سفرنامه:شب چهارم : رانندگی در مستی

صبح که بیدار شدیم، هوا توی خونه خیلی گرم بود.درو پنجره رو باز کردم و رفتم. مرغ حنایی صبونه گذاشت و لیلا ظرفارو شکست و بعدش هرکسی رفت سر کار خودش. وسایلمون رو جمع کردیم. با لیلا خدافزی کردم داشت، برمیگشت ابادان.بقیه داشتن میرفتن بیمارستان منم رفتم سمت شبان.شیخ هنوز خواب بود. با طیبه راجع به زن عموم حرف میزدیم که بیدار شد. یه چایی ریختم، نشستیم پیش هم و شروع کردیم صحبت. فیش جواب ازمایشش رو گرفتم که فردا که گذرم سمت ارمه، برم بیمارستان صنعت تحویل بگیرم. طیبه که رفت، با شیخ راجع به این حرف میزدیم که اوج صمیمیت با پارتنر توی چه چیزیه. من میگفتم به نظرم بهترین و صمیمی ترین حالتش اینه که طرفین به این درک برسند که در مقابل هم نه، بلکه کنار همند. مثلا اگر تو از فلان چیزش شکایت میکنی همه ی وجودش رو زیر سوال نبری، بلکه فلان کارش رو گوشزد کنی و اونم فکر نکنه انگشت تو به کل وجودشه، بلکه فلان چیزی که میتونه بهتر بشه.وقتی به طرف میگی وای نگا چه پسره خوشکله، فکر نکنه منظورت اینه که"واو، چه پسره خوشکله". بلکه منظور اینه که" واو، پسره چقدر خوشکله، بیا باهم بریم انگشتش کنیم".باهم بودنه فراموش نشه. اینکه در اوج بحث و دعوا، تنها چیزی که نباید فراموش بشه تو یه رابطه درست و صمیمی اینه که: یادت نره طرف رو دوست داری.

از این میگفتیم که ایا قراره بعد از رابطه چیزی عوض بشه؟ اصلا شک و دو دلی به جای ختم میشه یا نه. میگفت که چقدر دو دل بوده و مشکل داشته قبل رابطه. احمدم یه جمله گفته بودو خلاص: قرار نیست بعد از وارد شدن به رابطه چیزی تغیر بکنه.همه چیز همونجور قبلی باقی میمونه فقط فرقش اینه که دیگه باهمیم.خیلی جمله عمیقی بود. شگفت انگیزانه روم تاثیر گذاشت. واقعا هیچ چی قرار نیست عوض بشه. قرار نیست اسمون به زمین بیاد، قرار نیست خیلی عاشقانه و فانتزی بشه همه چی، قرار نیست از شدت ذوق زمین و زمان به هم دوخته بشن، قرار نیست اضطراب هرچیزی رو بگیریم، قرار نیست دوستی بهم بخوره یا در عرض یک شب به چیز جدیدی تبدیل بشه.نه. بحث همون جملست که تغیر ها یهوی نیستند.تدریجی بودنشون رو منکر نشیم اگر حواسمون نبوده و نفهمیدیم. 

راجه به ظرافت صحبت میکردیم. شیخ همیشه یه ظرافت خاصی داشت. مدلی که لیوان رو میگیره، مدلی که کتاباش رو روی هم میزاره، مدلی که میخوابه یا مدلی که مربا میماله رو نون. انگشتاش جالب حرکت میکنن. هارمونی درونش به بیرون سرایت کرده.بدون اینکه بخواد یه جوری شال هاش رو چیده که رنگاشون بهم میخوره.بوم نقاشیش یه مدلی تو اتاقشه که فضا هنریه.میگفت احمد به این دقت میکنه که طرف فنجون چاییش رو به کدوم سمت میزاره، به سمت در میشینه یا پشت بهش.میگفت من فقط دلم میخواد مرتب بچینم همه چیز رو. اینجا فرق بین مرتب بودنا مشخص میشه.مدلی که سپیده مرتب میچینه با مدلی که سهلا مرتب میچینه خیلی فرق داره. و همینجورم بی نظمِی! مثلا شیخ میگفت من همیشه دلم میخواد کتابامو یه مدلی مثل تو بچینم ولی نامرتبیشون مثه نامرتبی تو نیست. 

مسئله توقع نداشتن از دوست و نگاه جدید به روابط با زمانی که شیخ رفت شیراز شروع شد. وقتی دیگه انقدر نزدیک نبودیم بعد از یه سری بحثا که چیزای مهمی رو بهم بگه. وقتی انقدر نزدیک نبودیم که بتونم راحت صجبت کنم.(جدای مسئله دوستی و روابط، روزای سخت عجیبی بود. پسر.. چه 6 ماه سختی بود.)ولی وقتی وسط صحبت بهش گفتم جا خوردم که فلان مسئله رو بهم نگفتی و واقعا یه دلشکستگی بود برام، یه چیزی گفت که بیشتر جا خوردم.گفت من فکر میکردم که بهت گفتم. پیش از اینکه اصلا بخوام به بقیه بگم، میگفتم ریحانه که میدونه. وقتی فهمیدم نمیدونی به فکر فرو رفتم و یه مدت با خودم فکر میکردم که یعنی نگفتم؟ مگه میشه؟ حتما اشتباه میکنه.

نمیدونم بگم حسم چی بود.ولی دو تا چیز باهم بود: من هنوزم درسی رو که قبلا گرفته بودم فراموش نکردم، حتی با این حرف. دو اینکه دیدم واقعا در بطن رابطه چیزی عوض نشده. هرچند فاصله خودش اسباب مشکله. در ادامه که حرف میزدیم، باز به یه نتیجه جدید رسیدم: من قبلا ادم فراموشکاری بودم. اینجوری بودم که اگر یه چیز شخصی داشتم برای خودم که چند نفر میدونستن ولی یه نفر به دلایلی نمیدونست، وقتی همه چیز به روال خوب قبل برمیگشت در جریانش میزاشتم. فراموش میکردم، دلم میخواست صمیمیته رو به تقابل، من هم دوباره جاری کنم. ولی الان نه، اینجوری نیستم. وقتی متوجه این شدم، جا خوردم. چون همیشه از دست خودم شاکی بودم که چرا مرزهارو برمیگردونی؟ بزار همه چیز بمونه. قبلا یه تصمیمی گرفتی و ترجیح دادی این مدلی باشه، به تصمیم سابق خودت احترام بزار. حتما دلیلی خیلی بزرگ و مهم  داشتی. و الانم خوشحالم که دیدم نه، یه سری چیزا که تغیر کرده منم پذیرفتمشون و قانونای خودمو دارم. پسر، فکرشو بکن(: قانون خودم.

احمد که زنگ زد راجع به یکی از بچه ها حرف میزدیم به اسم محمد روحی. راجع به اینکه نامه مینویسه، کلکسیون تمبر هم داره، نامه میفرسته اون سر دنیا.مثلا با یه پسر یازده ساله فرانسوی در ارتباطه.فرم عزیز محمدی، محتوا املی.(سرنوشت شگفت‌انگیز املی پولن که در سراسر دنیا به نام آمِلی شناخته می‌شود، فیلمی در ژانر رمانتیک محصول سال ۲۰۰۱ به نویسندگی گیوم لورن و کارگردانی ژان پیر ژونه می‌باشد. ویکی پدیا) پارسال دیدمش، عجیب فیلمی بود.خیلی زیبا بود.خصوصا بوسه های روی صورت اخر. عطش مناسب. جزئیات نقاشی پیرمرد واحد پائین. دوربین لحظه اخر روی سایه نینو و املی. نمیدونم روی سیستم دارمش یا نه، دانلودش میکنم اخر هفته ببینمش.وایسین، در ساعت 22:05 دقیقه فهمیدم دارمش.پنجشنبه میبینمش.

سر ارائه کلاس ائین داشتیم ناهار میخوردیم. بعدش شیخ اماده شد که بره کلاس طراحی، منم اماده شدم که برم کافه کوچه. ساعت هفت هم باید میرفتم مالی اباد.سوار خط شدم. نمازی پیاده شدم و سوار خط دروازه قران شدم. زنگ زدم ادرس گرفتم، تو مسیرم با نانی حرف میزدم. یه خیابون طولانیه، خیابون حافظ. باید میرفتم تا خیابون نفت، نفت میپیجدم داخل.یه مسافتی رو طی میکردم و میرفتم دست راست. که هیچکدوم از این کارارو نکردم یه راست حافظو اومدم پائین، باغ جهانما رو رد کردم، حتی دیگه رسیدم سر اسناد که احمد زنگ زد گفت ریدی و برگرد. دیگه اومد دنبالم سر کافه ماهونی.تو مسیر از جلسه چهارشنبه صحبت میکردیم و یکم به کوچه پس کوچه های شیراز فوش میدادم. وقتی رسیدیم حسین و دوستش داشتن حرف میزدن، پردیس رو میز اونوری نشسته بود. پرید بغلم. یهویی یادم افتاد به روز اولی که دیدمش با سپیده داشت میومد پائین از خابگا، سه تایی داشتیم میرفتیم سمت اتوبوسا.سرش همش پائین بود، اروم حرف میزد، منم سعی میکردم شهری که ازش اومدن رو تلفظ کنم هی تلفظمو درست میکرد میخندیدیم. نشستیم و کتاب کوانتممو در اوردم بخونم.بحث پرسه گردی بود، پرسه گردی مدرن. قدم زدنی که هدفش مشاهده و قدم زدنه.همینگوی میخوندیم و ترجمه میکردیم، برسی مولفه های داستان گوشه پاک و پر نور. عجب داستانی بود، خصوصا تحلیلش فوق العاده بود.مرد هایی که در ارزوی یک گوشه پاک و پر نور هستند ، و در بار و پس از گذر از نیمه شب، خودشون رو در سایه ی نور پررنگ چراغ مخفی میکردند. در سایه ای که تاریکی ساخته شده از یک نوره و این حداکثر کاریه که از دستشون برمیاد برای رسیدن به گوشه تمیز و پر نور.ماجراجوئی ای در قایم موشک بازی کردن با تاریکی و روشنایی هست که در هیچی نیست. داستان داستان همینگوی بود، گارسون جونی که میخواد بره و به زندگی برسه،گارسون میانسالی که درگیر مهربانی و کم حرفیه و گارسون پیری که با خستگی و مستی پیرمرد ناشنوای پولدار که دنبال"نادا" میگرده اشناست.یه دیالوگ جالبی بود، گارسونه از روی دلسوزی به پیرمرد ناشنوا میگه  لامصب، تو کی میمیری؟ پیرمرده لیوانشو میبره بالا برای مشروب و میگه:یکم دیگه. میگه چی میخوای؟ میگه نادا. پوچی، پوچی، پوچی. داستان داستان خود همینگوی بود.تهشم مثه یکی از شخصیتای داستان خودکشی میکنه.در پولداری و معروفی.پنج تا کمل موزی دادم احمد تا دیگه هی نگه بمون ریحانه، تولدو بپیچون. اصلا یکی از مشکلاتی که در این سفرنامه مدام تکرار میشه همینه.اینکه زمان کمه و تو باید روی علاقه و رودروایسی پا بذاری.

خلاصه، تا اسنپ اومد و سوار شدم، دنبال بانک تجارت میگشتم.چقدر کمه بانک تجارت.همش سامان سپه ملی ملت.دست راننده درد نکنه خودشم هی نگا میکرد اینور اونور. روبروی لابریت پیاده شدم، خاطره زنگ زد اون دست خیابون بودن. من یکم از خیابون میترسم.  ترجیح میدم یکی باشه اینورم بایسته. تا رد شدم یکم طول کشید. به صورت خلاصه جیغ داد و کولی بازی شروع شد تا وقتی رفتیم مهشید رو هم سوار کردیم و رفتیم تا کافه پدر تو شهرک ارین. وایساده بودیم دم در، علی اس و اریا هم اومدن. نفری یه بطری علی داده بود بزاریم زیر بغلمون بریم داخل، به خاطره گفتم خب حالا چرا برنمیگردیم سلام کنیم و اینا، میگفت هااا فک کردین من از اینام تا دوسپسرمو میبینم دوستامو ول کنم نه اینمدلی نیستم و اینا، گفتم الان شده شبیه اکیپای دانشگاه یادته اکیپ جباری اینا 8 تا پسر بودن اکیب ما 12 تا دختر بودن به هم سلام نمیدادیم:دی این مکالمه و این حالت اصلا طولانی نبود شاید زیر یکی دو دیقه بود، برگشتیم و سلام کردیم. علی اس یه پسر قدبلند چارشونه بود اریا یکم ریزه میزه تر. رفتیم داخل یه الاچیق  نشستیم ، شیشه ای بود، در روبرو یه پلاستیک اویزون کرده بودن که بینشم باز میشد برای رفت و مد راحت تر، یه بخاری هم گذاشته بودن تا هوا دلنشین تر بشه. اولی که نشستیم یکم معرفی و صجبت بود، یه دایره به این شکل که، اولش خاطره، مهشید، من، علی اس، اریا، علی، خاطره. بین حرف زدن گارسونم  اومد چایی گرفتیم و قلیون . اون چیز رو حالا علی گذاشته بودش پشت بالشت، لامصب گارسونه اومد گفت هرچی میخواین بخورین، بخورین فقط یه جوری باشه که کلا من هم نبینم چه برسه مدیریت. مام گفتیم باشه و بسم الله. راند اول چایی زدیم، بعد داشتیم قلیون میکشیدیم که علی زد زیر اواز. هنگ خوند، همه دست و بزن و برقص و کل. راند بعدی چیزو زدیم و رفتیم جلو. حال خاطره بد شد، مهشیدم یه لیوان بیشتر نخورد، علی اس هم که هنگ اور مزخرفی داشت چند روز پیش از دست عرقی که علی براشون از نوراباد اورده بود واسه مهمونی و اریا هم یادم نمیاد چه غلطی میکرد.اینجوری بود که منو علی جمع گرفتیم دستمون و میرفتیم بالا. یه دور علی میزد زیر اواز یه دور من میخوندم. یادم نمیاد چقد خوردیم که کلمونو گرفت. افتاده بودم رو دور کل کل با اریا، گوشی این پدرسگ رو گرفته بودم تو اینستاش به دایرکتای دخترش میخندیدم.به علی اس میگفتم کدوم خوشکل تره زنگش بزنیم، تو واتساپ، پیاماش میخوندیم میخندیدیم. به هیجاش نبود، فکرشو بکن تو دایرکت برا همین هفت روز اخری نزدیک 20  25 تا پی وی دختر اگه  دروغ بگم نصف شم. یادم نمیاد بقیه چیکار میکردن ولی سر صدا یکم زیاد شده بود. گوشی علی اس هم دستم بود، یکی دوتا از دخترای دایرکت خودشو اریا یکسان بود:| پشمام ریخت. اریا مربی بسکتباله، علی اس هم بازیکنه، داداششم بازیکن تیم ملی بوده. این دخترا یی هم که مثه هلو میچرخیدن تو پی وی اینا هم از بچه های باشگاه بودن. خلاصه داشتن توضیح میدادن شرح حال رو که باز منو علی رفتیم بالا. گشنمونم شده بود، زدیم بیرون از کافه.یه مشت صدای خنده یادمه و اینکه دو گروه شدیم منو علی اس و مهشید و با ماشین علی بودیم، خاطره و اریا و علی با ماشین علی اس. تو مسیر یکم از خانواده ها صجبت کردیم.مهشید دانشجو پرستاری بود، میگفت خاهر برادراش اپلای کردن، ولی خودش نمیتونه بره. خانوادشو بیشت ردوست داره.علی میگفت داداشش زن گرفته ولی هنوز 25 سالشه و جوونه و این حرفا. بازم تنها چیزی که یادمه سر و صداعه و خنده و کله علی که از ماشین روبرویی زده بود بیرون داشت مثه خرررر میخورد. اینو که دیدم انقدر خندیدم که حالم بد شد.مود رو بخوام توصیف کنم یه خاکستری بنفش خیلی سریع بود هم تند حرف میزدم هم تند فکر میکردم.فقط یکم اسلوموشن شده بودم.دم در رافائل پیاده شدیم.مهشید دست منو گرفت، خاطره هم علی رو گرفته بود.دیگه پله هارو اومدیم بالا، من رفتم دشویی، برگشتم یکم بهتر شده بودم. نشستیم دور میز، یه کافه خیلی خوشکل دو طبقه بود، طبقه پایین هم دو طبقه بود. از در که میومدی بالا بعد از رد شدن از ÷0 تا پله مشکی رنگ دست چپ یه مشت میز بود و دست راست پله میخورد طبقه بالا، پشت پله ها که معلق بودن پیشخوان مدیریت بود و روبروی در که میومدی میزای چندین نفره. اون ته راهرو هم یه دستشویی بود، سمت راستش یه اینه و روشویی سنگی بود و سمت چپ در چوبی. تو فیلم های قدیمی امریکایی دیدین کابوی ها وارد یه کافه میشن در کافه چوبی و کتاهه بعد میزننش به و رد میشن میرن تو؟ درای دشویی این مدلی بود. وایساده بودم، در زدم گفم اقا زود باش کار من یکم فوریه، یه پسر جوونه ای اومد بیرون و خندید و گفت تموم شده بود به خدا.منم خندیدم رفتم داخل نفهمیدم چی شد. فقط یادمه اومدم بیرون خندیدم با خاطره و مهشید و رفتم نشستم سر میز مستطیلی. روبروم علی نشسته بود، جفتم علی اس، سمت راستم  اریا که بعدش جاشو عوض کرد رفت اونور میز چون چراغ تو چشمش بود، جفت علی خاطره و اونورم مهشید.منتظر نشسته بودیم میخندیدیم و من و اریا زده بودیم تو فاز کل کل. علی هم کیف کرده بود میخندید میگفت دلم میخواد یه روز بیام از صب ریحانه و اریا رو بندازم به جون هم. خاطره میگفت علی کلا به کسی نمیگه مشتی ولی از اولی که نشسته کلا پایه همه چیزش تویی. گفتم چاکر علی هم هستیم ما. بچه ها حرف میزدن که بحث ظرافت شد. یادمه گفته بودم علی اسکندری ظریفه اینا هم مثه خر میخندیدن میگفتن موقع غذا خوردن باید ببینیش. غذا که رسید اصلا گشنم نبود، ننصف کردم به علی گفتم بیا تو این نصفه رو بخور گشنت بود ساندویچ خودتو بعد شروع کن. یهویی، رفتم تو مود ساکتی. نگا دیوار میکردم، نگا بیرون. خاطره چندتا عکس ازم گرفت که کلا محو بودم. خوابم گرفته بود. تو همون مود خواب و بیداری داشتم به علی اس میگفتم چقدر این گارسونه شبیه لیدی  گاگاست. موهاشم خاکستری ناب نازی بود. بهش گفتم خانم شما چقدر شبیه لیدی گاگا هستی، خیلی زیبایی. اونم گفت چشمات قشنگ میبینه عزیزم و پیش اومده که بهش گفتن. بی قرار شده بودم. نفهمیدم کی با چاقو قوطی پپسی رو بریدم نصف کردم انداختم دور داشتم با تیزیش میخوردم که فک کنم یکی جلومو گرفت. البته خودم حواسم بود  لب و دهنمو نبره. اومدیم بیرون و وایسادیم دم در، من زودر رفتم سمت ماشین، مهشیدم وایساده بود. یکم با مهشید ساکت اروم صحبت کردم و یه نخو که کشیدیم یکم اروم شدیم.تا بقیه اومدن، حرف میزدیم از خابگاه و وستای دانشگاش. با اریا سر به سر بچه ها گذاشتیم  اخرش و خندیدیم و از علی تشکر کردم و دو دسته شدیم. منو علی اس و بقیه همه. بعد از خدافزی راه افتادیم تو جاده. با گوشیش اهنگ گذاشتم، ادرسم بهش دادم و خودم لم دادم اونور. گوشیش یه پیام اومد، یه اسم بود با یه قلب و یه ایموجی شیطان (از این بنفشا). بعد گفتم بیا بگیر دوسدخترت پیام داد.با یه لحن خجالتی ای گفت  این یه ادم قبلیه که نمیدونم چجوری بگم که دیگه حوصلشو ندارم تو بهش چی میگی؟ گفتم قطعا برای ادمی که حوصلشو ندارم یه قلب سفید نمیزارم جفت اسمش. گفت اسمارو خیلی وقته عوض نمیکنم. ولی میخوام بهت ثابت کنم که بعدا نگی دروغگوعه. خب اینجا ماجرا رو استوپ کنیم. این جمله رو که گفت و این سعی کردنش برای توجیح کردن یه موضوعی معمولا تو چیزای مختلف با ادمای مختلف پیش میاد.طرف میخواد یه چیزی رو توضیح بده یا یه کاری رو بکنه که خودش رو تبرعه کنه فارق از اینکه اصلا اونقدر اااهمیت نداره که بخوام به توضیحاتش و توجیحاتش گوش بدم. یعنی واقعا هیچی تا اون مرحله اهمیت نرسیده که بخواد مشتاقم کنه گوش بدم ببینم طرف داره راجع به کراش سابقش چی میگه.و اصلا چرا باید برای من توضیح بده. البته ر خو نبودم طرف کلا در صدد زدن مخ بود ولی حوصلشو نداشتم.بهش گفتم واقعا نیازی نیست توضیح بدی. ممنونم که میرسونیم. گفت حالت اوکیه؟ بهتری نسبت به قبل سرت گیج نمیره؟ گفتم اره بابا چیزی نبود اصلا. یکم حرف زد و  اومد اذیتم کنه برگشت گفت عه مسیر رو رد کردیم.منم سریع گفتم راست میگی؟ .برگشت گفت اروم باش انقدر استرس نگیر من یه نگا کردم بهش گفتم من اصلا استرسی نیستم. دم شبان، در مجتمع بسته بود. در زدم نگهبان اومد بازش کرد، برگشتم دم ماشین که خداحافظی کنم دیدم دستشو زده یه سمتش، داره همینجوری نگام میکنه. به رو خودم نیوردم اصلا، یعنی اگر میخواستم به رو خودم بیارم باید کلی کار دیگه رو هم به رو خودم میوردم اما همونجور که میبینین اینجا چیزی راجع بهشون ننوشتم یعنی در این حد برام مهم نبودن. تشکر کردم، شب بخیر گفتم و رفتم. تو مسیر رد شدن از برگای خشک و بالا رفتن از پله ها فقط به این فکر میکردم که کی زودتر بشه برای امیرحسین اینارو تعریف کنم. ذوقی که برای تعریف کردنشون داشتم از کل احساسم به تجربه جدید، قوی تر بود. و هست.

.رسیدم و شیخ نشسته بود روی تخت. حرف زدیم، جامو پهن کردم خوابیدم. روز خیلی طولانی و پر ماجرایی بود...

سفرنامه:رهایی:شب سرد یاگرس شرقی

کوتاه مینویسم تا فقط گقته باشم
که چقدر راه رفتن تنها اسودگی به همراه داره و رهایی.
ارامشی که ادم با خلوت با خودش داره جای دیگه ای پیدا نمیکنه. و سکوت چقدر قشنگه.
نیم ساعت پیش به این فکر میکردم که من کجا به یکی خوبی کردم که اینچنین بهم خوبی میشه...
امروز بعد از دیدن یه سریا، بعد از خوندن یه پیام و بعد از حرف زدن با یه نفر...
نمیدونم چی بگم. ولی چقدر خوشبختم که سرنوشت اینچنینی دارم.

سفرنامه:خیلی مهم و حیاتی:تعلق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سفر نامه:شب سوم: داریوش

صبح، گوشی سپیده که رو الارم بود برای کلاس، هی از خواب میپروندم. خستم بود، رختخابم خیلی نرم و اتاق خیلی گرم. مطلوب مطلوب. لول خوردم و به زور پا شدم. لیلا صبح پیام داده بود که رسیده. هی میپرسید کی میام. رختخابمو جمع کردم.لباساک از دیشی یکم کثیف شده بودن.گذاشتم کنار که برگشتم بشورم.اسنپ که رسید هنوز داشتم با مامان سپیده حرف میزدم.دیگه بعد از خداحافظی، کفشامو پوشیدم و پریدم پایین. اسنپ یه پژو زرد بود. پیرمرده میگفت ادرسو درست نزدی، گقتم عامو من لوکیشن اصلی رو زدم، مال اینجا نیستم. گفت عب نداره میرسونمتتت.

خلاصه دمش گرم، رسوندتم. تو ماشین یهویی حالت تهوع گرفتم.رو دود حساس شدم.پسر داشتم فک میکردم شیشه رو بکشم پایین بالا بیارم یا تو کیفم یا لباسمو درارم تو لباس فقط ی جوری که نریزه تو ماشین یارو.دو سال پیش یه بار از سلف یه راست سوار خط بیس  چار شدیم بریم کرکی، یهویی اینجوری شدم باز، اونجا هم به این فک میکردم نهایتن تو یقه رفیقم بیارم بالا نریزه کف.

حالت تهوع به خیر گذشت .دم بیمارستان پیاده شدم، لیلا و آمنه ایستاده بودن. بوس و بغل زیاد. بیمارستان غدیر، با شیشه های ابی و محوطه بزرگ پر از ماشین و یه سر بالایی تیز. چقدر ماشین، چقدر مریض، چقدر خانواده...

یه چایی خوردیم، لیلا خوابش میومد. گفتم ببرینش خونه بخوابه تا ظهری کارم تموم شد بریم بیرون دور بزنیم.خودمم ماشین گرفتم برای دانشکده علوم. تا خاطره بیاد، رفتم حافظیه.نشستم رو پله ها و تکیه دادم به ستون. چار زانو.

نرگس از دیروزش از دستم ناراحت بود که چرا رسیدم بهش نگفتم.حالشم بد بود معده درد و اینا، مام گفتیم بیکاریم، زنگش بزنیم ببینیم چه خبره. گله گلایه من اومدم ابادان بت گفتم از تو ماشین بت امار میدادم فلان تو به من نگفتی و منم خنده، اقا سرمنده گفته بودم بت ولی.اینو که گفتم جررری ارههههه تو ده روز قبلش گفتی شاااید بیای و فلان و مام باز خنده. خلاصه برنامه ریختیم برای سه شنبه صبح بریم دانشگاه، یه شبم واحد خالی بگیره شب بریم بمونیم تا صب. 

رفتم دانشکده علوم ساختمون۱. کلا چهارراه ادبیات سه تا دانشکده داره، دانشکده علوم۱ ۲ ۳.که بخشای ریاضیات، زیست شناسی و ادبیات داخلشن. اونورش حافظیس، اونورش اسناده.یکیشم که تالار ها و دفترهای اداریه. ساختمونا کوتاه و قدیمی هستن و پر از دار و درخت، یکیشون یه میدون داره، بهش میگن فلکه عاشقی. یه گردالی خیلی کوچیکه با چارتا صندلی فلزی دورش.

دم در علی و خاطره وایساده بودن. بغل و ماچ و دست و سلام علیک. علی می‌گفت رازت چیه انقدر عوض شدی هااا گفتم نمیدونم ب خدا. دیدن خاطره خیلی خوب بود. دیدنشون کنار هم، خیلی خوب و خوشحال کننده بود. علی نیومد داخل.مام مجبور شدیم یه مشت با نگهبان دم در لاس بزنیم تا گیر ب بدون مقنعه بودنمون نده.خاطره هم وایبشو گرفت و تا برمیگشتیم هی میگفت کاش مقنعه پوشیده بودیم، شلوارم پارست، کوتاهه، فلانه. رفته بود رو مخش. اشتباهی دور زدیم رفتیم دم دانشکده زیست. از اقاهه پرسیدم کجا باید بریم، گفت باید دور بزنین برگردین. دور زدیم برگشتیم، وارد سالن که شدیم، دست چپ تالار ال احمد بود، دست راست پله میخورد میرفت بالا، اتاق کارشناسا و مدیرا. از یه اقایی ادرس پرسیدم باز، رفتیم داخل اتاق بنیادی. 

در که زدیم، رفتیم داخل زیاد متوجه نشدیم تا که دیدیم یه خانم ریز نقش کوچولو موچولو نشسته پشت میز کامپیوتر. خوش برخورد بود. هرچند گیر بود و راه نمیومد اما برخوردش خیلی بد نبوده هیچوقت. تو دفترش نشستیم. به مبز بزرگ جلومون بود که تو طول اتاق گذاشته شده بود، اون پشت شیشه میخورد و یه دفتر استراحت جداگونه اونجا بود. خانم بنیادی کارای وام خاطره رو اوکی کرد.برای من گفت کپی تحویل نمیگیره. منم دیگه چونه نزدم، نهاینا امروز فردا مدارک میرسید دستش. نمیدونم چرا صدقیانی از بنیادی بدش میاد.

زدیم بیرون.با علی و خاطره رفتیم حافظیه. رو خاک حافظ یه فاتحه خوندیم. یه اقایی یهویی زد زیر اواز شجریان. تموم ک کرد با خاطره براش دست زدیم، خیلی حال کرده بودیم. فندکمو گم کردع بودم. رفتیم که فندک بگیریم از کافه حافظیه ولی نداشتن. بیرون انقدر فضای قشنگی داشت که از گفتنش عاجزم. عکسشو میزارم. سر یکی از میزا یه زیر سیگاری دیدم و از دختره فندکشو قرض گرفتم.زرد خوشکلی بود. اتیش که کردیم راه افتادیم به روبرو، به جایی که صندلیا و درختا ته سمت چپ باغ زیاد بودن. سوالای ریاضی قذافی رو داشتم ویس میدادم حل‌میکردم، نشستیم و یکم حرف زدیم. راجع به کشاورزی، گل و گیاه، درس‌ و اینا‌. صبحی که از بیمارستان اومدم جومالی رفته بود دنبال دارو. امنه بهم پیام داد که اومده.دیگه از حافظیه اومدیم بیرون که منو برسونن دم بیمارستان. تپ ماشین داشتم میگفتم یه فوبیا که دارم اینه که مثلا با یکی بزم بیرون تو یه شهر شلوغ بعد یهویی یکی از آشناها مارو ببینه.مثلا تو شیراز با دو سه ملیون جمعیت یهویی فلانی ببینتم دارم فلان کارو میکنم.بعد علی گفت یه دوستی داشته که تو تهران، رفته بوده تو یه کوچه  پس کوچه ای، داشته یه کاری میکرده همونموقع در باز میشه داییش میاد بیرون!. گفتم یعنی پسر ته بدشانسی همینه که تو تهران با دوازده سیزده ملیون جمعیت، با احتمال۱/۱۲۰۰۰۰۰۰ اونی که از در خونه میاد بیرون داییت باشه. خیلی پشم ریزونه. طرف رو دلم بدجور براش سوخت. از دنیای احتمالات حرف زدیم. از سر بالایی اومدیم بالا و پیاده شدم و خداحافظی و بای‌. 

برادر زن زهرا اومده بود. سلام علیک کردیم. مبارک باش و چشم روشنی گفتم بهش، بابت اینکه خواهرش سلامت از زیر عمل در اومد. تشکر کرد. نشستیم منتظر جومالی شدیم تا بیادش. اومد و بقلم کرد و دستشو انداخت رو شونم و راه افتادیم. رفتیم سمت ماشین، نشستیم، سهیلا هم زنگ زد حرف زدیم. لیلا رو راضی کردم شب بمونه صبح حرکت کنه. اونم تماس گرفت و کارارو اوکی کرد با صاب کارش. سوییتی که گرفته بودن زیر زمینی بود. اینا تا میان شیراز اولین ادمی که تو خیابون میدیدن دستش پلاکارد«منزل» هست رو میگیرن و خونه رو کرایه میکنن. فردا پس فردا جارو عوض میکنن میبرن سمت دروازه قران که رفت و امد راحت تر باشه. خصوصا وقتی زهرا میادش.

بعد ناهار لش کردیم. جومالی و رفیقش تو هال خوابیدن مام پلاس شدیم تو اتاق. عجب خوابی بود. خوابش خیلی چسبید. گرم بود، مطلوب مطلوب. هرچقدر میخواستم بیدار شم نمیشد. دیگه به زور دل کندیم ساعت پنج و رفتیم بازار وکیل.

زیبا، زیبا و زیبا. سقف خوشکل قوس دارش دل ادمو میبره. کفترا و گنجیشکاش. هوای خنکی که میپیچه. همه چی دست به دست هم میده برای خلق یه نقاشی زنده و پویا.غرفه ها همه رنگارنگ. پارچه، کفش و سنگ.قالی و عطاری.گشتیم و گشتیم و گشتیم.دست اخر هم رفتیم اون دستبند فروشیه که قبلا یه جفت دستبند بافت رنگینکمونیارو ازش گرفته بودم. برای خودمو نانی دوتا گرفتم، رفتیم نشستیم تو حیاط، کافه ژولپ. 

میزای چوبی داره، با گربه های چاق خوردنی و چتر های باز. زیر چترا بخاری های کوچیک اویزون کردن که قشنگ از بالا ذوبت میکنه. دختره که سفارشامونو گرفت، خاموشش کرد. یهویی فضا خنک شد. اون همرفت گرمایی سریع از بین رفت. مثه اینکه میری استخر، توی اب گرمی و یهویی میری تو اب معمولی. تو این بین دوتا خانوم کتابفروشم اومدن و کتاباشونو معرفی کردن. حقیقتا نپسندیدم. واسه همین فقط تونستم پیجای اینستاشونو بگیرم و بگم بعدا پیام میدم. وقتی تموم شد و از کافه در اومدیم، تا بازار زرگرا پیاده رفتیم. واقعا نمیدونستم برای تولد خاطره چی بخرم. دیگه پیام دادم بهش گفتم خودت وی دوس داری.گفت والا حوراب نیوردم با خودم.جوراب میخام. دیگه دو سه جفت از این فانتزیای قرتی طور خریدم و پیچیدیم سر خیابون منتظر حسن و جومالی ‌.

سوار شدیم. تو ماشین حرف بود و حرف بودو حرف و تلفنایی که زنگ میخورد و خنده هایی که قطع نمیشد.دم بیمارستان که رسیدیم با نانی میحرفیدم که داشت فوشم میداد که چرا گوشیم خاموشه. راست میگه، من هر وقت میرم بیرون گوشیم شارژ نداره‌. حالا هرچقدر فاصله از خونم بیشتر میشه، گوشیم بیشتر شارژ ندار و خاموشه:دی .  بارون میزد، نم نم و هوا روی۱۴ درجه بود. یکم پیاده راه رفتم تا پایین نرده ها‌. روی زمین بارون میبارید. پیش امنه نشسته بودم دم سوپر مارکت که داریوش گذاشتن. امنه می‌گفت اگر بابا بودش الان جومالی انقدر تنها نبود.اگر بودش الان دلگرمیش بود.اگر بودش. داریوش اون که رفته، دیگه هیچوقت نمیاد رو میخوند. امنه تعریف میکرد که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون، گفت نزدیک ترین فرد به زهرا کیه؟ جومالی رفت جلو. جریان رو که براش تعریف میکرد، یهویی جومالی برگشت گفت اخه دکتر، یه دختر۳۶ ساله چرا باید درگیر این مریضیا بشه؟ چرا؟ 

داریوش سرنوشت چشاش کوره، نمیبینه رو میخوند. زخم خنجرش میمونه تو سینه. لب خسته، سینه ی غرقه به خون، غصه موندن ادم همینه.

گریش گرفت. اشکاشو پاک کردم. بغلش کردم. اروم که شد، باهم یه لیوان چایی زدیم و خندیدیم به روزگار.من اما تو فکر این بودم که وقتی از خواب بیدار میشه، چطور قراره بیدار بمونه و ادامه بده...

 https://s4.uupload.ir/files/img_20211219_011809_045_n8de.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211219_011754_234_if5w.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_121420_bgem.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_174929_72vs.jpg 

سفر نامه:شب دوم:آبی

اولی که شیخ امده بود شیراز، به خونه ای که شرکت داده بود بهشون میگفتیم کمپ.چون خودشون و خانواده های اطرافشون یه زندگی ساده و نقلی و جمع جور کارمندی داشتن.احتمالا روزها همه نبودن، و شبا تا میومدن جنازه میشدن و میخوابیدن. شاید کمپ، کمپ ترک زندگی ولگردانه و بی عارانه بود.

صبح که رسیدم کاراندیش، سوار تاکسی شدم و اومدم شبان.شهرک شرکت نفت رو رد میکردی بعدش میرسیدی به شهرک شرکت گاز.دو سه تا ساختمون، یه حیاط پر از درخت برای پارک ماشینا و کانکس نگهبان مجتمع.ادرس رو ازش پرسیدم.پیچیدم توی مسیر پر از برگ خشک زرد پشت ساختمون، یه پارک کوچیک هم اونجا بود.با تاب و وسایل ورزشی و الا کلنگ، تا راه پله ها رو برگ پوشونده بود.بعدش باید میرفتی بالا، پله ها راحت و پهن بودن با فاصله کم.اذیت نمیشدی اگه صدو بیستا هم میخواستی بری.دو سه تا طبقه رو رد میکردی و میرسیدی به واحد چهارده.شیخ اومد.

بعد از یه بغل طولانی، رفتیم داخل‌. لباسامو سریع عوض کردم و دراز کشیدم. همونموقع شازده کوچولو پیام داد برای عصر، قرار گذاشتیم.بعدشم دو سه ساعت بی وقفه با شیخ حرف میزدیم.از اینکه کدوم کافه بهتره، خودشو و احمد چجوری چفت شدن و کی اول اعتراف کرد، از بچه های دانشگاه و از خودمون دوتا. تو این فاصله به امنه هم زنگ زدم حال زهرا رو بپرسم. تو اتاق عمل بود.

دیگه جامو انداختم و رفتم زیر پتو. خوشحال بودم چون دیگه سردم نبود. خوابیدم تا ساعت دوازده و نیم یک. وقتی بلند شدم طیبه و عزت رفته بودن ناهار بگیرن از بیرون. حقیقتا بابای سپیده خیلی شبیه پرویز پرستوییه.دیگه سلام و بغل و ماچ و احوال پرسی و خوش امد گویی.ناهارو زدیم. ساعت دو نیم بود که یادم اومد ساعت سه قرار داشتم.تند تند اماده شدیم که لیلا پیام داد گفت برای زهرا دعا کن.زنگ زدم بهش، داشت گریه میکرد. گفتم چی شده، گفت دکتر توی روده بزرگش هم پولیپ پیدا کرده و باید اونم در بیارن. مامان و سهیلا رو فرستادم سید عباس دعا کنن براش.

همش به زهرا فکر میکردم که الان چه حالی داره.تلفنو قطع کردیم. از خونه زدیم بیرون. زیاد دور نشده بودیم که تلفنم زنگ خورد.لیلا بود.گفت به خیر گذشته.

خونه ها پر از درختای نارنجه.پر از گل یاس. پیچک هایی که از روی دیوارا اومدن پایین. خیابون ها تمیز و خالیه و باد ساکنه.

تو مسیر از چند جا حرف زدیم، سپیده داستان عکاس سر کوچشون رو میگفت که قیافه ها خیلی عجیب یادش میموند و اگر تورو یک بار میدید، ده سال بعدم به یادت میورد.صندلی ایستگاه اتوبوس چوبی و قشنگ بود.خط اومد و پریدیم داخل‌.ردیف سوم از پشت. وقتی عقب مینشستی یه نوشته روبروت بود که توجهتو جلب میکرد:اتوبوس خانه دوم شماست لطفاً اشغال نریزید. برام جالب بود، شهر های شلوغ با وسایل نقلیه عمومی جوری گره خوردن که احتمالا یه ادم، زمان قابل توجهی رو توی این اتوبوس‌ها و مترو ها سر میکنه.جوری که میشه خانه دومش که نباید توش اشغال بریزه.رسیدیم نمازی،سوار خط24 شدیم به سمت حافظیه. شازده کوچولو رو زنگ زدم که ببینم کجاست.همون ورا بود. تو خط با سپیده راجع به غیر ممکن ها حرف میزدیم. راجع به فانتزی ها توی روابط.مقاله ای که مزوسفر فرستاده بودو براش فرستاده بودم که بخونه.راهمون از اطلسی به سمیه، از سمیه به جهان نما و نهایتا چهارراه ادبیات. وقتی رسیدیم یه مسیری رو پیاده طی کردیم تا دم حافظیه.شلوغ بود، فالگیرا دم در بساط کرده بودن. دست فروشی های کتاب و دستبند های مهره ای. شازده کوچولو گفت نزدیکم، وقتی رسید من داشتم با امنه تلفنی حرف میزدم. سلام علیک کردیم یهویی گفت چقدر عوض شدی ریحانه! چیزی نگفتم. فقط گفتم ممنون و بعد اینکه شیخ گفت منتظر احمد میمونه بیرون، ما رفتیم تو حافظیه. دو طرف درختای بلند و چمن های سبز سبز. راه پله ای که مارو به حیاط وصل میکرد تمیز و سلپغ بود و همه درحال عکس گرفتن بودن.تور های گردشگری دسته دسته تو فضا اعضا رو میچرخوندن، از بندر، از روستاهای اطراف و از نیشابور.  خیلی ذوق داشتم. رفتم نزدیکش و یه دستی کشیدم روی خاک قبرش.هوا عالی بود.یکم راه رفتیم.حافظیه پر از قبر های خانوادگی ادم های معروف گذشتست‌. چند تا حیاط داره که با درهای چوبی کوچیک از هم جدا میشن و میخورن به فضاهای پر از دار و درخت.نشستیم یه جا، و بعدش حرف زدیم.از گذشته ای که رفت و از چیزایی که شاید باید راجع بهش برای اخرین بار صحبت میکردیم تا حل بشه. خیابون جفتمون خیابون خاطره انگیزی بود. گفتم باورت میشه دو سال گذشته.اره واقعا دو سال گذشته. دوستانه و مناسب بود همه چیز.بهش گفتم که نمیخوام برای بهتر شدن برنامه بریزم. برنامه بریزم که اینجوری بکنم که بهتر بشم.چون این اجباره چیزی جز اضطراب نداره.میخوام بزارم پیش بیاد.جلو بره. خودش به اندازه کافی پرفراز و نشیب هست، چیز جدیدی بهش اضافه نکنم از عمد .اونم از این گفت که حالش خوبه و داره تلاشای خودشو برای زندگی میکنه.

کافه حافظیه بزرگتر و پر نور تر شده بود. قبلا نیمکت های چوبی و تخت های دو نفره ای داشت که بزرگ و راحت بودن. الان میزهای کوچیک و چراغای زرد پر رنگ.

فال حافظ گرفتیم.قناری سبز کوچیکی حافظای اصلی رو در میورد و مرد فالفروش شاهدا رو.  تا سر اسناد پیاده روی کردیم. مغازه جدید عامو کرک بسته بود. از نون سنگکی سر کوچه رد شدیم چ نشستیم دم فنس های باغ.

شیخ و احمد و علیرضا اومدن و بعد سلام احوال پرسی شازده کوچولو رفت. ماهم راه افتادیم و رفتیم. تو کوچه، گلی که شازده کوچولو داده بود بهمو گذاشتم توی کیف سپیده.سوار ماشین شدیم تا ابی. ابی یه کافه کتابفروشی خیلی خوشکله. خیلی خوشکل که میگم، به خاطر سقف خیلی زیباشه.از در که وارد میشی، سمت راستت یه اتاق کوچیک لوازم تحریریه با یه در سفید کوچیک.مستقیم که میری، قفسه های کتابارو میبینی که تا سقف رقتن، وسط قفسه، چپ قفسه، راست قفسه. سمت چپ یه نردبوم متحرک سفید خوشکل بود که تا سقف میرفت.سمت راست پله میخورد و میرفت بالا، کامیک و کتاب انگلیسی.کتابارو خوردیم. بعدش رفتیم نشستیم تو کافه که فضای ازاد داشت. رو دیوارا نقاشی بود و متن شعر. دیوارا ابی ابی ابی. پسر، چقدر dream خوشمزه بود. هات چاکلت با فندق و کوکی. خیلی چسبید. همینگوی خوندیم، حرف زدیم راجع بهش. اسم داستان یک گوشه پرنور بود. راجع به پیرمرد مستی که از زندگی، از دعای مسیحیت و از خواب و بیداری،«نادا» میخواد.نادا یعنی پوچی.یعنی «هیچ» . یک سرناد  خیلی زیبا رو احمد داد شنیدم. اپرا کرده بودن این سرناد رو. سرناد این موسیقی های دم پنجرست که معشوق نشسته اون بالا و عاشق میاد اون زیر، گیتار میزنه و براش اواز میخونه.بعدشم رفتیم کتاب خریدیم و زدیم بیرون.از کوچه پس کوچه ها.دیوارایی که بین باغ و پیاده رو بودن و از جنس کاهگل. که وقتی بارون بزنه بوش همه رو دیوونه کنه.لمس کردنش نرم و خوشایند بود.نشستیم توی کوچه.پامو کردم تو جوب پر از برگای خشک. نخ های کمل و اهنگ. دراز کشیدم کف خیابون اسفالت. فاز عجیبی بود، سمت چپ دیوار کارخونه برق بود و سمت راست دیوار کوتاه گلی.صنعتی و سنتی کنار هم، با فاصله یک جوب بدون اب.سرد شده بود. کامران اومد. حرف زدیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم یه کافه دیگه.یه کافه ای که دنج باشه و بشه رو صندلیاش لم داد. پشت چراغ قرمز احمد میگفت مهم ترین اهنگای زندگیمونم منو و کامران سر این چارراه گوش دادیم. وقتی رسیدیم، یه کافه سر باز دنج بود که میشد روی صندلیاش لم داد.مبلای سفید و میز شیشه ای بززگ با ابنمای کوچیک لای درختا‌.

 اونجا هم نشسته بودیم جوکر بازی میکردیم، از این بازیا که نباید بخندیم. علیرضا فوق العاده بود. نگام میکرد میخندیدم واقعا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.ادم یاد شوخیای ابوطالب میفتاد و اون رفیقش که اسمشو یادم رفته.هممون رو ناک اوت کرد.

با کامران راجع به فیزیک حرف زدیم.راجع به کوانتوم.میکفت فلسفشو نمیفهمه.گفتم اگه میخوای بخونی باید ریاضیشو بخونی چون درک شهودی فیزیکی نداریم، تو این بین، چایی زدم، واسه کامرانم ریختم و سرمو کردم تو این کتاب جدیده.یه مقدمه اولش نوشتم. یکی از کتابارو احمد انتخاب کرده بود و علیرضا خریده بود واسم.اولش یه یادگاری نوشتن. (عکسشو پایین میزارم، تخلص علیرضا،«بهروز» عه‌)

کامران باید میرفت، سر راهش علیرضا و احمدم می رسوند. .موندیم منو شیخ. مام یکم نشستیم و بعدش اسنپ گرفتیم و بازگشتیم به خونه. تو راه از عوض شدن ادما حرف میزدیم.شیخ میگفت دیگه برام مهم نیست، از فکر کردن و حرص خوردن خسته شدم.

رسیدیم، لباسارو عوض کردیم.مامان سپیده داشت بافتنی میکرد.برای دختر خواهر شهرش توی سوئد.یه بافت نارنجی بود.با سر استین های گل دار.

با مزوسفر حرف زدم. شام خوردیم و باز با شیخ شروع کردیم صحبت کردن. بهش گفتم که خیلی عوض شده، واقعا دیگه شیخ جدیدی شده و دیگه شیخ سابق نیست. و طبیعی هم هست، اگر میخواست شیخ جنوبی سابق بمونه باید توقع میداشتم که همیشه منتظر در تبعید باقی بمونه و مغموم.یا اینکه باید بپذیرم شیخ جدیدیه که دوستای جدید و اخلاقیات جدید داره.که طبیعتا دومی رو ترجیح میدم چون بلاخره دوستمه و شادیش رو میخوام.اما اون دیگه شیخ سابق نیست. اون تغیره رخ داده. خودشم قبول داشت. در بطن رابطه ما هیچ چیز عوض نشده ولی مطمنن کسی که این مدل ارتباط رو باهاش نداره بعد از دوباره دیدنش متوجه تغیرات خیلی زیادی میشه.سیر تکاملی واجب و لازم. همینگوی خوندیم، راجع به زن هایی که گرفته بود.بعد از جداییش از هادلی سه بار ازدواج کرد.انگار بعد از از دست دادن الیزابت هادلی، هیچوقت اون جفتی رو که باید، پیدا نکرد.میدونستین همینگوی۲۵ تا گربه داشت و یه گله سگ؟ نه، منم نمیدونستم.

شب خوبی بود. خوب و طولانی.

یه تیکه ازش بخونیم:پاریس، جشن بیکران:

دیدمت ای زیبارو. دیگر از ان منی. حال چشم به راه هرکه خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از ان منی و سرتاسر پاریس از ان من است و من از ان این دفتر و قلمم.

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_175008_82oz.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_175132_wtmu.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_174632_z52r.jpg

https://s4.uupload.ir/files/img_20211217_181835_q407.jpg

 https://s4.uupload.ir/files/img_20211218_004518_c1c9.jpg

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان