به وقت اسپین ذاتی:نسبیت نیوتونی:شب شیشم

وقتی معادلات نیوتون رو در حالت عادی هرجا ببری جواب میده، یعنی ربطی نداره تو چه چارچوبی داری کار میکنی. چارچوب حرکت داره یا نه، ساکنه، شما ایستادین یا حرکت دارین، هرچی هست مقدار یک چیز میشه و شما میگی چارچوب اهمیتی نداره، قانون داره کار میکنه.
از طرفی، وقتی نشستی تو ماشین و داری حرکت میکنی، اگر ماشین سرعتشو کم و زیاد نکنه و شما همینجوری جلو برین، توپی که باهاش دارین بازی میکنین رو اطلاعات بیشتری ازش نیست.نمیتونین از حرکت توپ بفهمین بیرون از ماشین چه چیزی در حال رخ دادنه.
مگر اینکه ببینین بیرون رو. ببینین و مقایسه کنین.
وگرنه هیچ چارچوبی هیچ جایگاهی به شما اجازه درک و دریافت اون چیزی که از خودش خارجه و نگاهی به بیرونه رو نمیده. چون از پسش برنمیاد. چون برای فهمیدن نسبت اون چیزی که توی دستتونه با جهان بیرون، باید ببینین در مواجه با جهان بیرون چجوری عمل میکنه. اون هم از نگاه جهان بیرون به شی. نه شی به جهان. اگر بخوایم کلی تر بگیم.
شب بخیر.(تکمیل می‌شود این پست)

به وقت اسپین ذاتی: بازی و معجزه:شب پنجم

دقت کردین وقتی یک نفر، گلایه ای داره که نمیتونه بیانش کنه به افرادی که باید، مثلا میاد به شما میگه و به زبون میاره. انگار به زبون اوردن جسارت بیان میده. و بعد میره و به اون ادم ها میگه.
راستشو بخواین فک میکنم بعضی حرفا آنقدر سنگینن که گفتنشون حتی به یک نفر هم، مثه اینه که اب سرت گذشته و حالا چه ده نفر بدونن چه یه نفر، اهمیتی نداره دیگه. میدونی این همون موقعیته که حتی جایگاه طرف مقابل هم خاص نمیکنه بازی رو.
شب بخیر.

به وقت اسپین ذاتی: خم فضا زمان:شب چهارم

اگر میشد افکارو بندازیم تو یه کیسه و بزاریم وسط این صفحه، منحنی فضا زمان دو بعدیش پاره میشد و همه چی میریخت زمین.

 فیزیک میگه زمان وقتی گرانش زیاده، کند تر میگذره. یعنی همه چی کش میاد، طول میکشه برای شما. باباتون که تو یه موقعیت معمولی نشسته و به سطح دریا خیلی نزدیک نیست، داره با یه ساعت معمولی گذر 5 ساعت طبیعی رو حس میکنه، ولی شما همون 5 ساعت رو 3 ساعت تجربه کردین. 2 ساعت در عمر خودتون صرفه جویی کردین.که البته به این سادگیا نیست و چون داره روی مقدار خیلی کمی مانور میده این مقایسه، باید بازه زمانی طولانی 100 200 سال رو بیاریم وسط.

وقتی تو جاذبه چیزایی که دوسشون داریم گیر افتادیم چی؟ وقتی پیش کسایی که دوستشون داریم هستیم، وقتی درسی که دوس داریم داریم میخونیم، وقتی جایی که دوست داریم باشیم هستیم چی. معمولا اینکه: وای چقدر زود گذشت رو لابلای دیالوگای اصلی داریم. ولی واقعا زودگذشته؟ ما حواسمون کجاست که با اینکه، زمان کند تر از حالت معمولشه(چون مثلافرض کنیم در گرانش دوستمون اسیریم)، ما هنوز از دیدار سیر نشدیم؟ نمیدونم.

نسبیت چقدر چیز خفنیه.

شب بخیر.

#سهیل نفیسی

به وقت اسپین ذاتی: احوال هیدروژنی: شب سوم

به عناصر گرما میدن تا به گاز تبدیل شن، و بعدش از اون گازه الکترون سرزنده عبور میدن تا به الکترون های خنثی برخورد بکنه و در طی این برانگیختگی و بازگشت به حالت اولیه میلیون ها الکترون، محیط روشن شه: لامپ.

لامپ هیدروژنی اما یه رنگ خاص داره، ی بنفش سرد و خجالتی و کمرنگه.  دقیقه اخری که یه جادو روت انجام میشه و نا پدید میشی، این دود بنفش به جا میمونه.مثه غباری که فوت میکنی از روی کتاب ها هستا، همینقدر بی ازاره.

ولی همین زیباروی، وقتی قاطی ید میشه و حل میشه تو اب، میشه یه اسید. اسید بسیار قوی، که دو حرف هم بیشتر نیست: HI!

احوال هیدروژنی ماجرای همین حاله. وقتی که یهویی داده ها و اطلاعاتی رو به هم وصل میکنی که با واقعیت میخونه. اعصابت بهم میریزه و میدونی که جلوی خودت رو نمیتونی بگیری و زودتر از اونچه فکرشو بکنی کل ذهنت رو تسخیر میکنه.

اما کدوم واقعیت؟ مال خودت‌.

میدونی، وقتی آنقدر شناختن زمان بره و احساسات انقدر پیچیده هستن که شاید تو مرحله قضاوت معلق نگهت دارن، یکم نتیجه گیری غیر منطقی میاد.ولی از طرفی به تنهایی توانایی اروم‌کردن خودت رو نداری و بعد از اینکه حکم اعدام رو صادر کردی شاید به این فک کنی که هیدروژن مخت رو ذوب کرده.

تموم شد اون دوره. امشب مشخص شد که دوره زیر تیغ بردن طرف مقابل تموم شده. بله و این یه موفقیت جدیده. عصبانی شدن، ریشه رو نزد و جای تبریک داره. پس تبریک به من، به تو به ما.

صد البته که تنهایی به اینجا نرسیدم. و چیزی که بهش اشاره کرد این بود: نباید که همش تو تغیر کنی.

باعث شد به این فکر کنم که من تاحالا زیاد پیش نیومده که بگم تقصیر خودم نیست. برای همین همیشه خودم رو راست و ریست کردم، یا سعی کردم بکنم که احتمالا نتیجه خوبی هم نداده.ولی همیشه برام واضح بوده که احتمالا قسمت اعظمش رو تقصیر خودمه تو همه چیز و ایراد داخل خودمه و منم که به اندازه کافی، بچه خوبی نیستم. البته اینجور نبوده که از این بابت سرخورده بشم. یعنی خیلی جاها، با همین ایراد هام به جد خودم رو دوست داشتم، اون چیزی که فکر میکردم ایراده رو. یعنی، اون قسمت مظلوم قضیه هم نیستم. و جالبه که همین که اقرار میکنم قسمت مظلوم قضیه نیستم باعث میشد بیشتر به این نتیجه برسم که ادم بد ماجرا منم‌.

و حتی الان که نوشتمش، حس بدی ندارم. 

بهم کمک کرد درک کنم و کمکم کرد تو باتلاق شک دست و پا نزنم، و البته که هنوز جا داره برای فهمیدن، ولی این تلاش رو دوست داشتم و قدردان کارشم.

_______

میشه شرایط شرایط سابق باشه ولی مسیری به رستگاری باز کرد؟ میخوام ببینم چقدر هزینه برمیداره. و از امشب شروعش کردم. این سری فرق داره، و دلیلشم سادست، چون با ترس شروع شد. میخوام ببینم ترسیدن چقدر غیرتمو ب جوش‌ میاره. بیینیم این پروژه چی میشه.

_________

امروز داشتم به یه رویای خیلی شیرین فکر میکردم. دلم میخواد هر بار که فکر میکنم بهش حزئیات بیشتری رو بهش اضافه کنم و احتمالات بیشتری رو مورد برسی قرار بدم. اما دلم نمیخواد این برسی ها باعث از بین رفتن ماهیت شیرین رویا پردازی بشه و اون رویا، چون احتمال زیاد شدنیه، ب جای هیجان انگیزی روشن جای احساسشو بفروشه به اضطراب.  برای همین نمیدونم زیاد بهش فکر کردن کار درستیه یا نه.شاید هر چند وقت یه بار، بد نباشه. البته زمینه محقق شدنش رو هر روز باهاش درگیرم، یعنی زیادم ازش دور نیستم.

_______

وقتی روبروی یک منبع نوری قرار میگیرین، حتی اگر در همه جهت ها نور بتابونه، باز هم نحوه قرار گرفتنش نسبت به مستقیم ترین حالت در دسترس،و‌ همچنین نوع مواجه شدن شما باهاش و مدلتون،  مقدار تابندگی فرق داره.

______

سر جمع روزای قشنگیه. هیجان انگیزه و دلم میخواد ساعتای روز کش بیان.هر روز.

شب بخیر، خوب بخوابید.

به وقت اسپین ذاتی: هزار و یک شب: روز دوم

هزار و یک شب پیش، تو هوای گرم تابستون ساعت های دور و دیر شب نشسته بودم زیر یه لامپ کم مصرف گوشه حیاط کوچیکمون که... "که" نه، که نماد سقوط در یک ماجراست، "و" بهتره. به معنای پاهایی که خودشون حرکت کردن. اما، "زیر یک لامپ کم مصرف گوشه حیاط کوچیکمون "دین مارتین گوش میکردم"" کاملا مناسبه، کسی نمیفهمه چطوری دین مارتین رو پیدا کردم و چی گذشت که شروع کردم گوش کردن، ماجرایی که قبلا اتفاق افتاده بود، اتفاق افتاده بود. پس..:

... دین مارتین گوش میکردم و روی در خونمون مینوشتم: sway.

زیاد نگذشت تا روم باز شد و یه قدم اومدم جلو و دکمه های این دنیارو باز کردم و دیدم چیزای قشنگی این زیر هست. دست کشیدم روی احساس کلمه ها و رفتم تا سفر به انتهای شب. 

پشت حیاط مدرسه بودیم، ایزما گفت میدونی درس امروز چیه؟ گفتم نه. بگو! اونم گفت باید زندگی خودت رو یک فیلم تجسم کنی و بشینی بیرون ، روی صندلی های سینما و پرده رو ببینی که میرقصه. تو دیگران رو میبینی توی فیلم خودشون نقش اصلین. میبینی برای اون شخصیت چی مهمه، چرا فکر میکنه که اون چیز مهمه و  یک چیز وقتی براش مهمه، چه تغیری توی رفتارش بوجود میاره. بعد دلیل رفتار خیلی هارو میفهمی، نه اینکه باهاشون موافق باشی یا تایید کنی، فقط متوجه میشی اونها دنیارو چجوری میبینن. پشت حیاط مدرسه سبز بود، به دیوار سیمانی پشت کتابخونه یه physicsgod بزرگ نوشته شده بود.با بغل یه سکه کوچیک حک کرده بودم.

برای چند ثانیه، احساس کردم  نشستم و دستمو زدم زیر چونم و دارم با لبخند نگاه پرده دوران دبیرستانم میکنم. انگار که نشستم جفت اون ریحانه و داریم خاکشیر هورت میکشیم. فیلم سیاه سفیده. 

همونطور که فیلم شب پونزدهم بهمن 98 سیاه سفیده، همونطور که اهنگ گوش دادنم توی ماشین برگشت از یاسوج، دست تو دست سبزابی کبود سیاه سفیده. شلوار گلگلی روز کنکورم سیاه سفیده، اذیت کردن ماهی سر جلسه امتحان نهایی هم. دیدن لئون دم در سینما مهر با لباس ابیش و پریدنمون تو چاله های اب بارون نزدیک باغچه مدرسه با سیب گلاب. همونطور که برگه اچاز پر از نوشته ای که روز تولد پارسالم صبح، باهاش موشک درست کردم و انداختم تو شط سیاه سفیده.

حتی چرخیدنم دور خودم وقتی داشتم اهنگ لوئی ارمسترانگ رو با نور زرد مسیر خابگاه 14 ترکیب میکردم کنار فریبا،هم.

________

ساعت دو شب تلفن داشتم از دوست دوری که در شرقی ترین گوشه ایرانه. نیم ساعت شنیدین صدای عزیزی که میلرزید... کاشکی این بخت پریشان اروم بگیره و اگر نگیره، ...؟

_____________

با سیب گلاب راجع به هاله صحبت میکردیم وقتی در یک جمعی دیگران متوجه باشند دو نفر باهم صمیمی ترند. دلم میخواست بهش بگم که چقدر احساس زیباییه که ببینی کسی، دوست داره و میخواد که همه بدونن حسابت از بقیه جداست و مصممه این هاله رو در مقابل همه دور خودتون دوتا حفظ کنه و بسازه. یک جور قدردانی و امنیت توی دل ادم شکوفه میزنه.

_________

برای چارلی عزیزم:  لباسی که رنگ ابی داشته باشه و توش ستاره باشه رو پوشیدم تا در دلتنگی تو شریک باشم. عزیز ترینت در شادی و ارامش باشه.

_______

اینم از هزار و یک شب قصه زندگی. هزار و یک شب بودن.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان