انسان موجی

امروز حوالی گوشه سمت راست اتاق نشستم.تقریبا بر قبله عمود هستم.در حال لمباندن کلمات زیر باد کولر پنجره ای.

دوستان،عزیزان، همراهان همیشگی من که امروز من رو میخونید.چه نقطه امنی هست اینجا! اینجا شیب داشتن ممنوع است.اینجا همان سوراخیست که تابع را ناپیویسته کرده.همانجایی که اولین بار "هابیت" ارباب حلقه ها جا خوش کرده بود.اینجا وبلاگ من است.و هیچوقت اینجا مستاجر نبوده ام.

چه نقطه امنی هست اینجا! اینجا دقیقا مثل تصویر دورادور مرکز یک دو قطبی الکتریکیست.از دور،از فواصلی که چشم هیچکس نمیبیند،دوقطبی مانند یک دایره نور میدهد.درگیر الکترون استدرگیر بارهای مثبت و منفیست و یک مرکز درونی دارد.که هیچکس ان را نمیبیند.نقطه اثر روی تک تک سلول های شما اما، از همین مرکز کوچک است.

چه نقطه امنی است اینجا.

من امروز که مینویسم، در اوایل ترم 3 فیزیک ام و سخت دلتنگ تابستان سال کنکور که خشتکم روی چهارچوب وبلاگ در حال خشک شدن بود.و خودم لخت و پابرهنه، بین موضوعات مختلف در حال شنا کردن. و چه نقطه امنی است اینجا که اولین بار تجربه عاشق شدن را در پیش نویس های وبلاگم ذخیره کرده ام.

امروز اگر من را میبینید.به خدایی که باور دارید،باور کنید که فکرم یک لحظه این مکان را فراموش نکرده.این منوی دست راست را.که نوشته است"انتشار". گزینه مالکیت معنوی.منوی دست چپم.که زیر موضوعاتی دارد خالی از حیات.

چه خوب است اینجا به یاد چارلی و مارچلو(محمد،ممنونم) و میرزا و سعید شکولاگ(عزیز با معرفت.عزیز با معرفت.عزیز با معرفت) و کلمنتاین(احتمالا بازهم اشتباه گفتم) و زیگفرید(که گفت حتی اگر مطلب ننویسم بازم بستگی دارد چه کسی به من فکر میکند و فکر کردن به من در بند نوشتن مطلب نیست)

اما امروز اینجام.تا بگم مغزم در حال فیوز پروندن است.به هر مسئله فیزیک بارها فکر میکند.هر گذاری را برسی میکنم.هر اتفاقی را میسنجم.هر مفهومی را میبلعم و نتیجه اینها داغ شدن مغزم است.

چه نقطه امنی است اینجا برای من محتاط شده.

برای شما چطور؟

۸

دیگ حلیم

مامبزرگ تلفن رو قطع کرد.

_امسال دو کیلو میزاریم. پسرِ حاجی حاجتش رو گرفته ، قرار شده پونصد تومن بزاره برای حلیم.به معصومه گفتم 150 بده بقیش رو بزاره برای فقرا. یکی رو میشناسن تو ...

به این زن ، که 35 سال نذر زنده موندن پسرش رو هر شب عاشورا ادا میکنه نگاه میکنم که چطور با لحجه عربی کلمه های فارسی رو به زور ، جا میده توی حرف هاش. توی دیگ های کوچیک و بزرگ. یادگار دهه شصت شمسی وقتی حسین رو به مقدساتش قسم میدادند که اقا!یه کاری کن! 

_یکی رو میشناسن تو روستا. حسن غذاهاشون رو برد؟ ها یا نه؟ زنگ زدم بهش جوابم ....

یادم میاد دهه هشتاد طبق معمولِ حال حاضر، مستاجر بودیم، فامیل صاحب خونه "رحیمی" بود. خونه رحیمی حیاط بزرگی داشت. اصطلاحا، "دوری"*.زیاد بودیم.من بودم.عمو هام،عمه هام،شوهر عمه هام، پدر بزرگم و مادر بزرگم و پدر مجردم و چند نفر دیگر. آه در بساط نداشتیم اما دم محرم، شده در حد کاسه روهی* حلیم به بار بود. شوهر عمه ام تا صبح توی سه چهار دیگ کوچیک یک کیلویی کفگیر میچرخوند.دین و مذهب رو که مثل معجون در حلقش کرده بودند تف کرده بود بیرون.اما حسین؟! بحثش جداست.

_زنگ زدم بهش جوابم نداد.نمیدونم چشه.این حسن.نمیدونم.کی میخواد درست شه،اخه کی پولشو از دست نمیده؟کی باباش نمیمیره؟.حسن..آخ حسن.

توی تلگرام یک دنجی هست که ملت ریختند و موسی صدر میخونند.من نیز هم.کتاب "سفر شهادت" با واقعه کربلا اغاز شده.با حسینی که خروج کرد.کسی که در 125 روز پناه اوردن به مکه ترور نشد و در کرب و بلا از لای دو انگشتش واقعیت رو اسپویل کرد.

سخت ترین راه برای بیان واقعه کربلا،بیان واقعه کربلاست. 

حسین مثل عدد ثابت روی کسر میمونه.مثل "یک ایکسُم".نشسته،تنها، روی یک دنیا مجهولات. روی تابعی که با زمان در حال تغیره.یک روز x یزیده.یک روز معمر قذافی.یک روز صدام.یک روز هیتلر.یک روز استالین. شاید من، شاید شما.اما حسین همیشه خودشه، نشسته روی زینِ خطِ کسری و همه اینها رو خم کرده زیر خودش. همه زیر "خروج" حسین درمونده اند...

وقتی دیگ رو هم میزدیم و نیت میکردیم و یکی برای مجرد ها دعا میکرد.یکی برای کرونا.ابراهیم میگفت خدایا یه هزار دلار پول قل قل کن برسون دستم.الهام برای بابابزرگم دعا میکرد با حوری ها ملق بزند و حرص مامبزرگم رو در میورد.یکی برای دوست پسرش و یکی برای طلاق خواهرش.

بیشتر از بقیه پای دیگ بودم.نمیدونم چرا به دلم افتاد که بعد از مامبزرگ، من باید این نذر رو ادا کنم. برای همین ثبات خواستم.برای تک تک عزیزانم که قسمتی از زندگی من بودند دعا کردم.برای بهروز و پارمیس.برای میکاییل و محمد و کیمیا و بهناز و چند نفر دیگر.الان که فکر میکنم، و چند نفر دیگر هم.

امشب یک جور دیگر احساس تنهایی میکنم.یک جور خاص دیگر. همه داخل جمع بودند اما من زیر نور چراغ،دم در.همون جای همیشگی موقع نوشتن.

________________

خانه دوری: خونه ای که یک حیاط وسطش داره و اتاق های از هم جدا دور تا دور حیاط.

روهی: یک نوع فلز الیاژ.

پ.ن: قالب سایت همونجوری از پارسال مونده تا الان.همون پرچمی که سمت چپ وبلاگ اویزونه.حسین جنس غمش فرق میکند.

یک روضه ای هم هست از باسم کربلایی، با زیر نویس فارسی هم پیداش میکنین.اسمشم بلد نیستم.یه تیکشو مینویسم: یابو فاضل،طیحت ایدک مو وکتها. (ترجمه: ابلفضل، افتادن دست هات حالا موقعش نبود...)

ماچ عمیق و طولانی( کامنت های پست قبل جا موندن.جواب میدم.در گیر پاس کردن ریاضی 2 بودم)

عکس : http://uupload.ir/files/0vdj_img_20200830_023228_923.jpg

۲

بازگشت

4 هفته پیش لپ تاپ خریدم.جریان دزده شدن لپ تاپمو گفتم؟یادم نمیاد.بعدا میگم.
یکی از کارهایی که بعد از خریدنش کردم این بود:
با ترس و لرز،اینرنت رو کانکت کردم، چندین شب کلنجار رفتم و در اخر تایپ کردم : physicsgod.blog.ir
اینتر رو زدم و وارد شدم.مثل زمانی که اولین بار نارنیا رو خوندم.وارد کمد خاک گرفتم شدم و از درونش به دنیایی قدیمی و پر از خاطرات تلپورتیدم خودم را!
کامنت هارو مرور کردم.دوستانی که برام پیام خصوصی داده بودن.چند نفری که اصلا فکرشم نمیکردم من رو به خاطر داشته باشند یا صفحه ام رو دنبال کنند.
خلاصه، خیلی احساس عجیبی داشت.
امروز بعد از مدت ها مینویسم.تک تک کلماتی که روی صفحه میبینید برای من یاد اور تابستون گرم سال 98 رو داره که دم در هال پذیرایی خونمون مینشستم رو به حیاط و شروع میکردم وبلاگ نویسی.
چراغ یه سری از بچه ها پیش روم روشنه.
سلام.
من اومدم.
۱۸

اِند_گیم(یک ترم فیزیک)

توی کافینت دانشگاه نشستم و منتظرم گوشیم شارز بشه و لاهیتا اسممونو صدا بزنه تا برم غذاهارو بگیرم،بعدش سوار ماشین بشیم برم یه سفر نصف روزه یاسوج و برگردم.الان که دارم اینو مینویسم،شکمم غارو قور میکنه و مغزم هم همینطور.امروز واقعا نشستم و فکر کردم.به یک ترم فیزیک.به حرفای چارلی که شب کنکور گفت منتطر یک ترم فیزیک توام هستم که بنویسیش.خب،خانم ها و اقایان یک ترم فیزیک اینجانب تموم شد.و بنده زیر فشار امتحانا فکر نمیکنم مغزم باکره مونده باشه.چون مریم مقدس نیستم که بدون ارتباط بر قرار کردن و دست و پنجه نرم کردن با انواع روش های نا امیدی و سردرگمی بتونم تهش به نتیجه گیریای فلسفی ای برسم که نیاز بوده قبلا بهشون فکر کنم.

یک روش پیشه کردم توی این ترم و اونم بی ریشه بودن بوده.فکر میکردم بی ریشگی بی تعلقی و بی اهمیتی سه واژه هم معنی هستند که هر جا دلت میخواست واژه تکرای به کار نبری میتونی ازشون استفاده کنی.ولی امروز که داشتم بعد امتحان درخشان فیزیک از پردیس علوم تا دانشگاه رو پیاده میومدم ،به این نتیجه رسیدم که یکی از مشکلاتی که نگذاشت اون چیزی که باید باشم،باشم همین بوده و این رو هم خودم خواسته بودم و بهشم افتخار میکردم!مینشستم نمرات پاسیمو میدیدم،کویزای نصفه و نیممو میددم!افتضاح بودنمو میدیدم و با بقیه میخندیدم و میگفتم پاس شدیم رفت!این یعنی بی ریشگی!ایول!بهترین روش زندگی!

ولی واقعا اینطور نیست.من تازه به تفاوت این ها باهم رسیدم.شاید برای خیلیا این یه چیز بدیهی باشه و اصلا اثباتش مسخره به نظر بیاد،ولی خب... من دیر فهمیدم.شایدم به موقع!

یک چیز دیگه که یاد گرفتم،پذیرفتن ادم ها بود بدون اینکه بخوای خودت رو ازشون جدا کنی و بزاریشون کنار.و این رو فاطمه بهم فهموند.فاطمه با چشم های صادق.(به قول بهروز)فاطمه با نرمی و لطفات و موهبت الهی.که از گفتنش معذروم.فقط نشون به اون نشون که گفت "شالگردن راه راه داره" و داشت.فاطمه ایی که اگر اونشب تا صبح باهاش حرف نمیزدم،یه عوضی به تمام معنا میشدم.شاید فکر کنین این حرفا کلیشس ولی یک چیز دیگه هم که یاد گرفتم این بوده که کلیشه هارو باید "شد".اونوقت میفهمی چقدر عمیقن.فاطمه بهم گفت که خودم باشم مهربون باشم ابراز کنم اون چیزی رو که هستم و حرف بزنم و ابایی از این نداشته باشم که بقیه فکر کنن ضعیفم.سارا هم همینو بهم گفت سارا هم کسی بود که من ازش چیز یاد گرفتم ولی اینجا فقط یه نقل قول از خودمون میارم:

مهربون بودن ضعف نیست من خودم پذیرفتم که اینطوری باشم مهربون باشم!و عواقبشم پذیرفتم ضربه هاشم پذیرفتم.

-خوش به حالت سارا،تو و بابات از من 10 15 سال جلوترین.

زر نزن عوضی حرف مقت نزن

-جدی میگم!من تازه پذیرفتم که این ویژگی رو دارم و تا بخوام به نتایج شما برسم خیلی طول میکشه

خب اسنپ رسید بعدن میام این پستو ویرایش میکنم فعلا خدافز×!

۱۲

What's happened to Saturday

 Mister k,Mister k

They told me not to be sad

It is just a matter of tim

What if you had stopped the tim

  What if Im stuck on yours 

Mister k,Mister k 

از گروه Aaron ، اگر تشابهی بین حروف مستر کی و یک اقای کی دیگه پیدا کردین،نظر شما محترم.

بماند برای اینده، که امروز به شدت ترسیدیم و اشک ریختیم و نابود شدیم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان