بود:حتی دلم نمیخواهد برگه سفیدی را حرام کنم!

کمی دستهایم را روی پیشانی و شانه راست و چپ تکان دادم تا مثلث شود و تثلیثم را بگویم که به ناگاه ستون‌های کلیسای جامع سانتاماریا از جلویم رد شدند.مثل موم که از سرما یخ میبندد_انگار که بنیادی ترین ذراتش یکدیگر را بغل میکنند_ایستاده بودند کنار نیمکت‌های چوبی و شیشه‌های رنگی.مریم.پشت کدام ستونی؟زیر کدام نیمکت داری با دنیا قایم باشک بازی میکنی؟بیا بیرون!مسیح تو منتظر است!بیا و در الیانتس برایم اواز بخوان سقفش را پوشیده کرده‌ام تا اگر ابر‌ها گریه‌شان گرفت خیس نشوی!

مریم!از کرانه خلیج مکزیک با تو حرف میزنم.مریم از دریای عمان صدایت کردم .نه مریم!من در پیوند زیتون های لبنانم!بس است این سکوت.بس است این خاموشی.از حیاطِ خانه قلبم بیرون بیا!جانم را بگیر و قلبم را بدر و فدایم کن،خاکم کن "ای گرجس گرجیا،خاتون ایالت جرجیا" بیا که روی دلار به ریا نوشته ایم"خدارا باور داریم!"

که بیتابانه منتظرت هستیم...

الههم عجل لولیک الفرج_حضرت مهدی (ع)_

+عکس ها را ببینید.

+معرفی:وبلاگ زیگفرید را بخوانید! متن هایش قشنگ است.

+بشنویم اهنگی از hozier;take me to church اهنگ

+عکس پائین صفحه از ابراهیم بالابان است.نقاش ترکیه‌ایی مرحوم که دیروز فوت کرده.

+سنت پیتر/کارتل کلمبیایی/خودکار بیک/کلیسای جامع سانتاماریا/ورزشگاه الیانتس باشگاه مخصوص یونتووس/خلیج مکزیک/زیتون لبنان/

۱۰

کلاس ریاضی_اهداف و امیال!چراها و چطورها

به نام خدایی که در این نزدیکیست...

تو پست قبلی درمورد خودم گفتم.که دقیقا چرا و چگونه اینگونه شد.این جذب مغناطیسی این کشش از کجا شروع شد.و الان میخوام دلایل منظم شده و اصلی رو بگم که تقریبا همه باهاش درگیر بودیم.خیلی زیاد.اللخصوص کسایی که این درسو خوندن و دانش اموز نیستن و حتی در مقاطع بالا تر مثل فوق لیسانس و دکترا هم باهاش سرو کله زدن.اما هنوز هم درگیرن:

1)کسانی هستند که درس میخوانند و درس میدهند اما دچار تضادِ "چرا اینکار را میکنیم" هستند.کسانی که درس میخوانند معتقدندکه قربانی یک کلیشه کلاسیک همیشگی شدند که از ازل تا ابد جریان داشته است و راهی به جز گردن نهادن ندارند.کسانی که درس میدهند در اکثر مواقع با دانش اموز/جو همراستا میشوند و از وضعیت موجود مینالند و میگویند:"والا ماهم گرفتار شدیم.خودمونم میدونیم این چرتو پرتا به درد زندگی نمیخوره"

2)مسائل اعتقادی به شدت در جامعه کمرنگ شده اند.در گروه سنی خودم و هم سن و سالانم که حرفش نگفتنیست.نسل قدیمی تر هم ریشه اش را دارد از دست میدهد.باید اعتقادات را علمی کرد.دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست.دین را نمیشود با کتاب دینی درس داد.

3)ما نیازمند هدفیم.منظور از ما منِ دانش اموز جماعت است.منی که قرار است در این نظام 12 ساله جان بکنم.و در اخر زندگیم در 4 ساعت ازمون کنکور خلاصه شود.من باید به جایی وصل باشم تا تحمل کنم.من باید به یقین برسم که اینها فقط برای نمره نبوده.من نباید پوچانه برای کارنامه تلاش کنم.غیر ممکن است که این چیزهای عجیبی که در دبیرستان یاد گرفتم برای امتحان نهایی بوده باشند.

برای شروع اصل اول را میپذیریم:ما خلق شده ایم.تمام شدو رفت.اینکه چرا/چگونه/ در بحث ما نمیگنجد.

به اطراف خود نگاه کنید.چه میبینید؟ادم هایی که میروند و می ایند.یک عده در حال غذا خوردند.یکی اب میخورد.یکی پتویش را برداشته و میرود که بخوابد.کسی سرش در گوشی است.و یکی دارد مثل من پستی در وبلاگ منتشر میکند.چه چیز شما و ان هارا احاطه کرده و دربر گرفته؟هوا.خورشید.ستاره.و شما مدام با همدیگر در تعاملید.جزو لاینفک زندگی یک دیگرید.پس برای اینکه بتوانید زندگی کنید!باید نسبت به محیط پیرامون خود علم داشته باشید.برای اینکه اسیب نبینید!بحث از اسیب شد یک مثال بزنم تا بهتر جا بیفتد: بچه ایی را در نظر بگیرید که تازه چهار دست و پا راه میرود.چه میداند که غذایش داغ است و مادر باید ان را "فوت" کند تا خنک شود و بعد بخورد.وقتی غذا را داغ میخورد میسوزد و گریه میکند.همین بچه بزرگ میشود و میفهمد که:قرار است بعد از خنک شدن سوپ را بخورم.او بعد ها خواهد فهمید که این خنک شدن همان هم دمایی غذا با دمای اتاق است (که در شیمی خوانده.).به حدی که سلول های چشایی روی زبانش نسوزد و بتواند با سلام و صلوات غذا را نوش جان کند(در زیست میخواند).نتیجه: من برای زندگی در این جهان باید یک سری چیز بدانم.من بروشوری دارم برای زندگی کردن که هرانچه نیاز من است در ان نهفته.زنده ماندن ساده ترین دلیلی است که یک انسان را به دانستن علم وا میدارد.

خداوند این دنیا را مثل یک تابع افریده است.در پست های بعد خواهیم گفت تابع چیست.اما الان بیان ساده ان را داشته باشید:وقتی به شما میگویند ایرانی یعنی چه؟یعنی شما ملیت ایرانی دارید.شما _در حالت عادی و نرمال_ رنگ چشم و پوست ایرانی جماعت،گفتار انها و عقاید انها را دارید.کشور شما جمهوری اسلامی است.پس در دایره ی قوانین شما چیز های اسلامی و چیزهای جمهوری پسندانه قرار خواهند داشت.شما این هارا قبول میکنید.شما تابع قوانینید.پس شما به عنوان یک ایرانی در تابع این کشور صدق میکنید و قرار میگیرید.شما قانون را رعایت میکنید در نتیجه ان تشویق میشوید(جریمه نمیشوید مثلا).هر کار شما یک بازخوردی خواهد داشت متناسب با کار شما.منظور از تناسب چیست: یک ابمیوه گیری را تصور کنید.اگر شما یک کیلو طالبی در ان بریزید قطعا دو اتفاق می افتد1)شما اب طالبی خواهید داشت نه اب سیب2)شما یک استکان اب طالبی نخواهید داشت بلکه یک پارچ یا بیشتر.بحث تناسب قسمت 2 است.

اما این تابع را خداوند افریده.با چیزهای معمولی فرق  خواهد داشت.کمی کمتر نگران باشید پس.خدا به شدت مهربان تر از انسان است.و این دنیا را بر اساس عمل و عکس العمل افریده است.در پستی به ان نیز اشاره خواهم کرد.هرکاری که میکنید جوابش را در این دنیا و ان دنیا خواهید گرفت.وَ اللهُ سَرِیعُ الْحِسابِ.ایه ی قرانی داریم که:مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلَا یُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَ.خدا معجزه میکند جادو میکند در هم میریزد و میسازد.

خلاصه که:

جهان خلقت با این علوم خلق شده اند.

برای اینکه بخواهیم زندگی کنیم و به خود اسیب نرسانیم باید بدانیم که جریان چیست.

پی نوشت:مرسی که خوندین.میدونم زیاد بود.ولی واقعا کاری از دستم بر نمیومد): حتمن بگین لحن بیان چطوره میتونین باش ارتباط برقرار کنین یا نه.از چیا کم کنم.به چیا اضافه کنم.تا روز به روز بهتر بشه.موافقین که هفته نامه بشه یا نه.عکس هم زیاد گذاشتم چون یه استادی میگفت ذهن ما یعنی تصویر.

مبحث بعدی :اعداد،مجموعه ها!

گوش بدیم به eminm_love your self اهنگ

۱۵

قهوه داغ تو کالیفرنیا

من همیشه نیمه راه به خودم می ایم.وقتی دقیقا یک کوچه به بازگشت باز است.و راه جلو سرسبزتر از همیشه،افتابی تر و اغوا کننده تر شده.زمانی که 30 درصد به اتمام اکسیژن مغزی ام مانده از خواب میپرم.و یک مدت کوتاه فکر میکنم که چه اتفاقی افتاد که این اتفاق افتاد.خیلی کم فکر میکنم.همیشه به اتفاقات زندگی ام کم فکر کرده ام.هیچوقت چیزی مرا نکشانده به خیره شدن به دیوار.کم پیش می اید رفتار ادمی را بعد از اتمام یک کار مورد برسی قرار بدم.هر حسی که از پشت دیوار فکرش به چشمم میخورد بازخوردم از ان ادم در همان لحظه است.وقت بار دیگر برحسب اتفاق ان ادم را ببینم منتظر واکنش جدیدی ام.وقتی توانستم حدس بزنم.وقتی  تحت کنترلم در امد دیگر تمام است.مرا به خیر و اورا به سلامت.

تمام دوستی هایم اینگونه تمام شد.دقیقا در نقطه اوج.همیشه تابعی بوده صعودی و بعد ترمز.قطع شدن.روی این عکس کیلیک کنید.همینگونه ام من.و ان گردالی قرمز که میبینید اتمام ان دوستیست.دیدید؟همش صعود بود و رو به بالا.حتی یک چین خوردگی هم روی خط وجود ندارد.همینطوری عین طناب که از سقف اویزانش کرده باشند.صراط مستقیم ان دنیا.

فکرش را بکنید که در یک جمع چند نفر تشنه به خون من،منتظر جواب و دنبال رویِ توجیهات و انکاراتم مدام از حرف ها و رفتارهایم طور دیگر برداشت میکنند.عکس العمل های چپکی ام را راستکی میگیرند.و پرونده سنگین مرا سنگین تر میکنند.خدا هم کم نمی اورد.نگران نباشید.پوست مرا کنده است.توقع ندارم کسی بامن خداحافظی بکند.فقط بنویسند در جایی که "او" گفت: اخر کارم بسم الله بگویید.چون ما مثل پرنده مردنی نیستیم.و حالا حالا مانده است.هاهاها!+علامت همیشگیم.

دست خودم نیست که نمیتوانم "چیزی را که اهلی کرده ام"را نگهدارم.همیشه ته تفکراتم تنها ام.یک کوله پشتی.خودکار بیک.لیوانِ سفیدی که رفیق من و چایی ام است.شلوار لی گشاد.مانتوی گشاد ترِ راحتی.کتاب حافظ و صحیفه سجادیه و عطر جیبی پنج تومنی سفید.و صد البته جاده.همین.من حتی نسبت به علایقم هم بی مسئولیتم.سخت میتوانم چیزی مشترک پیدا کنم با همسن و سالانم.خیلی سخت.شاید اگر 6 سال پیش بود میتوانستم مغزشان را با هرچیزی که الان به ان "مد" یا "افکار لاکچریانه" میگویند بخورم.اما تاریخ انقضای "آنم"خیلی وقت است سرامده.دل مشنگی خنده های بلند گریه های کمرنگ و بیخیالی را در پیش گرفتم.توی بی تعهدی و "عین خیالم نبودن" باز هم خوش درخشیدم.و چقدر کم بودند کسانی که مرا میشناختند یا جدی میگرفتند.

خلاصه که.روزی از کالیفرنیا برایتان پیام خواهم گذاشت.با یک قهوه داغ.کمی در لوس انجلس.در خیابان pacific در کافه "ارتباط"D: یا همون conection

منوی خوبی داره فضایشم عالیه دوستان.خیلی خیلی خیلی. پنجره زیاد داره.اینم یه سری عکس از داخلش.عکس عکس 

خوش بگذره.مرسی گوگل مپ.

گوشی هم فرا دهیم به all the good girls go_billie  اهنگ

۱۰

کلاس ریاضی!(این یک پست ازمایشی نیست دیگر)

امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:

اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.

دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟

ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا باید ریاضی بخونم.

دری رو به دنیایی که دارم توش زندگی میکنم باز کرد.من رو نشوند روی صندلی، علم خالص و سلیس خدا رو نوشت پای تخته.دیگه از اون جا تکون نخوردم.از اون موقع به بعد ریاضی حرمتی پیدا کرد که شکوندنش گناهه برای من.

سوم!اینارو میگم چون به قول دکتر سین میخوام بعدا برگردم و به همه این‌ها نگاهی بکنم بس عمیق و موشکافانه.

پی‌نوشت خودش شد متن(:

سعی میکنم از کوچکترین مفاهیم شروع کنم.هرچقدرش که در حد علم دبیرستانیم هست رو بگم.با دنیای واقعی پیوندش بزنم.و با عرض پوزش خدمت دوستان ناباور/نهیلیسم/اتئیسم با قرآن بیامیزمش.

به امید روزی که هیچ بچه‌ایی نگه من چرا دارم ریاضی میخونم.

+مرسی از حریر واسه نیم‌فاصله.سعی کردم رعایت کنم!

11:15:11

۲۱

خدایِ کیفیت

نمیدونم تاحالا سعی کردین دنبال فیلم کیفیت 230 برگردین یا نه.ولی من گشتم.و در کمال تعجب دیدم برای اینکه با این کیفیت به شدت پائین بخوام فیلم دانلود کنم باید هزارتومنم بریزم به حساب یارو(: نمیدونم با خودش چی فکرکرده بود!اخه اگه برای 10 قسمت سریال پاپ جوان (young pope) قراره باشه 10 تومن پیاده شم خب میرم یه بسته ایرانسل میخرم با 720 دان میکنم!

# به فکر بی اینترنت ها باشیم

۶
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان