جوگیری

نمیدونم چرا اینکارو با خودم میکنم.

درس تمدن ایران داریم، و استاد به پشمشه هر اتفاقی که سر کلاس میفته. بسیار واضح گفت که نمیخواد برای کنفرانس وقت بزارین.

سوگولیشم یکی از بچه های ترم 9 فیزیکه. که احتمالا دست به سرچش خیلی خوب و تایپش سریعه که سوالای استاد رو با این وقفه زمانی مناسب و گول زننده پاسخ میده.

ولی خوشحالم برای این دوست ترم نهمون. خیلی احساس خوبیه که در یک کلاسی، سرامد و شناخته شده باشی و انقدر هم جهت با خواسته کلاس که هر صحبتت، راه گشا باشه. این همجهتی خیلی زیباست انگار اونجوری که کلاس و استاد میچرخه فرد هم میچرخه ناخوداگاه. همچنین، اینکه فیزیک بخونی و اطلاعات جانبیت قوی باشن هم خیلی جای بحث داره. چون فیزیک وقتی برای اطراف نمیزاره، حداقل وقت زیادی نمیزاره باقی بمونه که بخوای عمیق تونل بزنی. از این گزاره مشخصه که دوستمون یا برنامه ریز بسیار دقیقیه و به خوبی بر هوسش کنترل داره، یا فیزیکخوان سطح متوسط رو به پائینیه اگر بخواد علم تاریخیش خیلی قوی باشه.یا فیزیکدان خوب و تاریخ دان خوبیه که از هوش سرشار برخورداره. از دو احتمال دیگه چشم پوشی کردم.یک احتمال رو هم بالاتر گفتم.

خلاصه، من با فکر کردن به همراستایی امیرحسین ترم نهمی با کلاس و شکوفاییش احساس خوبی میگیرم. بسیار شیرینه. از لحن صداش هم مشخصه که خوشحاله. میدونین چیه، بچه های علوم پایه اروم و متواضع و گیج و گم و خسته  هستند اکثرشون. این تو صدای امیرحسین بود.

گفتم : استاد راجع به زنان در طول دفاع مقدس کنفرانس میدم.

و این خریت محض رو با صدای بلند جار زدم. بحث اینه که خیلی فارسی و انگلیسی و عربی دنبال یک مقاله ای یا داستانی که راجع به تجاوز جنسی سربازان ایرانی به زنان عراقی و برعکس، گشتم. پیدا نکردم. بعدش گفتم راجع به زنان دموکرات متصل به حذب توده کنفرانس بدم. نشریه هاشونو پیدا کردم ولی امکان خرید نبود.امکان دانلود هم نبود. به هر طریق یه چیزی میافتم ولی خب استاد گفت اصلا نمیخواد انقدر وقت بزاری.

در نهایت، تفاوت در تصمیم گیری و الویت بندی در دیدگاه زنان و تاثیراتش روی نگاه زنان به جنگ و عملکرد هاشون رو انتخاب کردم به عنوان موضوع ارائه. گفتم از دیدگاه تصمیم گیری نگاه بکنم به کار زن. زن چطور نگاه میکنه.

هفت تا مقاله تصمیم گیری انتخاب کردم که یکیشم راجع به سزارین و تصمیم برای سزارین کردنه. قطعا تو امر سزارین درد، احتمال زنده موندن مادر و احتمل زنده موندن بچه  توسط زن برسی میشه و منجر به گرفتن تصمیم میشه.این سه تا عامل توی جنگ هم هست. اما به طور دیگه ای.

دوتا مقاله میدانی هم دارم از تاثیر جنگ روی زنان هویزه و سنندج.

فکرکنم خوب بشه. ولی تا فردا که کنفرانسمه پوستم کندس.

شیرینه. درد شیرین. چرا اینکارو کردم واقعا.

همین جوگیری تابستون سر تفسیر قران افتاد. که تصمیم گیرفتم راجه به نحوه روش شناسی تفسیر قران کنفرانس بدم. دیونه شدم سرش تا تموم شد.یا سر مرگ خدا از دیدگاه نیچه پیش اومد برای درس اندیشه 1. تازه خوبه اقای گنجی نجاتم داد در ب در دنبال کتاب جامع تاریخ المان میگشتم، ببینم نگاه نیچه تو تاریخ خودش چجوری جا گرفته. که البته نجاتم پیدا نکردم.فقط منحرف شدم از تاریخ به خود نویسنده و نزدیک  ده تا مقاله و 3 تا کتاب ازش خوندم و واقعا کم بود اما وقت نبود.

جلوی خودم رو نمیتونم بگیرم. ولی سخت ترین دوره ای که پشت سر گذاشتم مربوط به تحقیق شیخ بود که باید مینشستم هرمنوتیک در اشعار حافظ و سعدی رو مینوشتم. خدایا تا صب تیک عصبی گرفته بودم. 

منتظر کلاس جامعه شناسی با عادلم. له له میزنم قشنگ.گذاشتمش وقتی حضوری میشه. خدا به خیر بگذرونه.

تصمیم

پیرو اتفاقات غیر منتظره، افکار تقریبا منتظره و نتیجه های تقریبا منتظره حاصله از گفتگو رو هم اضافه کنین. این پست در ادامه پست توابع بازگشتی هست.که به تصمیم گیری های شخصی میپردازه. برای همین، این نوشتار هم باید در رده غیر منتظره ها ثبت بشه و از نوشتار اون پست مهم جلوگیری کنه.

تجربه تابع بازگشتی تجربه تلخ و اروم کننده ای بود. الان که راجع به این جریانات صحبت میکنم کاملا سطح انرژی پائین خودم رو احساس میکنم. از جلز و ولز خبری نیست اما سنگینی غم این تجربه همیشه روی قلبم باقی میمونه. فراموشی هم مثل فراموشی عینک روی چشمه.به قول ساختمون پزشکان دکتر افشار میگفت ادم بعد از یه مدت یادش میره عینک به چشمش زده چون بهش عادت کرده.

رفتارهایی که پشتش یک رابطه نشسته قابل بیان برای دیگران نیستند مگر اینکه یک حداقل هایی رو طرف مقابل از این مدل رابطه ها تجربه کرده باشه. هیچکس نمیتونه دقیقا دارید چی میگید به خاطر اینکه در رابطه حضور نداشته.نتایج وقتی پیشینشون برسی نشه ارزشی ندارند.فقط شعار خالی هستند. از اینکه از دل چه چیزی به این چیز رسیدیم خیلی مهم تر از جواب اخره.جواب اخر قابل قضاوته.جواب اخر قابل مقایسس.اما روند هرگز این دو عنصر رو به خودش راه نمیده.به همین دلیله که میگم از تجربه درس بگیر یک جمله بی بنیاده. نتیجه ها یکسانند اما مسیر هرگز. چون از بنیاد با دو انسان طرفیم.متفاوت در تفکر و بیان و زبان و فرهنگ. متفاوت در دین و باور و وابستگی.متفاوت در هوش و استعداد و ژنتیک. و در یک کلام متفاوت در نگاه.

این اتفاقی که گذشت،  مسیر رو بهم نشون داد و تاثیرش روی اعمال.

گاهی اوقات شما یک نفر رو دوست دارید اما حرف ها درست بین شما نمیچرخند. شما هم رو دوست دارید اما ابراز به سو تفاهم میکشونه همه چیز رو.شما هم رو دوست دارید اما نقطه مشترکی که قابل امتداد در مسیر زمان باشه رو ندارید.ممکنه در میان راه رشته از دستتون در بره و  اون علاقه ای هم که به هم داشتید اسیر نفهمی بشه و تار و پودش بگسله.نمیدونم این دوست داشتن چه بعدی از دوسته اما مطمنم 3 رابطه بسیار زیبا رو تجربه کردم که با این دوست داشتن عجیبن بود.وقتی بیشتر فکر میکردم میدیدم خب این زمین اشتراکی که قراره خونه ی ارزو ها و اهداف با اجر های صداقت و صمیمیت و همراهی و اعتماد ساخته بشه، باید ملات داشته باشه.ملاتشم فهم کلامه که طرفین باید مایه بزارن. اگر این نباشه اجرا سر میخورن رو هم خراشیده میشن و چیزی ساخته نمیشه. رابطه با سبز ابی کبود و رابطه با شازده کوچولو از این دست بود.من علاقه داشتم به این دو. اما فایده ای نداشت. رابطه با مزوسفر هم پریشب به این نتیجه رسیدم که از همین دسته.(البته که من میفهمیدم چی میگه و اونم میفهمید چی میگم ولی باز هم در گونه دیگری از این روبط جا  میگیره.اینو از من بپذیرید) اون علاقه ای که بهش دارم نمیتونه سازنده باشه.( اگر اینجارو میخونی اینو یه اعتراف بگیر. تو از این ماجرا گذشتی.منم الان گذشتم. قشنگ ترین شب رو هم باهم داشتیم در 6 مهر.اما تا 360 روز اینده نمیخوام راجع بهش چیزی بنویسم).

ترجیح دادن علاقه به فهم رو هیچوقت دیگه تکرار نخواهم کرد. تلاشی هم نمیکنم برای درست کردنش. چون تلاش کردن دست به جایی نمی اویزه. در یک سری از موارد گذشتن بهترین راهه. چون اون علاقه هم ممکنه در مسیر این دوباره سازی از بین بره. خاطره ها هم از بین برند و چیزای خوبش خراب شه.سابقا بسیار تلاش میکردم تا اون مسیر هموار بشه ولی دیگه اینجوری نیست.ادمای خوب زیادی هستن که میشه فهمیدشون و ادم های زیادی هم خواهند امد.و ادم های زیادی هم خواهند رفت. به خودت میای میبینی درگیر دیگرانی. غافل از اینکه داده ها بسیار زیاد و کوچه حاصل خیز زمان، تنگ و کوتاه. 

ذات روزها و سالها دو چیزه، گذشتنی و بازنگشتنی. یکی از تابع های بازگشتی قصه من اینجا تموم شد.از این تصمیم هم بسیار خرسندم.چون به طبعم نزدیک تره.

با تمام وجودم برای سبزابی کبود ارزوی سلامتی و شادکامی دارم.

خدانگهدارت دوست عزیزم.

(از قذافی بابت صجبتمون ممنونم)

گوش بدیم به:اهنگ شرقی غمگین از فریدون فرخزاد

سه گانه

کلاس دهم بودیم یه دفتر داشتم که عذاب وجدان ها و خاطرات روزانمو توش مینوشتم.تابستون دادم دوست صمیمیم بخونش. و میگفت ریحانه چقدر اتفاقات غیر منتظره میفته در طول روز برات کاش برای منم پیش میومد.

امروز قرار بود یک جریان خیلی مهمی رو اینجا پست کنم ولی بازم یک جریان غیر منتظره جدید پیش اومد.یعنی در اصل دوتا.

جریان اول این بود که:

فرد 1 و فرد 2 و فرد 3 رو متصور بشید. 

اتفاقی برای فرد 2میفته و میاد به فرد 1میگه.فرد 1 میدونه فرد 3 از این قرار خیلی ناراحت میشه، به همین دلیل به فرد 2 میگه لطفا به فرد 3 نگو. 

فرض کنید نگفتن اون جریان به فرد 3 یک خیریتی بوده که بهتر بوده گفته نشه.

حالا فرد 2 در اوج ناراحتی و درموندگی میاد و به فرد 3 همون راز مگو رو میگه. فرد 3 خیلی ناراحت میشه.فرد 2 ازش قول میگیره که لطفا به فرد 1 نگو که بهت گفتم. 

خیلی اتفاقی فرد 3 به فرد 1 میگه. از دهنش میپره و بلاخره گفته میشه.حالا فرد 1 از فرد 2 ناراحته و تصمیم میگیره بره نابودش کنه.چون صلاح بود گفته نشه ولی گفته شده ولی الان موضوعیت از روی ناراحتی فرد 3 به بد قولی فرد 2 چنج شده.

حالا باید چیکار کرد؟ باید اول تشخیص داد که موقعیت ناراحتی عوض شده. بحث دیگه خیریت داشتن نگفتنه نیست، مسئله  3 نفره نیست، بلکه مسئله 2 نفره شده بین فرد 1 و 2. اگه این تشخیص داده نشه بحث نابود میشه.

دوم باید تشخیص داد اینکه فرد 1 به فرد 2 بگه که چرا به فرد 3 گفتی، اینجا فرد 3 هست که بی اعتبار میشه. و در این شر هست نه خیر.

در اصل در این مسئله فرد 1 مخفی کننده  مثبت، فرد 2 جار زننده خنثی، و فرد سوم جار زننده منفی بوده. با اینکه در ظاهر، همش تقصیر دهن لقی فرد 2 هست. اما برملا کردن این واقعه تاثیر منفی رو سه طرف داره. فرد 1 خشمشو خالی میکنه و زر اضافی ممکنه بزنه، فرد 3 در مقابل فرد 2 بی اعتبار و در مقابل فرد 1 کمی متزلزل میشه(چون وقتی دعوا پیش میاد جایگاه های جدیدی تثبیت میشن یا از بین میرن.دعوا در اصل یک قرداد محضری برای ثبت اتفاقاته)

 خلاصه. من اینجوری نگاهش میکنم. و خوشحالم که تونستم این رو حل کنم وگرنه اتفاق مزخرفی میفتاد. فرد 3 من بودم.

متاسفانه، اتفاق دیگری هم افتاد که ازش تعجب نکردم. 

وقتی یکی از عزیزان شما به هر دلیلی با دشمن شما دوسته، برای منافع اون میجنگه و ممکنه بین دیگر عزیزانتون تفرقه بندازه، ممکنه یک روزی هم این بلا رو سر شما بیاره. در اصل جنگ من جنگ پیشگیری نیست، جنگ حادثه در کمین و حتی اتفاق افتاده است. اگه من با تفرقه مخالفم و با مواضع اون ادم عزیز در زندگیم مخالفم به این دلیله که میدونم دشمنم دشمنی نیست که یک جا نشین باشه یا به چاک دهن نا مبارکش اعتمادی باشه. پس میدونم نامحسوسانه ممکنه مورد تهاجم قرار بگیرم.

مسئله اینه. ادما تغیر میکنن. هرجوری که شده. به ارمان هاشون پشت میکنن.

ادمی که بیاد و بگه تو قبلا اینجوری بودی اینارو میگفتی و بخاد از این استفاده کنه که عمل الان تورو بکوبه این ادم مرده متحرکه.چون به تغیر معتقد نیست. من معتقدم. تو حالا به ارمان هات پشت کردی، پس الانتو با الان میسنجم. گذشتتو با گذشته.

متاسفانه امشب دایره عزیزانم یک سانتیمتر شعاع دیگه رو از دست داد. دوست دشمن من، دشمن منه چون به منم اسیب خواهد رسوند. شرط عقل فرار از اسیبه.

ای اولگا! ایرینا!ماریانا!فیورنتینا!

اول اینکه الان خیلی خوشحالم. احساس میکنم روحیم برای نیم ساعت برگشت. نه اینکه قبلش ناراحت بودما.قبلش رو امروز در اصل فهمیدم که چه شکلی بودم:

وقتی یک خاصیتی بوجود میاد توی فضا، شما ناچارا یک تفاوتی رو احساس میکنید و وقتی اون رو احساس میکنید اون تغیر براتون پتانسیل رو تعریف میکنه. پیش از ابراز خاصیت، پتانسیل وجود نداره. تعریفی براش نداریم، وقتی درک نشه یعنی وجود نداره.

حالا شما فرض بکن محیطی که بهش وارد میشی با خاصیت قبلی عجیبن شده باشه. شما متوجه نخواهید شد که تغیری هست، چون در لحظه ورود شما با "سوابق" روبرو هستید. حالا وقتی تغیر دیگه ای توی فضا بوجود بیاد، شما متوجهش میشین.

من دقیقا این اتفاق برام افتاده.من نیازمند حضور یک خاصیت توی فضای بیکران اطرافم هستم.دیروز که اون واقعه تلخ بوجود اومد یک خاصیت بود به سمت تغیرات منفی. در حالی که صبحش من دوتا تغیر مثبت خیلی خوب تجربه کردم. اول اینکه کلاس مکانیک کلاسیک یکم تو جنب و جوش افتاد و حرف زدم.و بعدشم کلاس مکانیک کوانتومی بود که اونجا هم یکی از سوالام جواب گرفت.

این یک بیان خیلی ساده است از پتانسیل و میدان الکتریکی. قسمت دوم تعمیم یافته قسمت اوله.باید از استادم راجع بهش بپرسم و اگر درست نبود تصحیحش کنم. نکته اصلی اینجاست که تغیر این وسط اساس و بنیان کاره. این تعریف احتمالا از نظر درستی رقیق شده هست به چند دلیل. اول اینکه بیانش ساده شده و با کلمات بیان شده نه با ریاضیات دوم اینکه الکترو مغناطیس یک دروغ فاحش بزرگ و مسخرست که اصلا واقعیت نداره.بار کجا بود لامصب، برو گمشو. الکترون یک ذره است که تو کوانتوم شبح تعریف میشه. تو کوانتوم! میفهمی؟ تو اندازه گیری فوق فجیع دقیق.الکترو مغناطیس حقیقتا یک شیطان سه بعدی که علم رو ساده کرده ولاکن به هیچ عنوان ساده نیست.

علی ای حال، برد حسن یزدانی و استوری های محمود فرجامی به حدی بهم حال داد که الان تا صبح میخام کوانتوم بخونم. تابع دلتای دیراک شدم. در همه جا صفر و یک لحظه اوج میگیرم.

فردا یک پست خیلی مهم میخوام بگذارم که به شدت توی زندگیم موثره.من کشیده ابداری خوردم از ایشیزاکی، 6 ماه پیش. و الان وقتشه که یکم از تبعاتش بگم. من عاشق اینم که بقیه رو تحلیل کنم.عاشق اینم. دیونه وار دوست دارم پیش بینی کنم رفتارهاشون رو. برای همین انقدر باز میشه و احتمال ها زیاد میشن که قدرت نتیجه گیریم به صفر میل میکنه،فقط میتونم به یک سمتی "بیشتر" سوبق بدم همه چیز رو. نهایتن باید مفهوم مقصر_ غیر مقصر رو از زندگیم پاک کنم.ولی اینکه چی جایگزینش کنم ذهنمو درگیر کرده.اینکه در ادبیاتم رسوخ کرده و باید عادت شکنی بکنم.حالا فردا راجع بهش مینویسم.

کورتانیدزه کشتی گیر گرجستانی که قهرمان ایرانی را بارها شکست داد.ولی علیرضا حیدری، در 2004 بلاخره کورتانیدزه را خاک  کرد.

یک اهنگ گوش بدیم: کورتانیدزه نامجو

توابع بازگشتی

رابطمون طوری بود که هیچ خبری از سلام و احوال پرسی به میون نمیومد.چندین بارهم بحثش شده بود که بیایم و یه رابطه عادی داشته باشیم. اما نمیشد. تعریف نشده بود. انقدر درگیر گنگی و مبهمی بودیم توی صحبت که پیش از حرف زدن یا در حینش کلمات رو معنی میکردیم تا اشتباه گفتاری و برداشتی بوجود نیاد. رابطه مجازی با ادمی که پیش از دوره مجازی شناخت درستی ازش نداشتی و ازت نداشت.و حتی در این دوره هم چیزی به جز بحث و گفتگو های طولانی و پر از دعوا یا نفهمیدن های متوالی یا رویاپردازی های عمیق از رابطه قشنگ و دوستانمون نداشتم. دقیقا اگر بخوام بگم درگیر جزئیات و حواشی بودن و به اصل نپرداختن. اصلا شایدم این رو من درک کرده بودم و اصل ماجرا چیز دیگه ای بوده. شایدم دلم نمیخواد بنویسم. شایدم جمع کردن همه اونها تو کلمه سخته.

تابستون بعد از کشمکش های شدید بلاخره از حواشی یکم دور شدیم. اما باز با گفتن این جملات: ولش کن نمیخام راجع بهش بحث کنم. تو متوجه نمیشی.و فلان و این حرف ها. همیشه یک اجتنابی از سمت من برای پیشبردن بود.از اینکه احمق دیده بشم توی رابطه و از اینکه مورد قضاوت قرار بگیرم. که میگرفتم گاهی و احساس میکردم تو کل این رابطه متهمم.چند بار هم بحثمون شد سرش و این مشکل تا حدودی حل شد. از طرفی من هم از جانب خودم دنیارو میدیدم و بعد متوجه شدم که منم داشتم این احساس بد رو داخل اون بوجود میوردم و همه چیز دو طرفه بوده. اون از اینکه بخواد متهم به قاضی بودن بشه رنج میبرده و منم از ایکه بخوام مثه بچه های احمق ساده تقاص حرفامو پس بدم. 

میترسیدم حرفمو ی جوری بیان کنم که تصویرم تو ذهنش خراب بشه.انقدر ساده و مسخره باشم که به حساب نیام. از گفتن یه سری احاساست میترسیدم واقعا. یک بار یه چیزی بهش گفتم و گفتم به روم نیار که این رو بهت گفتم.و دقیقا به روم اورد. من اصلا ناراحت نشدم. هرچند به عنوان یه ابزار برای بی اعتمادی ازش استفاده کردم ولی ناراحت نشدم.بهشم گفتم نباید اینکارو میکردی. نمیدونم ولی فکر کنم منظوری نداشت از کارش. من دلم میخواست بهش محبت کنم و ازش محبت ببینم و توجه و واقعیت یک دوستی صمیمی. شاید به اندازه اون به افتاقاتی که بینمون می افتاد فکر نمیکردم و تجزیه تحلیل نمیکردم ولی از اینکه بخوام بی دریغ و صادقانه احساسات مثبتمو بهش بگم فرار نمیکردم گاهی.

به هر حال خیلی چیزا رو پیش خودم نگهمیداشتم. رابطه ما کلا به این سمتی بود که ممکنه پیام ها پاسخی دریافت نکنن یا به صورت طولانی مدت بی جواب بمونن.من از ایکه بخام خودم رو به این عادت بدم که بی جواب موندن دلیل بر بیتوجهی نیست خسته شدم. تلاش هم کردم. ولی منم ادمم نمیتونم درک وسیعی داشته باشم. مثلا 1 هفته دو هفته جواب نگیره ادم؟ مثلا هزاربار زنگ بزنه و پاسخی نگیره؟ مثلا بترسه پیشنهاد بده که باهم زبان بخونن چون انقدر خودشو حقیر میبینه که پشیمون بشه از گفتن؟

بعدش ادم متوجه بشه که دقیقا نمیدونه تو زندگی طرف مقابل چه جایگاهی داره. نفهمه دقیقا اون دوست دیگه ای داره؟ من بین دوستای اون کی هستم؟ اگه پس فردا جوابم نداد بتونم حداقل همونطور که خودش میگه متصور بشم که حداقل به "ما" فکر میکنه. من اصلا کیم؟ جای من کجاست؟! بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و تو زندگیم و فکرم برام پر رنگه رابطمون. عادت کردم نپرسم ی جاهایی.بروز ندم.بزارم خودم تنها بهشون فک کنم.

مشکل دیگه ای هم بود.من نمیفهمیدم گاهی اوقات چی میگه. شاید به خاطر فضای مجازی بود شایدم نه. گاهی اوقات حرفی که میزد نمیفهمیدم برای کدوم قسمتش باید دوق کنم.کدوم قسمت مهمه که باید بهش توجه کنم؟ چند بار سعی کردم خودم باشم و هرجاش خوب بود برام رو بگم ولی متوجه شدم اصلا اون چیز با پوسنتی که مد نظرش بوده فرق داشته و میزدم تو ذوقش اینجوری. (چند شب پیش متوجه شدم همین اتفاق بین من و اسکوانچی هم هست، ولی از جانب اون. اون دقیقا نمیدونه به چی اشاره کنه که نخوره تو ذوقم یا اصلا موضوع اصلی صحبت باشه. خودش گفت و من دیدم چقدر اشنا.بلافاصله پیشنهاد دادم در رابطه صمیمی مجازی رو تخته کنیم.چون چشیدم چقدر درد اوره).دقیقا کجا جدیه دقیقا کجا شوخیه.

یک بار ولی این حواشی به نحوه درستی دیده شد و متوجه شدیم دقیقا داریم چیکار میکنیم و از شلختگی در اومد اون پیکره کلام. قرار شد بریم پیش مشاور و همه چیز رو درست کنیم و حرف بزنیم. برنامه ریختیم. حرف زدیم. درک کردیم وضعیت رو،چندین بار اصلا بحثش شد که دیگه تایپ نکنیم و فقط تلفنی حرف بزنیم ا صدا بتونه از سو تفاهم های نوشتار مارو دور کنه.نشد این برنامه هم کنسل شد.

بعدش دعوامون شد سر اینکه نمیفهمدم دقیقا چی داره گفته میشه. ی جا اصلا بحث جدی بود من شوخی برداشت کردم و حالا باید توضیح میدادم که منظورم از گیر انداختن طرف توی یک مغالطه چیه. من فکر میکردم ما باهم یه تیمیم. که میتونیم دنیارو منفجر کنیم و رو قله ها صداقت دود کنیم. بارها سعی کردم بگم که وقتی دارم حرف میزنم تو مقابل من نیستی تو کنار منی ینی تو مخاطبم من در حین گفتگو نیستی تو همیار منی ولی اینجوری نبود و من این رو به بدترین طریقه ممکن فهمیدم.با تموم شدن. من کیم که یکی دیگه بخواد تو تیم من باشه.من کیم که تصمیم بگیرم.من کیم که بخوام بگم تو کنارمی.وقتی فهمیدم وقت زیاد میزاره اما از جانب من درک نمیشه (خودش گفت که نمیتونم بگم درکم نمیکنی) اما من میگم از جانب من درک نمیشه، چرا وقتش رو بگیرم و عصبی و ناراحتش بکنم.توی دلم گفتم. و عملا همه چیز تموم شد.چند بار بعدش چتامونو خوندم تا بفهمم چیشده بود. دافعه نمیزاشت بخونم. 30 تا میخوندم میبریدم.بیخیال شدم. از صفحه چت اومدم بیرون.

 یک ماه بعد من بهش پیام دادم اونم با خط مادرم و حالشو پرسیدم.گفت کرونا گرفتن.

خیلی ناراحت شدم. ولی همین که میتونست تایپ کنه رو گرفتم یک روزنه امید. بازم پیام دادم. خودمونم درگیر کرونای بابام شدیم. ناراحتی و غصه.20 درصد درگیری ریه. نه اینکه بگم من شبا تا صب بالا سرش بودما نه.ولی همش به این فکر میکردم که یه چیزیش بشه چی میشه. اخرین ریشه اصلی منم دست روزگار خشک میکنه و میبره پی کارش.

فکر کنم یک هفته بعد بهش زنگ زدم. فکر نمیکردم تلفنو جواب بده ولی جواب داد و حالشو پرسیدم. یکم بغض کرده بود. باباش مریض بود.موسی عزیزم. خیلی ناراحت شدم. یادم میفتاد همش به تابستون سال پیش که باهاش حرف زدم تلفنی. اونم با مامبزرگم حرف زد. همون سال وقتی بیروت رو مبمگذاری کردن من و اون خیلی گریه کردیم. همیشه برنامه میریختیم که بریم لبنان. کتاب موسی رو وقتی میخاستم کتاب ریاضی فیزیک برم توی پنل پیجم داشتمش و نگاهش میکردم. موسی عزیزم. به اندازه بابای خودم براش ناراحت شدم.یکم کمتر یکم بیشتر.

مسیحا هم مریض شده بود ولی نمیدونستم زیاد مریض شده یا نه. یکم راجع به دانشگاه حرف زدم و درسا و نمره ها تا یکم روحیش عوض شه.به اینکه ممکنه مریض بشه و از زبان خوندن و درسای خودش بیفته فکر میکردم و خیلی ناراحت میشدم. دلم میگرفت. این مشکل ها حق اون نیست.حق هیچکس نیست. بعدش گفت وقتی داری تو خونه ای که ادماش مریضن تلفن حرف میزنیو میخندی مثه اینه که بخای بری تلوزیون روشن کنی. حرفشو فهمیدم. راست میگفت.گفت بهتر بود پیام میدادی.گفتم تو هیچوقت پیام جواب نمیدی. گفتم باید زنگ بزنم.گفت نه دیگه جواب میدم، ولی الان با اون دعوایی که کردیم قبلش یکم یه جوریه که همه چی عادی باشه.گفتم برام مهم نیست که دعوامون چطور بود. باید زنگ میزدم.

چند وقت گذشت. نمیدونم چقدر. دیگه پیامی نداده بودم توی این مدت.

تو اینستا پیامش دادم یکی دوبار.حال پرسیدم.و فقط گفتم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که باهات حرف نزنم. البته مطمنم حداکثر یک ماه از تلفنم گذشته بود. استوریای قشنگش برای یکی دیگه از دوستامون. رابطه خالی شده بود و پوک. عنصر قرمز حسادت. توی دو رابطه به وضوح تجربش کردم و قبول کردم که حسودم.وقتی شازده کوچولو با نسیم باد حرف میزد من قشنگ اتیش میگرفتم.و مطمن میشدم که این دوتا چقدر به هم میان. چون واقعنم میومدن. بعدش سرد میشدم و بیشتر به این نتیجه مرسیدم که بهتره شازده کوچولو رو ول کنم تا بره. حیف نیست عمری که با ادم اشتباهی صرفش کنه؟

 مرخص شده بودن.یه پست گذاشت. ده بار شایدم 20 بار پسته رو خوندم. خوشحال شدم. بازهم سراغ گرفتم. گفت باید به روند بعد از بیماری برسه.

هایلایت های توی پیجم رو پاک کردم. یک هایلایت از اونم بود.اونم پاک کردم. گفتم وقتی یاد در دله خب دیگه مهم نیست اونجا چیه.گفتم تا یکم به پیجم سر و سامون بدم باز تو هایلایتام درستش میکنم. رفتم توی پیجش و دیدم همه رو پاک کرده. هرچی از من داشت. تصادف یا عمل متقابل نمیدونم.

استوری کردم یک اهنگی رو. اهنگی رو که مال من بود برای اون. اهنگ شرقی غمگین فریدون فرخزاد. بعد از این همه اتفاق وقتی گوشش دادم اهنگ رو گریم گرفت.همین الانم روی دور بغض و سنگینی بدنمم. ولی اسمش رو تگ نکردم. اسمش رو نوشتم روی عکس.نماد عکس که دوتا چیزو بگم.اول اینکه مشخصه خیلی چیزها تموم شده و از بین رفته پس این اهنگ برای گذشتس نه حال.که بخواد لایو تگ بشه.دوم اینکه این اهنگ مال اونه تا ابد توی ذهنم پس باید ارمش بمونه روی عکس فریدون.

خودشم به همین اشاره کرد.ریپلای زد و گفت انگار مال عکسه نه اسم.گفتم همینطوره. و با دقت تر که فکر کردم دیدم بله.همینطوره.

امروز دیدم پیام داده که دیگه راجع به حال خانوادش ازش نپرسم. همچنین، من رو از فالورهاش ریموو کرده بود.بهش گفتم اینکارو کردی. گفت اره چون فکر میکردم و میکنم رابطمون تموم شده.دستم به نوشتن درستش نمیره. اسکرین های کات شده رو اگر دوست داشتین بخونین.

داشتم کراپ میکردم اسکرین هارو. حالم خراب شد.تحمل ندارم. پاکشون کردم. خلاصش این بود که من یه ادم حق به جانب بی شعورم که تو بحران سراغی ازش نگرفتم.

خلاصه من هم این بود که سکوت کنم.

بازی دو سر باخته. گفتن اینکه چقدر ناراحت بودم یا اشاره به اینکه پیام دادم درحالی که خودمم مشکل کم نداشتم دردی دوا نمیکنه.گفتن اینکه چرا ندادم و این حرفا هم دردی دوا نمیکنه. 

فقط براش نوشتم که متاسفم.خیلی متاسف. و اینکه گفتنشون کاری رو پیش نمیبره.ولی برام مهم نیست اگه حرفام به نظرت مسخره بیان باید اینارو میفتم که چقدر ناراحت و متاسفم (بابت حادثه).و اون هم نوشت ممنونم که درک کردی راجع به اشاره کردنت به فکر کردنم هم باید بگم مشکل فکر کردن من نیست بعضی چیزا مثه قبل نیستن.

گفتم موفق باشی.خدانگهدار.اونم گفت مرسی و خدانگهدار.

من نمیدونم.شاید باید کلی پیام میدادم. اما ندادم. همش به این فکر میکردم که اگه پیام بدم و تو این اوضاع هی مجبور باشه جواب بده چی؟ اگه ی درصد نگران این باشه که جواب ندادنش میتونه من رو ناراحت کنه و ناراحت بشه از اینکه منو ناراحت کنه چی؟ اگه یه وقت حواسشو پرت کنم موقع صحبت کردن چی؟ اگه ی وقت اعصابشو بهم بریزم چی؟

من تشخیص ندادم ولی بی معرفت نیستم. پیام ندادن یک حرکت جدید بدون پیشینه نبود که بگیم عوض شدم. نشدم. سر همین دوستی بود که اصلا یاد گرفتم دل نبندم به رفاقت و دوستی و توقع از بودن طرف مقابل کنارم. چطور میتونم فکر نکرده باشم به این مسئله؟

شایدم نباید پیام میدادم.شایدم کاری که کردم درست بوده. بین صجبتاش فهمیدم ماامانشم حالش بد شده بوده.خیلی بد. نمیدونستم ولی اگه میدونستم رفتارمو عوض میکردم؟ نمیدونم. 

من دنبال این نیستم که از گناه خودم تبرعه بشم.فقط میدونم این اتفاق های اخیر برای دیگران پیش اومد و من داخلشون دخیل شدم. ینی مثلا همین مسئله بی معرفتی برای شیخ و قذافی پیش اومد و من نشستم به قضاوت. یا همین مسئله پیام دادن برای من و اسکوانچی پیش اومد. و دقیقا این دومین "خدانگهدار" این ده روز اخیر بود. اون یکیش یه خدانگهدار با مزوسفر بود که نمیخوام تا 362 روز اینده راجع بهش بنویسم.ینی انگار تاریخ هی داره تکرار میشه. تابع بازگشتیه.تابع بحرانیت برمیگرده به نقطه اول و ران میشه روی یک عده دیگه.

نمیدونم. قرار نبود پست بعدی ای که مینویسم رو به این اختصاص بدم.ولی فکر کنم این گنگی و مبهمی و هر تصور غلط و درست از رابطه ای که داشتم و طرف مقابل از من داشت.هرچی بود رو باید بذارم تو یک جعبه بالای کمد. دفن شه. مثه همون اتفاقی که با شیخ وقتی 13 ساله بودیم افتادو وقتی 17 ساله بودیم حل شد.شاید این جریان با کیمیا ( سبز ابی کبود) هم همینجوری بشه.

فعلا اینجا تموم شد. احساس میکنم سبک شدم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان