کاردیومیوپاتی کاتسوبو

ژاپنی ها موجودات عجیبی هستند، مگر نه؟

از الف تا اخرین حرف زبانی منسوخ شده در افریقای جنوبی

مینوشتم که تو بخوانی. دوست داشتم لحظاتی که تجربه میکنم را، بیشتر از همه،تو بخوانی. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی با مرد دیگری در حال خندیدنم. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مرد دیگری را بوسیده ام. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مردی در زندگیم است. اما مینوشتم، که تو بخوانی. بازی غریب جهان، رسم عجیب روزگار، تصادفات احتمالاتی زندگی، هر چه میخواهند بگویند اهمیتی ندارد. تو راهت را به «ما» باز کردی و شبیه گیاهی که از شکاف سنگی قدیمی سر بر می اورد، روییدی. من را ببخش که گلبرگ ارغوانی قلبت را خراشیدم. من را ببخش. دوست داشتن چیز عجیبیست. تو نمیخواهی افتاب روی چشم عزیزت بیفتد، اما خودت اورا ازار میدهی. خودخواهی محض است.
گذشته ات را میخواهم. انسان های زندگی تورا تک به تک، میخواهم. کودکی ات را میخواهم. نوجوانی ات را میخواهم. جوانی ات را میخواهم. ساعتی که میخوابی، خواب هایت را میخواهم. تنهایی ات را، تنهایی ات را میخواهم. زنان گذشته زندگی ات که به ان ها عشق ورزیده ای را برای خودم میخواهم. مردانی را که با انها هم بستر شده ای را برای خودم میخواهم. پدرت را، مادرت را، برادرت را. احساساتت را میخواهم، غمت را، شادی ات را، ترست را، خشمت را. به تمامی چیزهایی که روزگاری دوستشان داشتی حسادت میورزم. به عینکت حسادت میکنم که به چشم هایت انقدر نزدیک است. به پیراهنت حسادت میکنم که تن تورا پوشیده. به دوستانت و معشوقه های از دست رفته ات حسادت میکنم. همزمان، دوستشان دارم. هرکس که تو را شاد کرده را دوست دارم. هرکس که به تو درسی اموخته، هرکس که تورا خندانده، هرکس که مراقبت بوده، هرکس که به تو کوچکترین محبتی کرده را دوست دارم. و گونه هایشان را میبوسم، به نشانه احترام. و دست هایشان را میبوسم، به پاس عشق.
لمس دست های تو، انطور که انگشت هایم را عمود و مورب و خمیده به ان میکشم، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند ایستاده دست خواهد زد. سیگار کشیدن تو، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند به دود و دم میل پیدا خواهد کرد. موهای تو، خدای من، موهای تو، خواهش میکنم برای من بگو، موهای تو نرم تر است یا ابریشم؟. لب های تو، خدای من، لب های تو، خواهش میکنم برای من بگو لب های تو نرم تر است یا ابرهای سرگردان اسمان؟. گونه هایت را وقتی میخندی، دیده ای؟ گریه ام می اندازد. صدایت را وقتی حرف میزنی شنیده ای؟ سرمستم میکند.
تو باید بمانی. تو خواستنی ترین چیز دنیای من هستی، و باید بمانی‌. این درخواست من از خداوند یا کائنات یا اسطوره ها یا افسانه ها است.و تو نمیدانی، من برای اینکه باز هم سایه مان را روی دیوار کنار همدیگر، بعد از بوسه، ببینم، چه کارها که نخواهم کرد.

بوسه در خیابان شهدای ژاندارمری

چقدر ناراحتم.غصه دارم.چطور بگم دلم برات چقدر تنگ میشه؟ کاش امشب زندگی تموم میشد. هزاربار گفته بودم از فردای روزها خوشم نمیاد.همش به این فکر میکنم که دارم اشتباه میکنم؟ دلم میخواد تا ابد توی تختم بخابم و تکون نخورم.نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نمیتونستم راحت تورو ببوسم. ب راحتی قبل‌. با اینکه خیلی بوسیدیم هم رو. و چقدر گریه کردیم. من با دیدن اشک هات بیشتر گریه میکردم. طاقت نداشتم. وقتی بهم گفتی بهترین یک ماه تمام عمر ۲۵ سالت بود گریم گرفت. وقتی دم گوشم نفس میکشیدی و حرف می‌زدی گریم گرفت. من توی بغلت بودم و تو با انگشت هات لب هامو نوازش میکردی. چقدر خندیدیم. چقدر خندیدیم! گفتم چرا ناراحت نیستیم؟ نفس عمیقی کشیدی و گفتی هم خیلی ناراحتم و هم خیلی خوشحالم چون الان کنار همیم.منم همینطور بودم.میخندیدم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار چیزی تموم نشده. گفتی نرو. دستم رو گرفتی. گریه کردم. گفتم نکن. گفتی نرو. نمیدونستم. مثل ادمی که ورشکست شده و زنش هم ولش کرده به روبرو زل زده بودم. و تو فکر راه حل بودم. گفتم مراقب خودت باش رسیدی خونه پیام بده. گیج و منگ اومدم داخل خابگاه. تو چقدر خوب بودی. زندگی چقدر بد بود‌.

کافه ولگا

شش نخ کنت پاور گرفتیم و نشستم روی صندلی. تو ایستادی کیمیا. (که البته به عرض خوانندگان قدیمی برسانم پیشتر با اسم سبز ابی کبود راجع به کیمیا نوشته بودم). شروع کردی از تنهایی هایت گفتن.از یک سالی که میرفتی سر کار و تنها برمیگشتی و تنها میخوابیدی و کسی نبود که قلب و رختخواب تو را گرم کند. و من به تو نگاه میکردم. به صدایت که بالا میرفت. پایین می امد. محکم میشد. می‌لرزید.
گریه کردم. گفتی دلم نمیخواد بهم ترحم کنی. گفتم اشتباه شناختی کیمیا، من اصلا اهل ترحم و دلسوزی نیستم. گفت پس چرا گریه می‌کنی. گفتم چون دوستت دارم. اگر برای غم تو گریه نکنم برای چه چیزی گریه کنم؟ من وقتی تو حرف میزنی احساس نمی‌کنم تو حرف میزنی. احساس میکنم من حرف میزنم. نه نه، اشتباه نکن. فکر نمیکنم که حرف های دل من رو میزنی.نه! من حس میکنم درون توام و دارم اینها رو تجربه میکنم. وقتی عزیزم ناراحته، من ده برابر ناراحت ترم. وقتی عزیزم خوشحاله، من ده برابر خوشحال ترم. اما وقتی عزیزم نا امیده، من نا امید نمیشم. هرچند از امید خوشم نمی اید. هرچند در مذمت امید کوشیده ام. اما به قول بهزاد قدیمی، تو به عزیزانت معنا میدی و بهشون زندگی میبخشی ریحانه. این دروغیه که باید بپذیری بار سنگین گناهش رو. و من پذیرفتم.
خندیدیم. بهتر بودیم. باز هم خندیدیم.
من چقدر شکنندم. بر خلاف ظاهرم. تفکرم و رفتارم.ادم هایی که در زندگی به من تکیه میکنند، از من قوی ترند. عجیبه.

با صدای کفتر ها

ساعت شش صبح است و من بیدارم. روی تخت دراز کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. احساس بی جانی دارم. یه قول تارا، زین العابدین همیشه بیمار. این اسمی بود که رویم گذاشته بودند. پیام هایم را یکی یکی باز کردم. همه می‌گفتند که غصه نخور. من هم با ایموجی قلب پاسخ میدادم. سیگار میکشم و به دودش نگاه میکنم. تمام که می‌شود خاموشش میکنم.پنجره را میبندم. جلوی وزیدن باد سرد روی پوست تنم را میگیرم.دوباره صبح شده است و امروز با او صحبت خواهم کرد. احتمالا در جایی حوالی انقلاب هم را خواهیم دید. اولین کاری که میکنم این است: او را سخت در اغوش خواهم گرفت. من از همه بیزار بودم که آمد و رنگ تازه ای به جهان من داد. من از همه گزیزان بودم اما از او نه. تنهایی بد بلایی سر شر و شور ادم می آورد و او، خود، مرا تنها تر کرد.
به نظرم میرسد که کمی دیگر بخوابم. ساعت بیولوژیکی بدنم می‌گوید صبح شده و هرمون هایش را ترشح میکند. اما گور پدرشان. هنوز چند ساعت تا قرار ما مانده است.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان