دیروز

مقاله هارو خوندم.

تجربه زنان در در جنگ تجربه از جا کندگی و استقلال نویافته بود. تجربه  یک رهایی از کانون خانواده و انتخاب: ایا باید به وابستگی هایم پایان دهم یا اینکه در سرشت  خودم تجدید نظر کنم تا زنده بمانم؟ 

حضور در یک بحران، ازادی عمل برای انتخاب سیاست رهایی بخش از بند های سنت و تکیه گری بود. زن ایرانی با این فرهنگ زن ایرانی با این دغدغه زن ایرانی به توصیف جلال ال احمد در جستجوی مرد و حفظ زندگی به وسیله سیاست های زنانه زن ایرانی با قدرت نا چیز در هدایت خانواده زن ایرانی به عنوان یک تدارکاتچی برای حفظ تصمیم ها و ایجاد موقعیت تصمیم گیری نه به عنوان یک تصمیم گیرنده زن ایرانی با وظیفه های از پیش تعین شده و زن ایرانی با ضرر طولانی مدت ریسک پذیر نبودن، امروز باید تغیر پیدا میکرد.

تجربه جنگ برای زنان. زن دوم شخص این حماسه های مرد سالاره. جنگ برای مرد یا عزت می اره یا مرگ جادوانه اما برای زن تجاوز و نگاه ترحم بر انگیز و ابزاری که: زن ها و کودکان را کشتند و رحم نکردند.

و چقدر تاثیر گذار بود که میدیدم زن تغیر کرده در جنگ. زن به مرد انتظار یاد داد، زن به مرد صبر یاد داد و به خودش ثابت شد که میتونه در این دره پر هیاهو خطر کنه و زنده بمونه. بپذیره غم فقدان رو و انتخاب گر باشه و "تصمیم گیری با سرعت" رو اجرا بکنه و بایسته در مقابل چیزهایی که اون رو به احساساتی بودن مطلق متهم. این گذار اجباری به دلم نشست.

زن در مقابل تملک خواهی خودش روی فرزندانش، برای اینکه رضایت خاطر اونهارو جلب کنه می ایسته و به هرچه مقدساته متوسل میشه تا خودش را راضی کنه که شهادت تصمیم بهتریه.

قسمت جالب توجه دیگه ای که بود بحث سزارین و زایمان طبیعی بود. خب این دغدغه خیلی از زن هاست حتی وقتی از ازدواج خیلی فاصله دارند. شخصا دغدغه خودمم بود تا پارسال تا قبل ز اینکه تصمیم بگیرم بچه نمیخوام. و به الطبع، سزارین رو انتخاب کردم چون طاقت تیغ خوردن و باز شدن ندارم. سزارین رشد زیادی داشته توی همه کشور ها وما هم مستثنا نیستیم. یک انتخاب بین درد کشیدن و درد نکشیدنه توی ذهن زن وقتی بحث زایمان سزارین و زایمان طبیعی میاد. نگرانی ها از جانب بچه هم توی زایمان سزارین کمتره. مقاله جالبی بود و البته مرتبط با بحث.زنی که در حالت عادی از زور زدن و جیغ زدن در فراره و به دنبال راهیه برای کمتر درد کشیدن خب این بر طبق اصل بقا داره کار میکنه.طبق قانون اول نیوتون داره کار میکنه و این تمایلش طبیعیه. در جنگ اما این روحیه سنگ میشه.زن گوئی ازجنس اهن. برداشت هام متفاوت بود از این جریان.

چیز دیگه ای که توی مصاحبه ها وجود داشت استراتژی های زنانه بود که میشد: گفتگو، انجام وطایف به موقع؛ اصل بسنده نکردن به شرایط فعلی و در اخر اعتصاب.

خیلی با من فاصله داشت این همه فاکتور. این سیاست بازی های مکرر. این برنامه ریزی برای جلب رضایت و تغیر تصمیم مرد به عنوان راس حکومتی خانواده. تجربه کردم البته منم قطعا مشکلات بسیار زیادی با بابام داشتم سر موضوعات مختلف همچنین تقریبا با تمام مرد های خونه. ولی اینکه در زندگی مشترکم بخواد چنین چیزی پیش بیاد رو دیگه طاقت و تحملش رو ندارم. اون سری بهم به پدر مجرد گفتم: من با کسی ازدواج نمیکنم که وقتی وارد زندگیش میشم بخوام در حریم شخصی خودم هم سیاست های زنانه پیشه کنم.بخوام دلربایی کنم بر خلاف میل خودم و برای اهدافم.بخوام در تصمیم ها سر و کله شدید بزنم به حدی که مرز هامون از بین بره. بخوام بیش از حد تحمل کنم برای اینکه به خواسته های اون احترام گذاشته باشم. من یک محیط امن میخوام.یک صبوری و محبت پایدار و دو طرفه. نه جایی که نگران دلسردی طرف مقابل و کشیده شدنش به سمت زن های دیگه بشم.هرچند خودم ادمی نیستم که به تکرار بگذارم یک رابطه رو ولی دیگه خودت میدونی دارم چی میگم.

در تمام حرف ها یک چیز ثابت بود.اگر زن میخواد خانواده رو بدست بگیره و به تعادل برسونه مدرک تحصیلی و استقلال مالی(شاغل بودن بهتره) بسیار زمینه ساز این انتقال قدرته.  اینکه زن وظایف خانه داری خودش رو به موقع انجام بده تا بهش ایرادی وارد نباشه مورد بعدی بود. اینکه زن متوقع باشه تا مرد کمی بجنبه هم مورد بعدی بود. اعتصاب های زنانه یعنی قهر و گریه هم از ابزار های یک بار مصرف بودند که اگر تکرار بشن شانیت زیر سوال میره. اینها تجربه زنان 34 تا 46 سال بود.شاغل و خانه دار.

چقدر اینها ترسناکه عزیز ترین. تو کدوم گوری هستی عزیز ترین. من واقعا از اینها میترسم. پیرو این صحبت ها دیشب به مسئله شغل هم فکر کردم.کارافرینی بهترین گزینه مد نظرم بود. ولی خب هدفم یکم رویاییه. عزیز ترین، اگر یک روزی اینهارو خوندی، بهم بگو که این ساختار روی ما کار نمیکنه و قرار نیست یه روزی ما این مدلی پیش بریم. من قراره فیزیکدان ذرات بشم.میدونی که یعنی چی؟یعنی روزم مثه روز گذشته نخواهد بود.یعنی ساعت کاری مشخص ندارم.یعنی همیشه در جستجوی یک راه بهتر برای تحقیق و مطالعه ام.یعنی تا اخر عمرم کتاب های درسی من رو ول نمیکنند.

خلاصه دیشب 5 ساعت روش بودم. خوش گذشت. متن کنفرانس خوبیم شد. یکمم فیزیک قاطیش کردم :دی قاه قاه قاه. احساس قدرتمندی بود.

پی نوشت: دیروز رفتم کتابخونه و روناک رو دیدم.بعد از 4 سال درس خوندن پزشکی قبول شد. بهش گفتم بدجور پیر شدی روناک.گفت ریحانه ب خدا همه موهام سفیده. بعد از مدت ها یک نفر رو بغل کردم و واقعا دلم میخاست قلبم رو بچسبونم به قفسه سینش. 

سوار یه تاکسی شدم. جلو میشینم اگر پشت خانمی نباشه.من دیدم که مردها هم گاهی از اینکه زن ها معذب بشن وقتی توی تاکسی کنارشون میشنن، بیشتر معذب شدن.برای تکرار نشدن این چرخه جلو نشستم. امن تره. همچنین، با توجه به تجربیاتم از فیلم های کره ای، بهترین راهه برای اینکه اگه دیدی تهدیدی متوجهته فرمونو کج کنی  :دی جدا هر سری میشینم تو ماشین به این فکر میکنم اگه الان "اشتباهی" رخ داد، باید چجوری از خودم دفاع کنم. نمیدونم چرا همشم تاکید دارم با تاکسی برم. یه روز خانوادم من رو میکشن بابت این لجبازیم. واقعا اقتصادی تر نیست؟چرا باید جای دوتومن پونزده هزارتومن بدم؟ پدر مجرد کفرش در اومده از این کارم.

تاکسی عرب بود و مرد ریز نقشی بود و خیلی صحبت میکرد و در اخرش میگفت تو خانم خوبی هستی میخام تاکسیمو بسپرم دستت برم عمان پیش دائیم تا به کارای تجارت برسم. نمیدونم از کجا به این نتیجه رسید.نیازی هم نبود حتما مسیر نیجه گیری رو طی کنه.بش گفتم رو هوا  ب هرکی سوار میشه میگی راننده میخای؟ سر اینم یه توضیح جالب داد.گویا برای واگذاری تاکسی باید ثبت رسمی بشه.جالب بود.

چقدر حمیدرضا مشفق کاریزماتیکه رفتاراش. واقعا چجوری دخترا سر کلاس عاشقشش نمیشن؟ هرچند به نظرم یکم تند و تیز و بی درک و خشن میاد یه جاهایی. اما چقدر مسلط و قوی ظاهر میشه. میرقصه با ریاضی. میرقصه به خدا. قشنگ انگار تاج پادشاهی رو سرشه.

از روز چهارشنبه و ریدنی که خداحامی بهم رید نگم. چقدر گریه کردم؟ یکم. چقدر از اسی متنفر شدم. من از گونه انسان بیزارم واقعا.من از این جماعت منفعل فراریم.

دیشب اد شدم توی گروه والدین مدرسه صدیقه کبری به عنوان سرپرست نانی. چقدر احساس خوبی داشتم؟ بی نهایت. نانی میگه ریحان تو هر اتفاقی میفته میخای بری شکایت رسمی بکنی. کتابخونه ها بستس میخای بری ارشاد شکایت کنی. مدرسه پاسخگو نیست میخوای بری اموزش پرورش شکایت کنی. خونه ها گرونن میخوای بری صنف بنگاه ها شکایت کنی. واکسن نمیزنن برات میخای بری دانشکده علوم پزشکی شکایت کنی.

راست میگه. من اینجوریم. بدجور پیله میشم وقتی یه چیزی درست نیست. بدجور. وقتی کتابخونه بستس اما باشگاه ورزشی بازه، وقتی مدرسه از دروس سال گذشته میخواد امتحان بگیره بدون خبر دادن و نمرشو برای میانترم های مهرماه استفاده میکنه، وقتی بنگاهدار همینجوری قیمت رو بالا میبره و صاحبخونه به خیلی چیزها رسیدگی نمیکنه. وقتی ثبت نام میشه و واکسن هست اما یا میفروشن یا دروغ های سیستمی رو بهانه میکنن جای من بودی چیکار میکردی.

پدر مجرد ازم کفریه. میگه ول کن تورو خدا.ول کن! دختر تو خسته نمیشی.

جواب من اینه که از دو سال پیش بعد از دیدن رستگاری در شاوشنگ، مصمم تر شدم.

WITH AN L

همیشه انگار یک دوره جادویی توی خانواده وجود داره که یاد اور چیزهای رفته و بازنگشتنیه و دقیقا به همون اندازه زنده و تپنده.

برای خانواده ما، دهه شصت توی شهر ماهشهر روایتگر این داستانه.

چون همیشه پیش کدو ام به خوبی داستانای اون دوره رو میدونم. نه فقط از زبون اون، از زبون مرغ حنایی، درباره الی، بعبعی معصوم، پدر مجرد و لیلا هم کلی چیز شنیدم و حقیقتشو بخوام بگم خیلی به قلبم ساخته اون دوران.

تو ماهشهر همشون عاشق شده بودن، همه از اینکه عاشقن خبر داشتن، برادر از خواهر، خواهر از برادر. نامه میبردن،نامه میوردن.با وجود تعصب ها و نگاه های تیز و هوشیار مادر ها. با اینکه شرم و حیا به شدت بینشون وجود داشته و هرکسی تصمیم گرفته بوده سرش توی کار خودش باشه تا بخواد توی کارهای دیگران دخالت کنه ولی عشق پیوند زده بود همشون رو به هم و هنوز که هنوزه با اینکه هرکدومشون سنی دیگه ازشون گذشته، میشنن دور هم داخل گروه خانوادگی و هم رو بابت اون روزا دست میندازن.

مثلا لیلا نامه عشقش رو زیر سیلندر گاز مخفی کرده بوده یه روز برمیگرده و میبینه حسین همه رو اتیش زده.

یا بعبعی معصوم تعریف میکنه، میگه هر شب زیر نور ماه منتظر بودم منصور بیاد تا ببوستم. منصورم هر شب میومد، زیر نور ماه با اون چشمای عسلی روشنش سوار دوچرخه.

حسین عاشق فاطمه بود و خواهر فاطمه عاشق پدر مجرد. مرغ حنایی عاشق برادر فاطمه بود و پسر عموش، عاشقش. پدر مجرد معلم دخترا بود اون دوران.هم کار میکرد هم درس میخوند هم درس میداد. حسین هم شر بود. لیلا میگه شبیه صدام بود.هم قیافش هم اخلاقش هم رفتارش. دخترا خیلی دوستش داشتن. مرغ حنایی البته همون روزها شوهر کرد و رفت دیار نا کجا اباد.وقتی هادی اومد خاستگاریش 16 سالش بود. پسر عموش، امید، وقتی مرغ حنایی ازدواج کرد اومد روی قالی خونه پدربزرگم اینا نشست و زار زار گریه کرد. کدو بهش گفت اشکال نداره لیلا هم هست. گفت زن عامو لیلا خیلی دختر خوبیه اما هر گلی یه بویی داره.

شگفت انگیز تر این بود که وقتی کدو برام از اون دوران میگه همه این هارو میدونسته و شما کدو رو نمیشناسین، اون روی اینجور چیزا تو دوره خودش خیلی حساس بوده ولی چشمش رو بسته بود روی این جریان ها. شاید برای اینکه خودش یک دوره پ فراز و نشیب تر رو با جاشو گذرون کرده بوده. ازدواج کردن "گا به گا" در اصل یک رسم قدیمیه. برادر من با خواهر تو، من با تو. یک دختر بده و یک دختر بگیر. وقتی عبدالزهرای عرب عاشق زهرای فارس شد و واقعا عبدالزهرا شد، خیلی غوغا بود توی دل همه. حالا باید کدو با جاشو، برادر زهرا، ازدواج کنه. عشق پر سوز عبدالزهرا و زهرا زندگی پر از اتیشی هم ساخت و زندگی عاشقانه جاشو و کدو رو هم داشت به اتیش میکشید اما خودشون رو نجات دادن؛ یک شب جاشو برادرا و مادرش رو برداشت و دست زنش رو گرفت و رفتن توی باغ زندگی کردن رو حصیر خوابیدن و نون خشک خوردن.جاشو سربازی رفت و جبهه رفت و گم شد و دریا بود و نبود و کدو بچه هارو با دست تنهایی بزرگ کرد و برادر شوهرهاش رو زن داد و مادر شوهرش رو یاور و همراه بود. قشنگیش همینه. از وقتی جاشو مرده شاید دو هزار شب گذشته و کدو هر روز صبح که بلند میشه میگه ریحانه دیشب خوابشو دیدم.

من قبلا به شازده کوچولو گفتم. بذر خانواده ما رو توی خاک حاصلخیز عاشقی کاشتن. ما کلا خانواده عاشق پیشه ای هستیم، کاریش نمیشه کرد. تو خانواده ما هرکس عاشق شده، عاشق مونده، به سختی فراموش کرده. عشق های ممنوع و عشق های دور زیادی اینجا تجربه شده. عشق هایی که اگر داستان هاشون رو تعریف کنم زبون تلخ پر از قضاوت خیلی ها تحمل نمیاره. ولی شدنیه. شدنیه و من دیدم که این ها شدنیه. حتی اگر غلط باشند.

هزار فرسنگ با انسانی که 6 سال پیش بودم فاصله گرفتم. هزار فرسنگ. خدا میدونه چقدر خوشحالم از این بابت. اما تنها چیزی که داخل من عوض نشده و نمیشه همین بذر عشقه. من از تبار همین شوردگی ایم.

×××××

پی نوشت: انشرلی رو دانلود کردم که بببینم.بعدش قراره قصه های جزیره رو نگاه کنم.

مهر پارسال که رفتم یه سفر دو روزه شیراز، کتاب جین ایر رو که انشرلی عاشقش بود رو خریدم برای لیلا.

دلم میخاد از داستانا بنویسم.شاید 20 سال دیگه یادم رفته باشن و خیلی از راویا هم مرده باشن.زیر موضوع تبار شوریدگی باز شد.

قبلن هم گفتم.نسب خانوادگی و این خون اخرین چیزیه که برای من مهمه. وابستگی اینچنینی ندارم. لاکن یه سری چیزها جاریه. در من و چیزی جلو دارش نیست.

عاشق نشدم. اصلا این پست قرار نبود اینجوری جلو بره. نمیدونم چی شد.میخواستم راجع به کارتون عربی عدنان و لینا حرف بزنم که دهه 60 از شبکه بحرین پخش میشد. ولی رسید به عاشقی. اگر بگم تو حموم به پیوند فیزیک و عشق فکر میکردم چی میگین.داشتم به این فکر میکردم قراره با چی عشق رو توضیح بدم؟ شاید با تابع دلتای دیراک؟ من چرا انقدر از این فانکشن خوشم اومده. شده امضام.

(((((: 

یک اهنگ گوش بدیم؟ نه امشب نه.

قندولک های احسان عبدی پور توی استوری هاش من رو یاد قندولک خودم انداختن. یکیشون خیلی شبیه بود.همون نگاه رو هم داشت.طبیعی.درنده.رام نشدنی.

قربونت برم. اینجا داشتیم عکس میگرفتیم. یک دل سیر نوکم زد.وقتایی که محلش نمیدم و باهاش حرف نمیزنم تا ازاد میشه به ظرز وحشتناکی نوکم میزنه و بعدش میگه :شوخی کردم.شووووخییییییی. این جمله رو جدیدا یاد گرفته ولی مطمئنم که از عمد میگه. هموطور که وقتی انگشت میکنم تو قفسش میگه :بشین! یا وقتی میام سمتش یهویی میگه: لاشیییی/لاااشیییییی. :دی

عکس قندولک

لاو یو ساپینزا، گود نایت.

از کلاس هشت صبح چهارشنبه چه خبر؟

هفته سوم برنامه جدید هستم. 

تونستم سر کلاسا باشم، جزوه بنویسم، حل تمرین هارو انجام بدم و به موقع بفرستم، بخونم و سوال بپرسم و حل کنم.و حتی، یک رفرنس اضافه تر مطالعه کنم. دیشب مثلا تا 5 و 54 دقیقه که دیگه خیلی خوابم میومد کتاب گریفیث(منبع اصلی گاسیروویچ) رو بستم. از شدت پشم هام که ریخته بود نمیتونستم خودم رو جمع کنم. یا چند روز پیش به خوبی فصل 4 رو از کتاب فیروز ارش(منبع اصلی گریفیث الکترودینامیک) خوندم و جزوه نویسی کردم و عالی بود.

تنها دغدغه این جانب در لحظه اکنون، کلاس هشت صبح روز چهارشنبه با مرجان هست.مرجان عزیز که این ترم بدجور "ام من یجیب "ام سر کلاسش. مرجان عزیز که هر جلسه کوئیز میگیره و مرجان عزیز که پی دی افای حل تمرین رو شیر میکنه تا راه حلامون رو توضیح بدیم و مرجان عزیز که سلوشن رو بر ما حرام کرده.

کوئیز امروز رو خراب کردم. و جوابی که فرستادم دقیقا یک کثافت خالص بود. برای همینم پیاممو دیلیت کردم اصلا. استفاده کاربردی از قضیه هارو بلد نبودم و کس دیگه ایم بلد نبود.سر کلاس حل تمرین ریاضی فیزیک هیچکس نتونست مثه ادم این انتگرال ساده مختلط رو با لم کوشی و ریمان بگیره و بفرسته برای مرجان.

تا اخر کلاس خودمو خوردم. زینو هم از اونور اومده بود سر کلاس الکترومغناطیس. کلاس زینو رو میوت کردم و اودم سر کلاس مرجان بازم که خیلی طول کشیده بود تا وقتی تمرینا تموم شد بگم:

من خیلی وقت میزارم برای ریاضی فیزیک. ولی نمیفهمم. میرم کورس ریاضی فیزیک میبینم ب دردم نمیخوره از ی جا به بعد. کتاب ارفکن رو سه بار این قسمتشو خوندم ولی هش کوئیزمو خراب کردم. بازده خوبی ندارم کلافم چیکارکنم.

مرجان هم شروع کرد حرف زدن.چکیده: وقت بیشتر، منابع مختلف تر.

منطقی بود. ولی منبع نداشتم. هیچی. منبع معرفی کرد ولی محدود بود به یکی از مباحث.کتاب از چرچیل بود و اعداد مختلط و 500 صفحه.خودشم گفت فعلا قیدشو بزنین.فهمید خودش.

از انسان مدرن پرسیدم ببخشید منبع خوبی داشتی ب منم بگو.گفت ارفکن و کورس حمیدرضا مشفق. گفتم مشفق ترم پیش اذیتم کرد یکم ولی خوب بود. گفت رضاخانی رو پیشنهاد نمیکنم. حقیقتا به نظرم برای رضا خانی دیره! 

و این حرفش خیلی بدجور زد تو گوشم. بله حالا من باید از انسان مدرن هم این حرفارو بشنوم. باید بشنوم که دیره! باید بشنوم که بگه از تابستون شروع میکردی.

از تابستونم داشتم جبر خطی میخوندم. داشتم تانسورا رو میخوندم.ترم تابستون داشتم.  دیگه حداقل اینجا یکم عر بزنم و بگم! تانسورا به حدی سخت بود کتابش که میتونم بگم فقط یک تیغ بود برای باز کردن مغزم. ولی فایده؟ نه.نداشت. به حد وحشتناکی سخت بود. جبر خطی اما خوب بود. هرچند کامل نرسیدم بخونم.و قراره بین ترم جبر خطی و امار بخونم.

حالا من هستم و مشفق و کتاب ارفکن و کلاسای حل تمرین مرجان و شب های به معنای واقعی طولانی. به معنای واقعی طولانی. شب پر از استرس و دیو های خابالوی داخل مغزم که میخوان بخوابن. شب و تنهایی و نفهمیدن های مکرر. شب شده.شب.

خدایا، الان به ظاهر صبحه ولی من به امداد غیبی نیاز دارم در این صبح مصنوعی. من به وجود خدا نیاز دارم الان همین لحظه.

 یک امید: عزیز به ایمیلم جواب داده.نوشته تفکرات خوبی است انشالله حضوری صحبت کنیم. (: 

من از عزیز خیلی خوشم میاد.عزیز استاد درس مکانیک کوانتومی 1 هست و انگلیس ذرات بنیادی خونده زمانی که بابای منم به دنیا نیومده بوده. شبیه اسمورف هاست چهرش. و جوراب میپوشه تو خونه.و به زنش میگه من عدم قطعیت دارم شاید به یه مقدار غیر قطعی ای بهت دروغ بگم. و بسیار مسلط و جدی بر درسه ، هر وقت به نتیجه ای میرسه میگه: این فوق العادست. این تحسین برانگیزه.

با عزیز خیلی راحتم.با اینکه یک ماهه میشناسمش ولی از نظر سواد و شعور و اخلاق بسیار پویا و باحاله و قشنگ استاده.درس پروژم رو با عزیز میگیرم.این تصمیم قطعیمه. فقط امیدوارم که دانشجو بگیره.

توضیحات:

مرجان TA ریاضی فیزیک 1 هست. تو ذهنم یک دختر تقریبا تپل و جا افتادست. ترم پیش مرجان بهم کمک کرد. ممنون ازش. این ترم خیلی رادیکال شده. باید بجنبم.

عزیز، از عزیزالله عزیزی میاد. واقعا اسم و فامیلشه  (:

سفید برفی TA درس مکانیک تحلیلی 2 هست که الان داره پست داک گرانش میخونه تو دانشگاه. و سفیده و صداش ارومه و سوالامو هم جواب میده.قبل از اینکه سفید برفی ترم پیش بیاد،یه TA دیگه داشتیم که اسمش رو گذاشته بودم میگ میگ.دانشجوی دکترا بود و خیلی سریع حرف میزد و خیلی سریع جواب میداد و انقدر بهمون یه سری فشار اورد که احمد باهاش دعواش شد و برکنارش کرد.میگ میگ رو دوست داشتم.

دل گنده TA درس الکترو هست. موقع انتخابات انقدر صمیمی شد که بهم میگفت ریحانه. سر جریان رئیسی و جلیلی که بحث میکردیم.دانشجو دکترا لیزر. میناتان ازش متنفره.

خداحامی هم که برای درس کوانتوم هست. نخبه المپیاد. دیشب وقتی اومد پی دی افمو چک کنه داشتم تایپ میکردم و سریع برام نوشت شب خوش. سوالمو پاک کردم. اسمش امیره و صداش فوق العاده شبیه ابول عه. ابول از بچه های حقوق علامه که باهم تو تیم مشاوره اموزشگاه کار میکردیم. ابول بم گفت میای جلسه؟گفتم اره. تو جلسه به شوخیاش نخندیدم. بهش ریدم و به غرور مردانش فکر کنم برخورد.بعد از اون دیگه نگفت نمیای؟ هیچی نگفت.رفت :دی

صبرم زیاد باشه امیدوارم. برم سر کلاس خداحامی. خدانگهدار.

احساس خوب

پست اخر یک جرعه لبخند رو خوندم.

خیلی احساس خوبی گرفتم. 

میخوام یک اعترافی بکنم. میخوام اعتراف بکنم و اینجا یواشکی بگم.یه چیزی که همیشه دلم میخواست بگم:

دلم میخواد شبا بیام اینجا و به امداد های غیبی ایمان بیارم و روز ها برم تو صف معتقدان به احتمالات.

شایدم باید برم واقعا به یک نفر التماس کنم بهم توپولوژی و احتمالات یاد بده تا بتونم بفهمم sacred geometry of chance چیه.این جمله اسرار امیز رسیده از ایشیزاکی.

به این اهنگ زیبا گوش بدیم: از استینگ

گفتگو

_خبری ازش نداری؟

+نه والا، نپرسیدم.نمیدونم. ولش کنید.

_حسین هم نمیدونست. رفتم مغازش کلا میگفت اصلا نه میاد نمیدونیم کجاست این همه بهش زنگ زدیم.

 تلفنو برداشتم. مطمئن نبودم که جواب بده چون با خط کدو داشتم بهش زنگ میزدم نه با خط خودم. و خب جواب خط هیچکس رو نداده بود.جواب خط هرکیم داده بود گفته بود: به شما ربطی نداره کجا هستم.

فرقی هست بین اهمیت و فضولی که من این رو خوب فهمیدم.دیدم که تفاوتشون چجوریه. بعضیا فقط میخوان بدونن که چی شده.بعضیا میخوان درکت کنن وقتی بهشون گفتی. یک اتفاقی بیفته براشون، یک تاثیری بگیرن، یک عکس العملی و همراهی ای پیشه کنن. تو شعاع گرم حادثه تو قرار بگیرن و بیان داخل گود. من از خیلی چیزها مطمن نیستم ولی از این مطمنم که برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده، میخوام هرجور تو میگی بشنوم و هرجور تو میگی ببینم وقتی ناراحتی و خیلی جاها فقط گوش بدم به حرفت. فکر نکن ساکتم و هیچ صدایی ازم درنمیاد ینی خستم کردی، یا حوصلمو سر بردی، یا حواسم نیست، هست.من دارم به تو گوش میکنم. به خاطر شرایط اولیه مسئله که همون "هرجوری تو میگی" هست، نمیتونم یه سری جاها نظری بدم.(چون من در نیم کره گنگ مسئله سمت تو دارم شنا میکنم ، دریای واقعا اتفاق افتاده رو نمیبینم)فقط گوش میدم بهت.من کنارتم.

 تلفنو جواب داد. با لحن رسمی.گفتم سلام.حالت چطوره؟

+اها چه عجیبی از من خبری گرفتی. برات مهم شد.

_ زنگ زدم ببینم سالمی و سلامتی یا نه.

+ سلامت هستم ولی سالم نیستم. دلم گرفته. حالم خوش نیست.

_من گفتم رفتی، حداقل یکم حالت خوش باشه.حالا مهم نیست برام کجا رفتی با کی رفتی چطور رفتی، مهم اینه که حالت خوب باشه. انجا خوشه که دل خوشه.

+نه.چه حال خوشی.حوصله ندارم.پولم ندارم.

خندیدم_ خب حالا که رفتی یک تغیری بوجود بیار یک حرکتی بکن که حالت عوض شه.یک کاری کن.

+ فرقی نداره.از یک پوچی میام داخل یک پوچی دیگه.از یک بی ماهیتی میام داخل یک بی ماهیتی دیگه غرق میشم. بی روحم و میخام یک تغیر ایجاد کنم.تغیر ایجاد میکنم و بی روح تر میشم.فرقی نمیکنه. نمیدونم چیکار کنم.

ناراحت شدم. 

یادم افتاد به چند ماه پیش.بالای پشت بوم با مقدم متاخر و نانی و کولی نشسته بودیم. من رفتم پیش کفترا ایستادم.میخواستم طلوع خورشید رو ببینم. هوا یکم خنک بود. کولی داشت از زندگیش میگفت. نه دلایل کولی رو قبول داشتم نه مقدم متاخر. خیلی از گناها گردن خود کولی بود. اما یک سری هاشم جبر بود. و من خیلی خیلی گریه کردم. خیلی خیلی خیلی گریه کردم. نزاشتم کسی ببینه چون خوشم نمیاد. دلم نمیخواست کولی ببینه.اگر میدید حق به جانب میشد. معمولا وقتی شما برای یک نفر دلسوزی میکنید فکر میکنه در سمت حق مسئلست.چون ادما عادت کردن اگر سمت حق نیستن پس باید خورد بشن. حالا حق هم جای تعریف داره. شما یک معیار عمومی و قابل پذیرش همگان رو در نظر بگیرید.هرچی خودتون بهش میگید حق.

من گریه کردم به خاطر زجر هایی که انسان میکشه.هر انسانی، انسانی در فلسطین. انسانی در افغانستان.انسانی در افریقا. انسانی در عراق. انسانی بالای پشت بوم خونه جومالی، ایستاده و نشسته در کنار کفتر ها.

تلفن رو با خداحافظی و مراقب خودت باش قطع کردم.نپرسیدم کی میاد. نپرسیدم کجا بود.نپرسیدم کی رفت.نپرسیدم با کی.

در یک بحرانه. مملو از درده. در چند راهی تصمیماته. پشته ای از هیزم خون دل رو شونشه. ازش نمیپرسم مشکلت چیه.ازش نمیپرسم کمک میخوای. ازش نمیخوام خوب شه. ازش نمیخوام فراموش کنه.ازش نمیخوام داد نزنه.سرزنش هامو برای کارهای غلطش به روش نمیارم.اگر به مرگ فکر کرد جلوشو نمیگیرم. اگر ازم چیزی خواست دست رد ب سینش نمیزنم. من میشنوم. و اون حرف میزنه.درست یا غلط، من اینجوری پناهگاهم.

تا صبح که داشتم الکترو مغناطیس میخوندم دلم گرفت. موقع انتگرال، موقع خلاص نویسی، موقع حساب کردن میدان برای دو صفحه بی نهایت و مثبت و منفی که برعکس اونچه فکر میکنیم در درون هم رو دو برابر میدان درست میکنن.ولی از بیرون کسی نمیفهمه میدانشون رو دقیقا میدان بیرونشون صفره اما میدان درونشون جهات های هم سو داره و چفتن توی هم. خط های پائین من با خط های بالای تو هم جهتند. هردو به سمت پائین میرند. مثل یک اغوش. به عزیز ترین فکر کردم. ولی اون نیستش هنوز.بیخیالش پس.

تا صبح داشتم الکترو معناطیس میخوندمو فکر میکردم به این مرد در دهه پنجم زندگی که پشت تلفن، در یک ناکجا اباد حال دلش خوش نبود.که به خدا اگر حال دلش خوش بود بره و 100 سال دیگه برنگرده من راضیم.

گوش بدیم به اهنگ زیبای ماجده الرومی: دوست من باش.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان