بن بست شهبازیان، نزدیک دانشگاه شریف

حسین جان این را برای تو مینویسم:
من تازه دارد دو هزاریم میفتد. به من حق بده، تورا فقط یک ماه است که میشناسم. زمان میبرد که کسی زا بفهمی. حسین جان، عزیزم، تو سردی. من رابطه های زیادی داشته ام و میدانم که تو، سردی. از دیشب تا الان ذهنم درگیر و دهنم باز شده و تازه دارم رفتارهای تورا برای بعضی از دوستان خیلی نزدیکم میگویم. همه متفق القولیم که تو، سردی. و من داغم، اتشم، در رابطه توی عمق توام و تو فقط سطح کف الود دریای من را میبینی.
در کافه نشسته ام. بیرون. کیکی که میخواستم بخورم را تقریبا ریخته ام روی میز. چهار عمل اصلی را نمیتوانم انجام بدم از شدت ناراحتی. بغضم ترکید. گریه کردم. یک گریه بزرگسالانه. از اینها که میگویی اقا دستمال کاغذی دارید؟ بغضت را میجوی و بعد که دستمال می اید تا جایی ک میتوانی فین میکنی. دیدم نمیشود. من ادم این گریه های زنانه نیستم. وسایلم را گذاشتم همانجا و رفتم داخل بنبست شهبازیان. نشستم. عر زدم. عملا کنترل اعمال ارادیم را نداشتم. جدی میگویم نزدیک بود برینم توی خودم. جدی میگویم. شاشم گرفته بود و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. قفسه سینه ام از شدت درد در حال متلاشی شدن بود. یکهویی یک خانه ای را دیدم. از این قدیمی ها. آسفالت کوچه تقرییا تا یک چهارم در بالا امده بود. آنقدر قدیمی. داشتم فیض میبردم. حالم خوب نشد. برگشتم سر میز. سیگاری گیراندم. عزیزم چرا من و تو نتوانستیم باهم مکالمه ای داشته باشیم. چرا من مخاطب کلام تو نیستم. چرا نمیفهمی چه میگویم. ابله! احمق! چرا باید هزاربار به تو بگویم چطور باشی؟ مگر من چند سالم است که تو اینچنین مرا پیر می‌کنی؟ فلان فلان شده! استغفرالله.
حالم افتضاح است و تو سردی. این مشکل، بنیادیست. بنیادی! و همین است ک مرا آزار میدهد. کاش چیز دیگری بود. کاش دعوا و مرافعه بود. اخر من چطور طبیعت تورا عوض کنم؟! نمیتوانم. ببخشید. ذاتمان نمیجوشد. رابطه خوبی است، به ولله، ب قران، همین است که کونم را میسوزاند. میگویم خب بساز. ساخته ام ب امام حسینی که قبولش داری. انقدر ساخته ام که نسبت ب تو ییخیال شده ام! کجای دنیا در ماه اول رابطه همه چیز اینطور است؟! کجای دنیا مرد حسابی؟ هیجا. هیچ، جا!
از غم میمیرم. تف به تو عزیز مهربانم. تف به سردی ذاتی ات. تف به سرنوشت تخمی من.

گریز

دوست عزیزم، خاطره. برای تو مینویسم.
باید پیش تو میبودم. در شیراز. در شیراز ابر گرفته زمستونیمون، باید پیش تو میبودم. صبح ها باهم می‌رفتیم کافه علی، ساعت ها می‌نشستیم و حرف می‌زدیم.چایی میخوردیم و من برای تو از یک گریز ناگزیر صحبت میکردم. بعد تو نخ سیگارت رو روشن میکردی و میگفتی ریحانه این درست نیست. و من میگفتم نه دارم فقط برات صحنه رو توصیف میکنم. خاطره تو که میدونی زندگی من چقدر فیلمه مگه نه؟ همین چند روز پیش توی راه پله های به سمت کلاس پشت تلفن به من گفتی ریحانه، زندگی تو شبیه رمان های دهه هفتاده. بعد تو یک قلپ از چاییت میخوردی و میگفتی خب بگو. و من هم دستام رو توی هوا تکون میدادم، وسطش با درامای توی مغزم دوتا جک می‌ساختم، یهویی شیفت میکردم به یک مسئله دیگه و بالا و پایین تکون میخوردم روی صندلی. پوک بعدی از سیگار رو می‌گرفتم و بعد درحالی که پشمات ریخته فیلم رو تموم میکردم. تو میگفتی وای ریحانه! من میگفتم وای خاطره! بعد همینجوری در سکوت به هم نگاه میکردیم. اغلب اوقات نیاز نیست که باهم حرف بزنیم، دوست عزیزم خاطره. چون ورای انچه در کلام منقضی میشه رو ما از قلب هم میخوندیم. بعد تو میگفتی وای وای وای! من میگفتم اره اره اره! نخ بعدی سیگار رو روشن میکردیم.بعد تو میگفتی حالا میخوای چیکار کنی؟ من هم با همون لحن همیشگیم میگفتم کاریش نمیشه کرد. تو میگفتی اره، کاریش نمیشه کرد. من میپرسیدم، اره؟ کاریش نمیشه کرد؟ تو میگفتی کاریش نمیشه کرد. من با سر تایید میکردم که راست میگی، کاریش نمیشه کرد.
من باید شیراز میبودم.پیش تو، خاطره عزیزم. ما باید در کافه ای در اواسط خیابان نارون اهنگ گریز ابی رو باهم گوش میدادیم. چون زندگی های ما مملو از گریز های ناگزیزه.

روبروی کوچه یاسمن پنجم

احساس کردم به سیگار نیاز دارم. یک وانتی، سرپوشیده، یه مشت خوردنی روی میز گذاشته بود. از دور که میدیدمش گفتم خدایا یعنی سیگار دارد؟ رسیدم. یه پاکت کمل ابی از بین خوردنی ها برداشتم. یه پیرمرد فرسوده ای نشسته بود لبه جدول و با قاشق، ظرفی که انگار تویش املت بوده را تمیز می‌کرد. گفتم عامو سی بکشم برا کمل ابی؟ گفت اره دختر بکش. کشیدم. یک موجودی هم گرفتم که یک پسر نوجوانی گفت ببخشید خانم برای رانی و اب معدنی چقدر بکشم؟ یک نگاهی به سر و ریختم کردم.حق داشت بابا، منم با ان پیرمرد لب جدولی فرقی نداشتم. گفتم عامو رانی چنده؟ گفت سی، گفتم اب چنده؟ گفت هفت. گفتم پسر جون بیا اینجا سی و هفت بکش برای آقا. عاموی لب جدولی که دید اینکارم، گفت رسیدارو برام بخون دختر. ۴۵ تومن توش هست؟ شروع کردم خوندن. پنج، سه، سی، هفتاد، چهل و پنج. گفت دستت درد نکنه، گفتم قربانت. و رفتم رد کارم. توی راه داشتم فکر میکردم که چقدر از شبانه بودن، مجازی بودن، پردیس بودن، غیر انتفاعی بودن، ازاد بودن بدم می اید. چقدر احساس خنگی میکنم. چرا روز کنکور حالم بد شد و سر جلسه غش کردم اخه؟! چقدر میتونستم بدشانس باشم. بعد به این فکر کردم که دارم میرم خابگاه شبانه ها و پردیس ها. پیش یک مشت ادمی که هم کیش خودم هستند. احساس میکردم دارم میرم توی جمع جنده ها و اراذل اوباش ها و قمار باز ها و احمق ها و سلیطه ها. خوب بود. حس خوبی گرفتم.اگر میرفتم قاطی روزانه ها احساس شیاد بودن بهم دست میداد. میرم جایی که بهش متعلقم.
چاییم رو میخورم. دارم به مرد ها فکر میکنم. با یک مردی اشنا شدم. همه چیز خوب است. مراقب و مهربان و مسئولیت پذیر و اینهاست. هوش خوبی دارد. به باهوشی من نیست قطعا اما اشکالی ندارد. سالم است. راستش رو بخواهید ما یک مشت روانی مریض هستیم. شانسمان را باید با یک ادم سالم امتحان کنیم. شاید جالب بود. گه گاهی حوصله ام را سر میبرد. اگر پیام بدهد خوب است. پیام ندهد هم میگویم خب ولش کن.قلقلکم نمیدهد زیاد اما خوب است. از مرد ها گاهی خسته میشوم. یک مشت ادمی که پیچیدگی عشق را نمی‌فهمند. محافظه کار و منگل اند. قاطی بازی های دیوانه واری که دوست دارم نمیشوند. نمیشود باهاشان دنیا را فتح کرد. سرباز های قدیمی بهتر بودند. مثلا اسکندر.گاهی احساس میکنم یک اسکندر در زندگی ام نیاز دارم تا خار مادر همه را بگاییم و لذت ببریم.کاش دنیای عشق در تعاریف سوپر ایگویم نامحدود بود. یک جور روحیه دیونیوسی دارم. خداوند عشق و شراب. من کلا باید در المپ میبودم. دنیای ادم های فانی جالب نیست. دیگر هم احساس نمیکنم بوکوفسکی ام. زیادی با زن ها گشت و گذار میکند. من خستم. ترجیح میدهم در همین کافه لم بدهم و سیگار بکشم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان